:)fatemeh
عضو جدید
واژه ی مثنوی از کلمه ی "مثنی" به معنی دوتائی گرفته شده است. زیرا در هر بیت دو قافیه آمده است که با قافیه بیت بعد فرق می کند. مثنوی را می توان به شکل زیر تصویر کرد:
......................الف///////// ...................... الف
...................... ب////////// ...................... ب
...................... ج ////////// ...................... ج
...................... د ////////// ...................... د
از آنجا که مثنوی به لحاظ قافیه محدودیت ندارد بیشتر برای موضوعات طولانی به کار می رود.
خصوصیات مثنوی باعث شده است که داستان ها اغلب در قالب مثنوی سروده شوند. علاوه بر داستان سرایی، برای هر موضوعی که طولانی باشد هم از مثنوی استفاده می شود.
مثلاً در ادبیات آموزشی مثل آموزه های صوفیان هم از قالب مثنوی بهره می برده اند.
در این تاپیک اشعار سروده شده در قالب مثنوی رو قرار میدیم. شما هم اگه مثنوی زیبایی خوندید، حتما به اشتراک بذارید، البته با ذکر نام شاعر.
*********************************************************
نمونه ای زیبا از مثنوی معاصر ، سروده حمیدرضا رجایی:
حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه هرروز کــم کـم میخوریم
آب میخواهـم سرابم میدهند
عشق میورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چـــه بیـــدارم نکردی آفتـــاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهـــی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیــداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشهام
تیشه زد بـر ریشه ی اندیشهام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافـــرم دیگر مسلمانــــی بس است
در میان خلق سردر گم شدم
عاقبت آلــــوده ی مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو میکنم
هـر چــــه در دل داشتم رو میکنم
نیستم از مردم خنــــجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستــم بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد میبارد چون لب تر میکنم
طالعم شوم است باور میکنم
من که با دریا تلاطم کردهام
راه دریا را چـــرا گم کردهام؟
قفل غـــم بر درب سلولـــم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمیگویم که خاموشم مکن
من نمـــیگویــم فراموشم مکن
من نمیگویم که با من یار باش
من نمیگویم مرا غمخوار باش
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خــــون مــیچکد
خون صد فرهاد و مجنون میچکد
خستهام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مصنوعتان
عشق از من دور و پایـم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایـم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دستانمان وا کرد؟ نه
فکر دست تنگ مـا را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیــچ کس اندوه مـا را دید؟ نه
هیچکس چشمی برایم تر نکرد
هیچ کس یک روز با من سر نکرد
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر کـــه با ما بود ازما میگریخت
چند روزی هست حالم دیدنی است
حال من از ایــن و آن پرسیدنـــی است
گاه بر روی زمین زل میزنم
گاه بــر حافظ تفأل مـــیزنم
حافظ ِ دیوان فالــم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
« ما زیاران چشـــم یاری داشتیــم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
* البته من ویراستهای دیگه ای از این مثنوی رو هم خوندم اما این متداولترینش بود.
......................الف///////// ...................... الف
...................... ب////////// ...................... ب
...................... ج ////////// ...................... ج
...................... د ////////// ...................... د
از آنجا که مثنوی به لحاظ قافیه محدودیت ندارد بیشتر برای موضوعات طولانی به کار می رود.
خصوصیات مثنوی باعث شده است که داستان ها اغلب در قالب مثنوی سروده شوند. علاوه بر داستان سرایی، برای هر موضوعی که طولانی باشد هم از مثنوی استفاده می شود.
مثلاً در ادبیات آموزشی مثل آموزه های صوفیان هم از قالب مثنوی بهره می برده اند.
در این تاپیک اشعار سروده شده در قالب مثنوی رو قرار میدیم. شما هم اگه مثنوی زیبایی خوندید، حتما به اشتراک بذارید، البته با ذکر نام شاعر.
*********************************************************
نمونه ای زیبا از مثنوی معاصر ، سروده حمیدرضا رجایی:
حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه هرروز کــم کـم میخوریم
آب میخواهـم سرابم میدهند
عشق میورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چـــه بیـــدارم نکردی آفتـــاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهـــی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیــداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشهام
تیشه زد بـر ریشه ی اندیشهام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافـــرم دیگر مسلمانــــی بس است
در میان خلق سردر گم شدم
عاقبت آلــــوده ی مردم شدم
آه ! در شهر شما یاری نبود
قصه هایــم را خریداری نبود
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشدقصه هایــم را خریداری نبود
این همه خنجر دل کس خون نشد
بعد از این با بی کسی خو میکنم
هـر چــــه در دل داشتم رو میکنم
نیستم از مردم خنــــجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستــم بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد میبارد چون لب تر میکنم
طالعم شوم است باور میکنم
من که با دریا تلاطم کردهام
راه دریا را چـــرا گم کردهام؟
قفل غـــم بر درب سلولـــم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمیگویم که خاموشم مکن
من نمـــیگویــم فراموشم مکن
من نمیگویم که با من یار باش
من نمیگویم مرا غمخوار باش
من نمیگویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیـچ نشنفتن بس است
روزگــارت بــــــاد شیـرین ، شاد باش!
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
گفتن اما هیـچ نشنفتن بس است
روزگــارت بــــــاد شیـرین ، شاد باش!
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خــــون مــیچکد
خون صد فرهاد و مجنون میچکد
خستهام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مصنوعتان
عشق از من دور و پایـم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایـم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دستانمان وا کرد؟ نه
فکر دست تنگ مـا را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیــچ کس اندوه مـا را دید؟ نه
هیچکس چشمی برایم تر نکرد
هیچ کس یک روز با من سر نکرد
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر کـــه با ما بود ازما میگریخت
چند روزی هست حالم دیدنی است
حال من از ایــن و آن پرسیدنـــی است
گاه بر روی زمین زل میزنم
گاه بــر حافظ تفأل مـــیزنم
حافظ ِ دیوان فالــم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
« ما زیاران چشـــم یاری داشتیــم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
* البته من ویراستهای دیگه ای از این مثنوی رو هم خوندم اما این متداولترینش بود.