[داستان کوتاه] شوتی

شوتی
صدائی كه از ناودان شنيده ميشد نشان از شدت گرفتن بارانی داشت كه از بعد از ظهر شروع شده بود . مادر تکه پلاستیکی روی سرش كشيد و تا در حياط رفت، صدایش را میشنیدم که با خود میگفت: خدایا امشب بارونته نبار ! به اتاق برگشت و بمن گفت: دختر ، هوا داره تاريك ميشه ، نميدونم چرا بچه هام نیامدند !
در حال نوشتن مشقهایم بودم ،شاممان را كه قابلمه كوچكی از سیب زمینی با پياز و گوجه بود روی بخاری نفتی علاالدين با قاشق تند و تند هم زد . اضطراب نيامدن پسرهای كوچكش را داشت كه در بازار كار ميكردند. دستهای سرد خسته از كار روزانه اش رو مالش ميداد . چراغ، بر اثر قطع برق خاموش شد ، پلاستيك را دوباره برداشت و در حاليكه با عجله از اتاق بيرون ميرفت به من گفت: حواست به غذا باشه، همش بزن كه ته نگيره . اگه جمشيد دنبال بچه ها نرفت خودم ميرم . خانه ما دو اتاق داشت اتاق مرتب كوچك دم در مخصوص برادر بزرگم جمشید بود او بيشتر فكر خودش بود تا ما ، نوزده سالش بود و نقش پدر خانواده را برای ما داشت. صدای مادر را ميشنيدم كه با التماس به جمشید ميگفت : ننه پاشو برو دنبال اون بدبختها كه تو اين تاريكی و بی برقی يه وقت نيفتن تو گودال . جمشید در جوابش ميگفت: ولم کن ننه ، ديوار از من كوتاهتر گير نيووردی ! تو این بارون کجا برم ، چطور برم كه خيس نشم؟! بيخودی ناراحتی ميكنی، خودشون الان میان، ننه برو برام شمع بيار، بخاريم نفتش كمه ، نفتش بكن .
مادر بدون اهميت دادن به حرفهاش معطل نکرد، با عصبانيت درحياط را پشت سرش محکم بست و رفت ، ميدانستم در كوچه های گلی و تاريك، محله مان چکمه های لاستيكی گشادش بزمين میچسبیدند و يا لیز میخورد.
پس از گرفتن سه تا شمع از همسايه و پر كردن نفت بخاری اتاق جمشيد و دادن شمع به او ، غذا را كه پخته شده بود از روی اجاق برداشته و گوشه اتاق گذاشتم ، شمعها را بدون روشن كردن با ته بخاری گرم و به طاقچه چسباندم ، شروع به خواندن كتاب فارسی با استفاده از نور دريچه طلقی بخاری کردم، درسم زیاد خوب نبود مخصوصاً دیکته ام.
صدای مادر و برادرم را شنیدم . جواد بود، قلدر و شلوغ و فضول ، اما شوخ و قلبی مهربان داشت. وقتی ميومد نظم خانه را بهم میریخت ، با کفشهای گلی تا دم در اتاق اومده بود ، مادر پشت سرش داد ميزد با کفشات داخل نرو ! جواد گفت: به اینا می گی کفش؟
آبجی ، ننه ام فقط تو تاريكی دنبال جعفرش میگشت؟!
مادر گفت: از تو بچه تر و کوچيکتره، دنبال دو تاتون اومدم، امروز تونستی پول در بياری ؟
جواد گفت: آره ، برا من يكی خوب بود ، رو شانس بودم ، وقتی هوا ابری باشه وضع كار کساده ،ماشین های ميوه و تره بار نميان ، امروز بردنم برا اثاث كشی يه منزل .
جواد جوراب و شلوارش را كه پاچه هايش خيس بود ، در آورد و هر كدام را به گوشه ای از اتاق پرت کرد و در عوض چادر مادر را به دور خودش پیچاند و نزدیک بخاری نفتی رفت تا گرم شود. مادر شلوار جواد را برداشت و پولهای مچاله شده نم كشيده اش را از جيبهاش در آورد حدود بيست تومانی ميشد، خدا را شكر كرد و از ترس جمشيد مثل هميشه پولها را زير صندوق آهنی گذاشت .
از اتاق ديگر صدای جمشید می آمد كه دستور تحويل سينی غذايش را ميداد . مادر گفت : اصلاً فکر برادرش نیست که هنوز نیومده ! دختر بدو تا اوقاتش تلخ نشده سینی و كاسه و نونش را بیار . جواد گفت: پس شام من چی، ته ديگه ؟ ! مادر گفت:عزيز دلم بزار شام او نو ببريم بعد برای تو هم، شام می کشيم.
باران كم شده بود اما هنوز در حال باریدن بود ،گام های سریع برداشتم تا زود سينی غذا را به آنطرف حیاط برسانم. جمشيد با تشر بمن گفت :هی گوساله، ببینم توی غذام آب بارون که نریختی ؟ گفتم: نه. ليوان و شيشه سفيد را كه بغل دستش ديدم ، سينی را گذاشته و فوری برگشتم ،مادر روزنامه پهن کرده و غذا برای جواد در بشقاب گذاشته بود، بمن رو كرد وگفت: تو هم بخور ؟ جواد گفت: برا همین یه ذره غذا شريك بهم ميدی ! من گرسنمه غذا هم کمه . مادر گفت: نانت را بیشتر، قاتقت را کمتر كن، پیاز هم بخور. جواد با مسخرگی گفت : از بس پیاز بخوردم دادی شكمم مثل بمب هر شب صدا می ده! ، با دلسوزی گفت ننه برا جعفر چیزی از اين غذا گذاشتی ؟
جواد برای من جا باز كرد و غذايش را در بشقاب به دو نيم تقسيم كرد . يكی از شمعها را روشن كردم ،وقتی نشستم به مادر گفتم: بيا غذا بخور، گفت: سيرم ، ناهار زيادی خوردم !.
هوا داشت سرد می شد. آب باران ميخواست به داخل اتاقمان كه با كف حياط همسطح بود بيايد . مادر گفت: قوز بالا قوز شد، باید تا صبح، آب از تو اتاق جمع کنم. نزدیک بخاری پيش كتابهام كه رفتم. جواد گفت: موش كور ، کتاباتو جمع و تعطيل کن، ننه يادم رفت بت بگم، امروز تو بازار ماهی فروشها جعفرو با شوتی ديدم ، ميگو پاك ميكردن. مادر گفت: شوتی دیگه کیه ؟ جواد گفت: يه پسر ريزه ميزه ، چند هفته ائی ميشه كه از بوشهر اومده ماهشهر ، با جعفر ميپلكه ، پدرو مادر نداره ، تو بازار شبها كارتن خوابه ، گاهی وقتا ميره كوی سعدی خونه فاميلشون .
مادر با ديدن برقی كه از ابر سیاه در آسمان بيرون جهيد و شنيدن صدای شديد رعد ، در اتاق را باز كرد و گفت: ای خدا زود تر جعفرو برسون.
در حیاط با سر و صدا باز شد ،جعفر به همراه پسری دو رگه و كوتاهتر و لاغرتر از خودش با لباس هائی وصله زده و کفش هایی پلاستيكی که در آن آب جمع شده و صدای شلپ شلپ می داد وارد خانه شدند. مادر از جای خود پرید و گفت: خدا را شکر كه اومدید. جعفر گفت:ننه این دوستمه ، اسمشم شوتیه ، مثل ما پدرش مرده،يتيمه، مادر هم نداره، ننه اش پارسال مرده .
مادر نگاهی مهربان به پسرک که با خجالت سلام میکرد انداخت ، وقتی شوتی كفشهايش را در آورد از بس تو آب بارون راه رفته بود پاهایش سفید و پینه بسته شده بود. مادر گفت: نزدیک بخاری بريد خودتونو گرم کنين. جعفر شلوارش را در آورد و دور کمرش حوله بزرگه را پیچاند. مادر شلوارشو روی بند لباسی بالا بخاری گذاشت که زود خشك بشه تا دوباره بتونه اونو بپوشه. شوتی مثل موش آبكشيده تا شكم خيس بود ، مادر لحاف پيج را آورد تا شوتی هم شلوار خيسشو در بياره و لحاف پيچ را دور خودش بپيچونه . شلوار او را هم رو بند انداخت ، جواد با حوله كوچيكه مون موهای شوتی و جعفر را خشك كرد و با صدا و دستش ادای مف گيری از اونا را در آورد به اينصورت شوتی را با ما خودمونی تر كرد. مادر رو به جعفر گفت: ننه چرا اينقدر دیر کردی؟
جعفر گفت: شوتی بخاطر بارون چون لباساش خيس بود و دستاش بو ميگو گرفته بود و امروز بار نبود كه خالی كنه ، از شوهر عمه ش ميترسيد امشب خونه شون بره ، شوتی ميخواست امشبو تو بازار بمونه ، ديدم برق رفته و سردشه و ميلرزه ،من خيلی موندم تا راضيش كردم با من بياد ، خیابان ها تاریک تاريك بود، همه جا ها رو آب گرفته بود ما هم كه نخواستيم تو جوب بيفتيم آروم آروم اومديم .
مادر نگاهی به شوتی فلكزده كرد و آهی کشید و گفت: خدايا قربان مهربانيت از بچهای بيچاره من هم بدبخت تر وجود داره.! مادر گفت : ننه شام میخورید؟ جعفر گفت: آره .
با اشاره مادر ، سفره پلاستيكی را از صندوق در آورده و پهن كردم ، به ته مانده ديگ غذا كمی آب اضافه و روی بخاری گذاشتم ، پس از گرم شدن با نان و پیاز و پونه در بشقاب ملامين كه مخصوص مهمان بود جلوی آنها غذا گذاشتم . مادر گفت: پاشو دو تا لیوان شيشه ائی آب بیار ، من گفتم: يكيشونه ديروز جمشيد برا جواد پرت كرد و شكست اون يكی ليوان هم الان پيش خودشه ، نجسه. مادر گفت : پس برو داخل کاسه بزرگه آب بیار تا نون تو گلوشون گير نكنه .
جعفر از جيب پيراهنش يه اسكناس پنج تومنی در آورد و به مادر داد و مادر دستهای كوچكش را بوسيد . شوتی هم با خوشحالی پاشد و از لای يه پلاستيك تو جيب پيراهنش پنج تومن پول كاركردش را آورد كه به مادرم بدهد اما مادر پنج تومن پول جعفر را هم توی دست شوتی گذاشت و دست و صورت شوتی را بوسيد و گفت: مادرجان ، جواد به اندازه كافی پول برایمان اورده ، برای نذر سالم رسيدنتون به خونه ، پول خودت و جعفر را بده به عمه ات تا صدقه بده به يه مرد بدبخت !.
بعد از شام خوردن شوتی و جعفر، مادر روی بخاری ،کتری گذاشت و چای دم كرد و از يه گوشه صندوق آهنی كمی نقل رنگی گرد با شكلات مينو و تخمه آفتاب گردون برای مهمان كوچكمون آورد . خوشی شب نشينی با سوخته و تمام شدن شمعها بسر رسيد ، برای پسرها تشك و بالش آورد و روی آنها را با لحاف بزرگ چهل تكه مان پوشاند . بعد تشك و بالش و لحاف وصله دار مشتركمان را در گوشه ای ديگر از اتاق انداخت و من دراز کشیدم و منتظر ماندم كه مادر برای خواب پيشم بيايد .
در زير نور كم شعله بخاری ، مادر را ميديدم که با چلاندن آب پارچه در طشت ، آب هایی را که ازطرف حياط به داخل اتاقمان می آمدند جمع ميكرد . چشمهای باز مرا كه ديد بمن گفت: مادر بخواب ،من حالا حالاها خوابم نمياد !
بين سه سايه از سرهای افتاده بر روی ديوار اتاق ، سايه سر وسطی به چپ و راست تكان ميخورد و نشان از شعف و شادی صاحب آن ، از داشتن حامی داشت . بعد از چند دقیقه پچ و پچ و خنده و حرفهای نامفهوم ، پسرها از فرط خستگی به خوابی عميقی فرو رفتند.
سكوت شب را بجز صدای باران ريزی كه به پشت در آهنی ميخورد و گاهی آواز عربده مانندی كه از اتاق توی حياط می آمد صدای شرشر آبی ميشكست كه مادرم در طشت ميريخت .
مادر كه برای باری ديگر نگاههای منتظر و چشمان نمناك من را ديد ، دست از كارش كشيد و پارچه را بزير در چپاند و آمد در کنار من دراز کشید و وانمود به خواب كرد تا من هم به خواب شیرین و پر از روياهائی خودم فرو بروم .
نگارشی از : فاطمه اميری كهنوج
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا