sheida244
عضو جدید
در زندگی، سخت ترین چیز، انداختن گذشته است. زیرا انداختن گذشته یعنی انداختن تمام هویت، انداختن تمام شخصیت. یعنی انداختن خودت. تو چیزی جز گذشته ات نیستی،
تو چیزی جز شرطی شدگی هایت نیستی.
این دورانداختن لباس هایت نیست ، گویی که پوست انسان کنده می شود.
گذشته تنها چیزی است که در مورد خودت می دانی.
انداختن آن دشوار است ، سخت ترین چیز در زندگی است.
ولی کسانی که جرات انداختنش را داشته باشند، فقط آنان زندگی می کنند. دیگران فقط تظاهر
به زندگی کردن می کنند، آنان فقط خودشان را به نوعی می کشانند ، بدون هیچ سرزندگی vitality ،نمی توانند سرزنده باشند.
تو چیزی جز شرطی شدگی هایت نیستی.
این دورانداختن لباس هایت نیست ، گویی که پوست انسان کنده می شود.
گذشته تنها چیزی است که در مورد خودت می دانی.
انداختن آن دشوار است ، سخت ترین چیز در زندگی است.
ولی کسانی که جرات انداختنش را داشته باشند، فقط آنان زندگی می کنند. دیگران فقط تظاهر
به زندگی کردن می کنند، آنان فقط خودشان را به نوعی می کشانند ، بدون هیچ سرزندگی vitality ،نمی توانند سرزنده باشند.
آنان در حداقل زندگی می کنند. و درحداقل زندگی کردن، یعنی از کف دادن تمامی زندگی.
شکوفایی وجود فقط وقتی رخ می دهد که نیروهای بالقوه ات را در حد بهینه به کار ببری.
خداوند فقط در بیان بهینه وجودت است که فرا می رسد ، در اینجاست که شروع
می کنی به احساس حضور الوهیت.
هرچه بیشتر ازمیان برخیزی، حضور الوهیت را بیشتر احساس می کنی.
ولی آن حضور فقط بعدها احساس خواهد شد.
نخستین شرط این است که از میان بروی. این نوعی مرگ است.
برای همین است که دشوار است. و این شرطی شدگی ها بسیار عمیق شده اند ، زیرا شما از همان آغاز شرطی شده اید: از نخستین لحظه ای که به دنیا آمدید، شرطی شدگی آغاز شده است.
تازمانی که گوش به زنگ شوی، قدری هشیار شوی، تا عمیق ترین هسته ی وجودت رسوخ کرده است.
تا زمانی که به آن عمقی از وجودت نرسی که در آنجا ابداً شرطی شدگی وجود ندارد،
پیش از شروع شرطی شدگی ها، تا زمانی که آن چنان ساکت و معصوم نشوی،
هرگز نخواهی دانست که کیستی.
خواهی دانست که یک هندو هستی، یک مسیحی هستی یا یک کمونیست.
خواهی دانست که یک چینی هستی یا یک ژاپنی، و خیلی چیزهای دیگر در مورد خودت خواهی دانست ، ولی این چیزها فقط شرطی شدگی هایی هستند که بر تو تحمیل
گشته اند. تو کاملاً ساکت، پاک و معصوم وارد دنیا شده ای. معصومیت تو مطلق بود.
مراقبه یعنی رسوخ به این ژرفا، به این درونی ترین هسته.
اهل ذن به آن شناخت چهره ی اصیل original face می گویند.
نخست این شرطی شدگی باید درک شود. به دلیل این شرطی شدگی، چیزی اساسی را از کف
داده ای: چیزی طبیعی را، چیزی خودانگیخته در درونت را.
دیگر یک موجود انسانی نیستی، فقط وانمود می کنی که هستی.
یک "شبه انسان" humanoid شده ای. یک "شبه انسان" موجودی است که قادر به شناخت خویش نیست، هیچ ایده ای از این که کیست ندارد.
تمام مفاهیمی که در مورد خودش می داند قرض گرفته شده اند: توسط شبه انسان های دیگر
به او داده شده اند. او قادر نیست که نیت های خودش را به عمل در آورد.
او پدیده ای وابسته است. روانپریشی او در اساس همین است.
و امروزه تمام بشریت روانپریش است. تمام این زمین یک دیوانه خانه ی بزرگ شده است.
ولی چون تمام دنیا یک تیمارستان است، دیدن دشوار است.
مردم در همه جا مثل خودت هستند، پس فکر می کنی که طبیعی هستی و آن ها هم طبیعی هستند!
در این دنیا انسان طبیعی بسیار به ندرت رخ می دهد ،_ این دنیا اجازه نمی دهد.
ولی آنان به نظر غیرعادی می آیند، زیرا اقلیتی بسیار کوچک هستند. اکثریت روانپریش است. و این اکثریت بسیار تعیین کننده است: مسیح را مصلوب می کند، سقراط را زهر می دهد، منصور را می کشد.
"شبه انسان" کسی است که همیشه دنبال قدرت مرجع است، همیشه نیازمند دیگری است تا به او بگوید که چه کند. او آماده است اطاعت کند: هرگز آماده نیست انتخاب کند.
برای همین است که فیثاغورث و تمام مرشدان بزرگ دنیا می خواهند که تو انتخاب کنی،
اراده کنی و نوری فراراه خویش باشی.
شکوفایی وجود فقط وقتی رخ می دهد که نیروهای بالقوه ات را در حد بهینه به کار ببری.
خداوند فقط در بیان بهینه وجودت است که فرا می رسد ، در اینجاست که شروع
می کنی به احساس حضور الوهیت.
هرچه بیشتر ازمیان برخیزی، حضور الوهیت را بیشتر احساس می کنی.
ولی آن حضور فقط بعدها احساس خواهد شد.
نخستین شرط این است که از میان بروی. این نوعی مرگ است.
برای همین است که دشوار است. و این شرطی شدگی ها بسیار عمیق شده اند ، زیرا شما از همان آغاز شرطی شده اید: از نخستین لحظه ای که به دنیا آمدید، شرطی شدگی آغاز شده است.
تازمانی که گوش به زنگ شوی، قدری هشیار شوی، تا عمیق ترین هسته ی وجودت رسوخ کرده است.
تا زمانی که به آن عمقی از وجودت نرسی که در آنجا ابداً شرطی شدگی وجود ندارد،
پیش از شروع شرطی شدگی ها، تا زمانی که آن چنان ساکت و معصوم نشوی،
هرگز نخواهی دانست که کیستی.
خواهی دانست که یک هندو هستی، یک مسیحی هستی یا یک کمونیست.
خواهی دانست که یک چینی هستی یا یک ژاپنی، و خیلی چیزهای دیگر در مورد خودت خواهی دانست ، ولی این چیزها فقط شرطی شدگی هایی هستند که بر تو تحمیل
گشته اند. تو کاملاً ساکت، پاک و معصوم وارد دنیا شده ای. معصومیت تو مطلق بود.
مراقبه یعنی رسوخ به این ژرفا، به این درونی ترین هسته.
اهل ذن به آن شناخت چهره ی اصیل original face می گویند.
نخست این شرطی شدگی باید درک شود. به دلیل این شرطی شدگی، چیزی اساسی را از کف
داده ای: چیزی طبیعی را، چیزی خودانگیخته در درونت را.
دیگر یک موجود انسانی نیستی، فقط وانمود می کنی که هستی.
یک "شبه انسان" humanoid شده ای. یک "شبه انسان" موجودی است که قادر به شناخت خویش نیست، هیچ ایده ای از این که کیست ندارد.
تمام مفاهیمی که در مورد خودش می داند قرض گرفته شده اند: توسط شبه انسان های دیگر
به او داده شده اند. او قادر نیست که نیت های خودش را به عمل در آورد.
او پدیده ای وابسته است. روانپریشی او در اساس همین است.
و امروزه تمام بشریت روانپریش است. تمام این زمین یک دیوانه خانه ی بزرگ شده است.
ولی چون تمام دنیا یک تیمارستان است، دیدن دشوار است.
مردم در همه جا مثل خودت هستند، پس فکر می کنی که طبیعی هستی و آن ها هم طبیعی هستند!
در این دنیا انسان طبیعی بسیار به ندرت رخ می دهد ،_ این دنیا اجازه نمی دهد.
ولی آنان به نظر غیرعادی می آیند، زیرا اقلیتی بسیار کوچک هستند. اکثریت روانپریش است. و این اکثریت بسیار تعیین کننده است: مسیح را مصلوب می کند، سقراط را زهر می دهد، منصور را می کشد.
"شبه انسان" کسی است که همیشه دنبال قدرت مرجع است، همیشه نیازمند دیگری است تا به او بگوید که چه کند. او آماده است اطاعت کند: هرگز آماده نیست انتخاب کند.
برای همین است که فیثاغورث و تمام مرشدان بزرگ دنیا می خواهند که تو انتخاب کنی،
اراده کنی و نوری فراراه خویش باشی.