شعرهای تنهایی و مرگ

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
با درود

چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطمئن باش برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
وبه یک قلب يتيم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم...
 

سمیرا

عضو جدید
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد.........
وسعت تنهاییم را حس نکرد............
در میان خنده های تلخ من ...........
گریه پنهانیم را حس نکرد..............
در هجوم لحظه های بی کسی.......
درد بی کس ماندنم را حس نکرد.....
انکه با اغاز من مانوس بود............
لحظه پایانیم را حس نکرد.............
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزها می گذرد و من هنوز خفته ام و خفته ام و خفته
قلبها ترمیم می شوند و من هنوز قلبم شکسته است و شکسته است و شکسته
لب ها می خندند و من هنوز لبانم بسته است و بسته است و بسته
چشم ها انتظار را وداع می گویند و من هنوز چشم هایم منتظر است و منتظر است و منتظر
دیدگان اشک نمیریزند و من هنوز دیدگانم جاری است و جاری است و جاری
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز هم می نالی امشب ؟
- من ننالم پس که نالد ؟
- ناله ات امشب دگر چیست ؟
- ناله ام از داغ دیشب ؟
- دیشب اما ناله کردی !
- ناله از دیشب آن شب
- پس تو هر شب ناله می کن !
- ناله تنها مرحم من
- من ننالم پس که نالد ؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز وقتی دلتنگ لحظه های نبودنت ، بودم
وقتی لبریز شده بودیم از نبودنهای بی دلیل این روزها
تمام هستیت را درون سه نقطه های همیشگی ات جای دادی و به سویم نشانه رفتی
بی آنکه بدانی
من این روزها
... هیچ نمی فهمم از سه نقطه ها و سکوت و بی صداییت
بی آنکه بدانی
من بودنم را در همان نگاه اول و همان سلام اول متوقف کرده ام
آخر تمام بودنت میان یک سلام و خداحافظ جای گرفته است
پس من به همان سلام بسنده می کنم
تا هیچ گاه پایانی در کار نباشد
براستی
... ما چه ساده به هم پیوند زدیم ثانیه هامان را
... به سادگی
من ناباورانه به باور بودنت رسیده ام
... تو باور لحظه های من شده ای
...
وقتی تمام بودنم را مال خود می کنی
دیوانه می شوم
خیال سفر نداری ! ؟
 

سمیرا

عضو جدید
میروم از رفتن من شاد باش/از عذاب دیدنم ازاد باش/گرچه تو تنهاتر از من میروی/ارزو دارم ولی عاشق شوی/ارزو دارم بفهمی درد را/تلخی برخوردهای سرد را
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم

« باید برم » برای تو فقط یه حرف ساده بود
کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
شاید گناه تو نبود ، شاید که تقصیر منه
شاید که این عاقبت این جوری عاشق شدنه

سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یه نفر میره آدم و تنها میزاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا میزاره
همیشه یه دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این ور دنیا جا می مونه

دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچه ای که بی تو لبریزه غمه
ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه

بمون واسه خونه ای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنچره ای که عاشق دیدن توست!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر روزی من مردم وتو مرا دوست داشتی

هر پنج شنبه به مزارم بیا گل سرخی به روی قبرم بذار

تا همیشه آن گل سرخ را که به تو داده بودم به خاظر بیاورم

ولی اگر تو مردی من فقط یک بار به مزارت می آیم و آن دسته گل سفید

مریم را که با خون خود

سرخ کرده ام برایت هدیه می کنم و عاشقانه در کنارت جان می سپارم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام





دوست می دارم





تو را به جای همه کسانی که دوست نداشتم





دوست می دارم







به خاطر نخستین گناه دوست داشتن





دوستت می دارم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي توان تنها رفت


مي توان تنها ماند
مي توان تنها خفت ميشود تنها مرد!
مي توان با فرياد ....دل به فرداها داد
مي توان بي غوغا...دل به اين دريا داد
مثل يک دريا موج
ميتوان اشک بريخت
همچو طوفاني سخت
مي توان آه کشيد
مي توان مثل درخت ....ريشه در خاک دواند
مي توان همچو نسيم......پاي بر کوه نهاد
مي توان چون صحرا
آتشي در دل داشت
مي شود مثل بهار
نفسي پر بر داشت
ميتوان تنها رفت.......
مي توان تنها مرد...............
مي توان تنها ماند ؟!!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روزی یه وقت یه جایی
چشم من میوفته تو چشمای تو
اما این همون خیاله
که با من هست
تا همیشه
نمیخوام که نا امیدی
بشینه تو قلب خستم
چی دیدی خدا رو شاید
بشی مال من همیشه
روز موعود مطمئن باش
که زیادم دور نیست
من کنار تو و تو
مال منی تا همیشه
 

سمیرا

عضو جدید
زندگی چون قفسی است،قفسی تنگ
پر از تنهایی و چه خوب است،لحظه غفلت ان زندانبان
بعد از ان هم پرواز..........................................................
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ وریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در هجوم وحشي باد كوير
نفس شعله افروخته اي مي گيرد

ساقه اي مي شكند
غنچه سرخ دلش مي گيرد

و صدايي است كه در زمزمه ي باد
مرا مي گويد:

خشت در خانه ي آب مي ميرد
دلم از غربت خود مي گيرد
 

سمیرا

عضو جدید
عشق یعنی حسرتی در یک نگاه
عشق یعنی غربتی بی انتها
عشق یعنی فرصت اما کوتاه
عشق یعنی مرگ اما بی صدا
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها ماندم تنها ماندم تنها با دل بر جا ماندم
چون اهي بر لبها ماندم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سراسر شب را به یادت می اندیشیدم

پنجره باز بود و باد دفتر شعرم را ورق می زد

و دیوانه وار در هوا می پراکند

پرده اتاق در باد می رقصید... همه چیز حاکی از تو بود

چشمهایم...صدای باد...سکوت شب...وترانه ی تنهایی من

در دل تاریکی

ستاره ها سر گردان... مهتاب دلتنگ بود چو من...

اه... چه بی انجام می رفتی

انگاه که من ترانه ام را به تو تقدیم می کردم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودم تنها، تنها دلم
چو شام بی فردا دلم

چو کشتی بی ناخدا
به سینه دریا دلم

تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان

بسنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم

تو هم برو ای بی وفا
مبر بر لب نام مرا

دل تنگم بیگانه شد
نمی خواهد دیگر تو را

نشان من دیگر مجو
حدیث دل دیگر مگو

دلم شکسته زیر پا
نمی خواهد دیگر تو را

تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان

بسنگ غم مشکن دگر
چو شیشه مینا دلم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
حوصله ای برام نموند سایمو با تیر میزنم
به زندگیم می خندمونمی تونم داد بزنم


فکر میکنم زیادیم گذشته رو خط میزنم
کاری دیگه ندارمو وقتشه که زندگی رو دار بزنم


صدای باد داره میادسیلی به گوشم میزنم
میگم چراموندی بگومیخوای برات جوابوفریادبزنم


غروب سردزندگی پرازعبوربرای کی حرف میزنم
صدای من نمی رسه هر چی که فریاد بزنم


تنها شدم تنها میرم تاآ سمون پل میزنم
تنهایی فصل پاییزه باید دیگه قید بهاروبزنم


سبزیهاوقشنگیها خیالیه من با یقین حرف میزنم
میگی بازم قشنگی هست رو حرفام هم پابزارم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاقبت خواهم مرد....
نفسم مي گويد وقت رفتن دير است.....
زودتر بايد رفت.....رازها را چه كنم؟
اين همه بوي اقاقي كه مشامم دارد
چشم هايم پرسه زنان كوچه ها را ديدند
خلوت و ساكت و سرد
يك به يك طي شده اند......
اي واي كوچه آخر من بن بست است
شوق دل دادن يك ياس به يك كاج بلند
شوق پرواز كبوتر بر سر ابر سفيد
پاكي دست پر از مهر و صفاي مادر
لذت بوسه يار زير نور مهتاب....
اين همه دوستي را چه كنم؟.....
عاقبت خواهم رفت عاقبت خواهم مرد...
همرهم چيست در اين راه سفر؟؟؟
يك بغل تنهايي چند خطي حرف ناگفته دل حسرت شنيدن كلام نو
عاقبت خواهم مرد....
مي دانم روز هجرت روز كوچ باورم نزديك است....
دير و زودش كه مهم نيست بايد بروم...
راحت جان كه گران نيست بايد طلبم....
بعد از من...
دانه ها را تو بريز پشت شيشه چشمها منتظرند
تو بپاش گرمي عاطفه ات را دستها منتظرند
من كه بايد بروم
اما تو بدان قدر خودت قدر پروانه زيبايت را
قدر يك ياس كبود و زخمي
قدر يك قلب و دل بشكسته
قدر يك جاده پيوسته
خوب مي دانم مردنم نزديك است حس پرواز تنم....
حس پرپر شدن ترانه هاي آرزوم...
تو بگو من چه كنم؟؟؟
با اميدي كه به من بسته شده
با قراري كه به دل بغض شده
با نگاهي كه به من مست شده
تو بگو من چه كنم....من كه بايد بروم
من كه سردم شده است با تماس دست سردت اي مرگ....
من كه بي جان شده ام بس گوش سپردم به صداي پر ز اوهام تو ...مرگ!
اما دوستت دارم
پر پروازم ده تو بيا همسفرم باش بيا يارم باش
آسمان منتظر است روح من عاشق آبي آرام بلند است
تو بيا تا برسم من به اين آبي خوشرنگ خيال
تا نيايي اي مرگ تو بگو من چه كنم....
وقت تنگ است دگر كوله بارم اصرار سفر دارند
من كه خود مي دانم مردنم نزديك است....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنان كه به شادي ام نمي آسودند

يك عمر در انتظار فرصت بودند

تا من به تو اعتماد كردم آنها

دستان تو را به خون من آلودند

پاي سند قتل من انگشت زدند

اين قوم مرا به نيت كشت زدند

خنجر خوردم ، ولي نمي بينمش آه

يعني كه مرا دوباره از پشت زدند
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

BluE-GirL

عضو جدید
با خيال ديگري ميرفت

و

من ساده چه عاشقانه

كاسه اي آب

پشت سرش

خالي مي كرديم۰
 

baran_azadi

عضو جدید
اينك موج سنگين گذرزمان است كه درمن ميگذرد.اينك موج سنگين گذرزمان است كه چون جويبارآهن در من ميگذرد.اينك موج سنگين گذرزمان است كه چونان دريايي از پولادوآهن در من ميگذرد.در گذرگاه نسيم سرودي ديگرگونه آغاز كردم.در گذرگاه باران سرودي ديگرگونه آغاز كردم.در گذرگاه سايه سرودي ديگرگونه آغاز كردم.نيلوفروباران در توبود،خنجروفريادي در من.فواره ورويا در تو بودتالاب و سياهي درمن.درگذرگاهت سرودي ديگرگونه آغاز كردم من برگ را سرودي كردم سرسبزترز بيشه من موج را سرودي كردم پرنبض تر ز انسان من عشق را سرودي كردم پر طبل ترزمرگ.سرسبزترزجنگل من برگ را سرودي كردم.پرتپش ترازدل دريامن موج را سرودي كردم.پرطبل تر زحيات،من مرگ راسرودي كردم...
 

BluE-GirL

عضو جدید
جدایی مان

هیچ یک از تشریفات آشنایمان را نداشت

فقط

تو رفتی

و من سعی کردم سنگ دل باشم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطمئن باش برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
وبه یک قلب يتيم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم
 
بالا