شعر نو

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

هوشنگ ابتهاج





در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند

يكي زشب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند

نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند

دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
كه خنجر غمت از اين خراب تر نمي زند

گذر گهي است پر ستم كه اندرو به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند

چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات
برو که هيچ کس ندا به گوش کر نمي زند

نه سايه دارم و نه بر بيفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسي تبر نمي زند


 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریاد می زنم ،
من چهره ام گرفته !
من قایقم نشسته به خشکی !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ،
یک دست بی صداست ،
من ، دست من کمک ز دست شما می کند طلب،
فریاد من شکسته اگر در گلو ، وگر
فریاد من رسا ،
من از برای راه خلاص خود و شما،
فریاد می زنم
، فریاد می زنم!!
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
به پرواز
شك كرده بودم
به هنگامي كه شانه هايم
از توان سنگين بال
خميده بود،
و در پاكبازي معصومانه گرگ وميش
شبكور گرسنه چشم حريص
بال مي زد.
به پرواز
شك كرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شيري رنگي ِ نام بزرگ
در تجلي بود.
با مريمي كه مي شكفت گفتم«شوق ديدار خدايت هست؟»
بي كه به پاسخ آوائي بر آورد
خسته گي باز زادن را
به خوابي سنگين
فروشد
همچنان
كه تجلي ساحرانه نام بزرگ؛
و شك
بر شانه هاي
خميده ام
جاي نشين ِ سنگيني ِ توانمند
بالي شد
كه ديگر بارش
به پرواز
احساس نيازي
نبود
:gol::gol::gol::gol:
احمد شاملو
:gol::gol::gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
م. آزاد ( محمود مشرف آزاد تهراني )


گُل باغ آشنايي

گل من ! پرنده‌اي باش و به باغ باد بگذر .
مه من ! شكوفه‌اي باش و به دشت آب بنشين .

گل باغ آشنايي ، گل من ! كجا شكفتي
كه نه سرو مي‌شناسد
نه چمن سراغ دارد ؟
نه كبوتري كه پيغام تو آورد به بامي
نه به شاخسار دستي ، گل آتشين جامي
نه بنفشه‌اي ،
نه جويي .
نه نسيم گفت‌وگويي .
نه كبوتران پيغام
نه باغهاي روشن !

گل من ! ميان گلهاي كدام دشت خفتي
به كدام راه خواندي
به كدام راه رفتي ؟
گل من !
تو راز ما را به كدام ديو گفتي
كه بريده ريشه مهر ، شكسته شيشه دل .

مَنم اين گياه تنها
به گلي اميد بسته .
همه شاخه ‌ها شكسته .
به اميدها نشستيم و به يادها شكفتيم
در آن سياه منزل ،
به هزار وعده مانديم
به يك فريب خفتيم .

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه حضور غریب و مبهوتی
آسمان هم به ما نمی خندد
نه کسی فکر رفتن سفر است
نه کسی کوله بار می بندد
...
در گریز از تمام خاطره ها
باز هم در مسیر بن بست است
یکصد و پنجمین خیابان هم
گویی از انتظار ما خسته است!
...
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در نهفته ترين باغ ها دستم ميوه چيد
و اينك شاخه نزديك از سر انگشتم پروا مكن
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست عطش آشنايي است
درخشش ميوه درخشان
تر
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد
دورترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترين سنگ
سايه اش رابه پايم ريخت
و من شاخه نزديك
از آب گذشتم از سايه به در رفتم
رفتم غرورم ر بر ستيغ عقاب شكستم
و اينك در خميدگي فروتني به پاي تو مانده ام
خم شو شاخه نزديك
:gol::gol::gol::gol::gol:
سهراب سپهری
:gol::gol::gol::gol::gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران لا بشرط میبارد!

با خنجری آخته
به دیدار تو می آیم
شوق واپسین دیدار است این؟
که روحم را ضرب گرفته:
یک
دو
یک
دو....

یک خنجر از من
یک بوسه از تو
یک نفرین ازمن.....
تو در نبض خنجر من ضرب می شوی
من در بوسه هایت
و هردو در نفرین!....
.
.
.
باران همچنان لابشرط می بارد....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در مصاف با خدایگان ایستاده ام![/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]نه مرا تبری ست[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]که ابراهیم وار[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]صنمک های خاموش [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]_این خدایان بی بوسه_ را گردن زنم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]نه خاتمی ممهور بر دست [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]که جادوی سیاه بی اثر کنم.[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آری[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]اینگونه به مصاف با خدایان ایستاده ام:[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بی یار و بی تبر ،[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بی چتر و بی چراغ![/FONT]
 

h-masoumi

عضو جدید
پروانه اي نيستم، که براي خودکشي، شمعي را بهانه کنم...
من ز اتفاقاتي که بين دو هيچ مي افتد، هر شب يک قصه مي نويسم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز


به سراغ من اگر میاید نرم و آهسته بیاید
تا مبادا ترکی بردارد چینی نازک تنهایی من
 

Siren

عضو جدید
سیاوش کسرایی

در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ ، هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد

من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قيام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم کرد

گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزی به بار آيد
اين زمينهای سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه های سنگ
از لهيب لاله ها پرداغ خواهد شد.

آه.... اکنون دست من خالی ست
بر فراز سينه ام جز بوته هايی از گل يخ نيست
گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازک نهال زرد گونه بسته ام اميد.

هست گل هايی در اين گلشن که از سرما نمی ميرد
وندرين تاريک شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
یادمان باشد از امشب خطایی نکنیم
گرچه در خویش شکستیم صدایی نکینم

پرپروانه شکستن هنر انسان نیست

گرشکستیم زغفلت من و مایی نکنیم
 
آخرین ویرایش:

سمیه نوروزی

عضو جدید
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
....
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من
خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من

حسین منزوی
***********************
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زمستان....
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
کسی سربرنيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
که ره تاريک و لغزان است .
وگر دست محبت سوی کس يازی
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است.
نفس کز گرمگاه سينه می آيد برون ابری شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاينست ، پس ديگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور يا نزديک.

مسيحای جوانمرد من ! ای ترسای پير پيرهن چرکين !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم ، من ، ميهمان هر شبت ،لولی وش مغموم
منم ، من ، سنگ تيپا خورده رنجور
منم ، دشنام پست آ فرينش ، نغمه ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشای در، بگشای ، دلتنگم.
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نيست ، مرگی نيست
صدايی گر شنيدی ، صحبت سرما و دندان است.

من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گويی که بيگه شد ، سحرشد ، بامداد آمد؟
فريبت می دهد ، بر آسمان اين سرخی بعد از سحرگه نيست.
حريفا ! گوش سرما برده است ، اين يادگار سيلی سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تلگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است.
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يکسان است.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان ،
نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگين ،
درختان اسکلتهای بلور آجين ،
زمين دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبارآلوده مهر و ماه ،
زمستان است...
:gol::gol::gol::gol::gol:
اخوان ثالث
:gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
از تو شنودنی ست
این سر نه مست باده
این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
من پاک باز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

(حمید مصدق)

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
افق روشن
روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت.

روزی كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی كه ديگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ايست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی .
روزی كه آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم.
روزی كه هر حرف ترانه ايست
تا كمترين سرود بوسه باشد .

روزی كه تو بيايی ، برای هميشه بيايی
و مهربانی با زيبايی يكسان شود .
روزی كه ما دوباره برای كبوترهايمان دانه بريزيم...

و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه ديگر
نباشم .
:gol::gol::gol::gol::gol:
احمد شاملو
:gol::gol:

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سفری در پیش است
سفری در ره دوست
سفری سوی خدایی که همه عالم ازوست
توشه ات کو که سفر دشوارست
کوله بارت خالیست
سفر دور و درازی داری
نه به دل حال نیاز
نه بر سر شوق نمازی داری
می رسد روز دریغت ای دوست
رسد آن روز که از کرده پشیمان باشی
وقت رفتن ز تهی دستی خویش
سخت گریان باشی
دردمندی و از آن بی خبری
بهر بیماری خویش
کوششی کن که به هر دم پی درمان باشی
اید آن دم که ز دیدار اجل
سخت گریان و هراسان باشی
همسفر آگه باش
روز دیگر دیرست
نکند سود تو را وقت رحیل
اگر از کرده پشیمان باشی


:gol:مهدی سهیلی:gol:
 

afsaneh_k

عضو جدید
دود مي خيزد ز خلوتگاه من.
كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
كي به پايان مي رسد افسانه ام؟

دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر.

بر تن ديوارها طرح شكست.
كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
از درون دل به تصوير اميد.
تا بدين منزل نهادم پاي را

از در اي كاروان بگسسته ام.
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
تيرگي پا مي كشد از بام ها:

صبح مي خندد به راه شهر من.
دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم

***

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
واژه واژه
سطر سطر

صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنان که

سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که با تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دست های مهربانی ات
در ابتدای راه خسته می شود

گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن!
دفتر مرا ورق بزن
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیما یوشیج


می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شبتاب،
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می‌شکند.
نگران با من استاده سحر
صبح می‌خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم بجان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می‌شکند .
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا! به برم می‌شکند
دستها می‌سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می‌پایم
که به در کس آید
در ودیوار بهم ریخته‌شان
بر سرم می‌شکند.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

اى " تو " با روح ِ مـن از روز ِ ازل يارتــرين

كودك ِ شعـر مرا مهــر " تو " غمخوارترين

گر يكى هست سزاوار پرستش به خـدا

" تو " سـزاوارترينى ، " تو " ســزاوارترين

عطر نام" تو "كه در پرده جان پيچيده ست

سينه را ساخته از ياد " تو " سرشارترين

اى " تو " روشنـگر ِ ايام ِ مـه آلـوده عمــر

بى تماشاى " تو " روز و شب من تارترين

ميتوان با دل" تو "حرف غمى گفت و شنيد

گــر بود چون دل ِ "من" راز نگهــدار ترين !

فـريدون مشيـرى
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سرود نان
چنگی دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش

پای کوبان رسيد و دست افشان
دلقک جامه سرخ چهره سياه
تا پشيزی ز جمع بستاند
از سر خويش برگرفت کلاه

گرم شد با ادا و شوخی او
سور رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده ای زد به شيخ دستاری

کودکان را به سوی خويش کشيد
که: بهار است و عيد می آيد
مقدمم فرخ است و فيروز است
شادی از من پديد می آيد

اين منم ، پيک نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
ليک آهسته نغمه اش می گفت :
که نه از شاديم ... پی نانم!...

چنگی دوره گرد رفت و هنوز
نغمه ای خوش به ياد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنه خويش
که همان نغمه را برآرم از او ...

سیمین بهبهانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گمگشته ی دیار محبت
از بس که ملول از دل دلمرده خویشم

هم خسته بیگانه، هم آزرده خویشم

این گریه مستانه من بی سببی نیست

ابر چمن تشنه و پژمرده خویشم

گلبانگ زشوق گل شاداب توان داشت

من نوحه سرای گل افسرده خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی

تا داد غمش ره به سرا پرده خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل

خون موج زد از بخت بد آورده خویشم

ای قافله ! بدرود، سفر خوش ، به سلامت

من همسفر مرکب پی کرده خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق

دل خوش نشود همچو گل از خرده خویشم

گویند که (امید و چه نومید!) ندانند

من مرثیه گوی وطن مرده خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟

پرورده این باغ نه پرورده خویشم

مهدی اخوان ثالث
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
وقتی که کودکی به تمنای يک نگاه
حافظ به دست،نگاهش به دست ماست
وقتی که چنگ می زند اين غم به جان ما
کودک گناه چه دارد؟اين گناه ماست
در چشم بی رمقش خوب خيره شو
رنگ هنوز می دمد از مردمان او
حجم غرور منو فخر نگاه تو
چون کارد می زند بر استخوان او
وقتی که فال میخری از او بدان
کودک به حال زمانه ناله می کند
لیکن اگر به مرگ هم قدم زنی
حافظ حدیث سرو و پیاله می کند!
دنیا به وفق خیالات اغنیاست
اینجا کسی خیال غلط نمی کند!
از رعب دغدغه ی نان خلافشان
بی شک خدای هم جسارت نمی کند!
حافظ دروغ بگو ما گرسنه ایم
این است مصلحت رهروان خاک
وقتی خدا در این سفره گرد ماست
حافظ دروغ بگو،از آخرت چه باک...؟!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغي که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

منوچهر آتشی





مثل شبي دراز

با هر چه روزگار به من داد
با هر چه روزگار گرفت از من
مثل شبي دراز
در شط پاك زمزمه خويش مي روم
با من ستاره ها
نجواگران زمزمه اي عاشقانه اند
و مثل ماهيان طلايي شهاب ها
در بركههاي ساكت چشمم
سرگرم پرفشاني تا هر كرانه اند
همراه با تپيدن قلبم پرنده ها
از بوته هاي شب زده پرواز مي كنند
گل اسب هاي وحشي گندمزار
از مرگ عارفانه يك هدهد غريب
با آه دردناكي لب باز مي كنند
با هر چه روزگار به من داد هيچ و هيچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با كولبار يك شب بي ياد و خاطره
با كولبار يك شب پر سنگ اختران
تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم

 

سمیه نوروزی

عضو جدید
تا مه راه و نپوشونده نگام کن

تا مه راه و نپوشونده نگام کن

من اين پايين نشستم سرد و بي روح
...........تو داري مي رسي به قله ي کوه
.....................داري هر لحظه از من دور مي شي
..............ازم دل مي کني مجبور مي شي
تا مه راه و نپوشونده نگام کن
.................اگه رو قله سردت شد :cry: صدام کن
يه رنگ مرده از رنگين کمونم
من اين پايين نمي تونم بمونم
.......................تا مه راه و نپوشونده نگام کن
 

Similar threads

بالا