
«متاسفم آلفردو تمام پسندازم رو ماه پيش خرج تعميرات رستوران كردم، ديگه پولي برام باقي نمونده...» آرام به طرف در حركت كردم، ميدونستم كه اين آخرين جايي بود كه ميتوانستم پول قرض كنم، ميخواستم با قدرت تمام در رو ببندم اما حتي رمقي براي اين كار نداشتم. «متاسفم ما ديگه كاري نميتونيم براي دخترتون بكنيم. اين آخرين فرصت شماست. اين دختر بايد زودتر عمل بشه وگرنه ...» حتي دوست نداشتم بهش فكر كنم. ولي اين جملات مرتب در ذهنم تكرار ميشد.
C4 كنار خيابان خلوت «جسليتو» انتظار من را ميكشيد وقتي روي صندلي اسپرت آن نشستم ديگر مثل هميشه حس سرعت به سراغم نيامد. فرمان چرمي سياه رنگ C4 را با دستانم فشردم و سرم را روي آن گذاشتم. تنها دوستي كه برايم باقي مانده بود همين سيتروئن C4 مدل 2007 بود كه البته او هم نميتوانست كاري برايم بكند. دوستي كه روزهاي سخت و آسان زيادي را با من گذرانده بود.
پس از چند دقيقه سوئيچ را چرخاندم. صداي اگزوز سيتروئن غمگينتر از هميشه بلند شد و هر دو حركت كرديم. نميدانستم بايد كجا بروم. چون جاي ديگري را بلد نبودم در تقاطع پابلوويا كنار پارك دلاس يالمراس محو بازي بچهها شده بودم كه ناگهان صداي عبور چند خودرو اسپرت مرا به خود آورد. يكي از آنها كه مرا شناخت به سرعت جلوي من توقف كردو پياده شد. يكي از بچههاي كلوپ Speedrace بود كه در چند مسابقه با هم رقابت كرده بوديم.
«هي آلفردو حواست كجاست؟ نزديك بود C4 رو C0 كنم پسر» با دست از او عذرخواهي كردم. بيخيال ولي نزديك بود كه مسابقه شنبه رو از دست بدم. راستي تو شنبه نميياي؟
كدوم مسابقه؟
«پسر حواست كجاست؟ ماتياس برگشته، ميخواد مسابقات رو دوباره راه بندازه اگه ميخواهي بياي تو مسابقه، آخر شب بيا تو كلوپ»
وقتي اتومبيلهاي مسابقه با سرعت از من دور شدند به ياد اولين روزهايي افتادم كه از تنجير يكي از شهرهاي زيباي مراكش به اينجا آمدم. در چند روز نخست كسي حاضر نميشد به من كار بدهد و سرانجام در يك رستوران كوچك در خيابان ريوموندئو مشغول شدم. در آن رستوران تقريباً همه كار ميكردم از تميزكردن ميز و صندلي و طي كشيدن گرفته تا شستن ظروف غذا و تمام مدت پولهايم را پس انداز ميكردم در نوجواني در مراكش عاشق مسابقات اتومبيلراني مخصوصاً مسابقات رالي بودم و وقتي به اسپانيا آمدم آرزو داشتم يكي از آن اتومبيلها را داشته باشم. در چند سال گذشته در مايوركا مسابقات خياباني زيادي برگزار شده بود كه هميشه مشتاقان زيادي را مجذوب خودش مي كرد. جوانان معمولاً عاشق سرعت هستند مخصوصاً اگر اين سرعت همراه با هيجان فرار از دست پليس باشد. مسابقات خياباني كه با نام پيكاس شناخته ميشود از ديد پليس يك تخلف انكارنشدني تلقي ميشود و جريمههاي سنگيني را نيز با خود به همراه دارد.
برگزاركنندگان اين مسابقات نيز مجرم شناخته ميشوند و تحت تعقيب قرار ميگيرند.دو ماه پيش بود كه به دليل پخش فيلم حركات خطرناك و نمايشي خودروها در خيابان پابلوويا نيروهاي ويژه پليس براي دستگيري اين رانندگان اقدامات وسيعي را شروع كردند و چندين نفر از آنها را نيز بازداشت كردند. با شروع اين اقدامات پليس، گويا برگزاري اين مسابقات مدتي تعطيل شده بود اما بازگشت ماتياس يعني شروع دوباره پيكاس.
ماتياس فرزند يكي از بزرگترين ثروتمندان اسپانيا است كه عاشق مسابقات غيرقانوني سرعت در خيابانهاي مايوركا است. و براي اين كار حتي علاوه بر خودرو خود، خودرو ديگران را نيز براي افزايش هيجان مسابقات تيون و تقويت ميكند. البته فقط خودرو دوستانش يا به عبارتي كساني كه او را تحسين ميكنند. از ديد او اين نوع مسابقات نوعي تفريح است و هر كاري را انجام ميدهد تا از اين تفريح لذت بيشتري ببرد.
او مدتي قبل فيلمي را از خود هنگامي كه مشغول فرار از دست ماموران پليس بود در سايت يوتيوب قرار داد و با اين كار خشم ماموران پليس را برانگيخت.
زماني كه فقط پنج هزار يورو داشتم با كمك او اولين خودرو را براي مسابقات خريدم و با امكاناتي كه او روي اتومبيل نصب كرد، توانستم در مسابقات زيادي موفق شوم اما زماني كه در يكي از مسابقات از ماتياس سبقت گرفتم همه چيز بين من و او تمام شد و او ديگر به من كمكي نكرد و من به طور مستقل به اين مسابقات ميرفتم. قهرمان من سباستين لئوب از تيم رالي سيتروئن بود و خب مسلماً خودرو مورد علاقهام نيز ماشين لئوب يعني همان سيتروئن C4 بود خودرويي كه آرزوي سوارشدن بر آن را داشتم. كمكم به يك حرفهاي تبديل شدم و اين مسابقات برايم از يك تفريح به صورت يك شغل در آمد. و تمام وقت زندگيام را به خود مشغول كرد. براي واردشدن به مسابقات بزرگتر اسمم را از سعد به آلفرد تغييردادم و وانمود ميكردم كه از يكي از كشورهاي اروپايي به اينجا مهاجرت كردم. درآمد آن نيز از كار در رستوران شهر بيشتر بودهرچند ميدانستم كه اين كار اشتباه است و جان بسياري از افراد را در شهر تهديد ميكند اما آلوده آن شده بودم. در يك مسابقه دوباره هم با ماتياس روبهرو شدم و اين بار هم او را شكست دادم. ماتياس برايم همانند دشمني شده بود و هر كاري ميكرد تا مرا در مسابقات شكست دهد.
بعد از شروع دستگيريها توسط پليس شنيده بودم كه ماتياس از كشور رفته است اما حالا برگشته است، فكر نميكردم هنگام ورود به كلوپ با او رودررو شوم.
ماتياس با لبخند سرد هميشگياش به طرف من آمد..
_« خوش آمدي آلفردو، فكر ميكردم كه دوباره ببينمت- به جمع ما خوش آمدي».
- واقعاً نميدانستم كه بايد چطور با او رفتار كنم. اگر چه چهره ماتياس دوستانهتر از قبل به نظر ميرسيد، اما كينه عميق گذشته هنوز در چشمانش ديده ميشد.
-« شنيدم كه پول نياز داري آلفرد! هي بچهها من اين پولو به آلفردو ميدم به اين شرط كه در مسابقه فردا منو شكست بده، شنيدي آلفردو منو شكست بدي و اول بشي..»
حالا ديگه فقط خشم و نفرت در چشمان آلفردو ديده ميشد.
خندهدار بود ميدانستم كه اتومبيل جديد ماتياس يك فراري Ferrari FXX بود كه تازه تقويت هم شده بود. نميدانستم بايد پيشنهادش را قبول كنم يا نه؛ ولي چارهاي نداشتم. تا الان با يك اتومبيل ****اسپرت مثل FXX مسابقه نداده بودم ولي ميدانستم كه در يك مسافت هموار تقريباً هيچ شانسي براي من وجود ندارد پس اگر ميخواستم شانسي براي موفقيت داشته باشم بايد راهي با پيچهاي زياد را براي مسابقه انتخاب ميكردم. اگر چه اين پيچها نيز مشكلي براي فراري نبود اما به عدم تسلط ماتياس در سرعتهاي بالا اطمينان داشتم.
رسم معمول اين مسابقات خيابانهاي شهري بود، اما با توجه به حساسيت پليس تصميم گرفتيم اين مسابقه را در جادههاي بينشهري برگزار كنيم.
- پس جاده رو انتخاب كردم؛ جاده- اسگورا
- مسابقه در اين جاده براي رانندگان غيرحرفهاي يك كابوس بود، ماتياس هم قبول كرد.
- وقتي از كلوپ بيرون آمدم، سيتروئن C4 باز هم به من خيره شده بود. سريع خودرو را روشن كردم و طبق عادت چند بار پدال گاز را قبل از حركت فشردم. C4 هم انگار سرحالتر از قبل شده بود. شايد نميدانست كه فردا چه روز سختي را پشتسر خواهد گذاشت اما اميدوارم كه مثل هميشه مرا تنها نگذارد. وقتي به خانه رسيدم چند كار جزئي براي آمادهكردن C4 بايد انجام ميدادم درباره فردا به همسفر و فرزندم چيزي نگفتم. ميخواستم بدون ديدن نگرانيهايشان آخرين كار را هم براي نجات دخترم انجام دهم.
ساعت 10 فردا شب بايد ميرفتم. C4 آماده شده بود، اما همسر و دخترم انگار متوجه ماجرا شده بودند،. تازه فهميده بودم كه چقدر تنها هستم و بدون وجود آن دو لحظهاي براي زندگي نخواهم داشت. دستان كوچك دخترم را در دست گرفتم بدون آنكه چيزي بگويم با حالت بچهگانه گفت كه نميخواد براي من خودت رو اذيت كني.
اين جمله او بيشتر قلبم را آزرد. وقتي سوار ماشين شدم دخترم گردنبند طلايي رنگ شمايل را روي آينه جلوي خودرو قرار داد و در حالي كه مرا ميبوسيد گفت: :« از خدا ميخواهم اين عكس تو را حفظ كند». (شمايلي از نوجواني حضرت محمد (ص) در حال لبخندزدن) آخرين هديه تولد من به او بود. صداي اگزوز C4 بلند شد و تلالؤ طلايي رنگ تصوير روي شيشه جلو تنها همراه من شد راستش با ديدن تصوير بيشتر خجالت ميكشيدم و به ياد كارهاي نادرستي كه در اين چند سال انجام داده بودم ميافتادم. خودروها در خط شروع مسابقه قرار گرفتند.
تقريباً تعدادشان به 12دستگاه ميرسيد كه اكثر آنها خودروهاي تيونينگ ماتياس و دوستانش بودند كه به صورت تيمي در اين مسابقهحضور داشتند و بعضي از آنها هم به صورت مستقل شركت كرده بودند. تعدادي از نوجوانهاي علاقه مند به اين مسابقات نيز در ابتداي مسير قرار داشتند و با گوشي هايشان مشغول فيلمبرداري از خودروهاي هيجانانگيز مسابقه بودند. اين مسابقات هيچ قانون خاصي ندارد و شركتكنندگان ميتوانند بدون هيچ محدوديت به تغيير قسمتهاي ظاهري و دروني خودرو بپردازند. معمولاً جنبههاي ظاهري مانند اگزوزهاي قطور و اضافه، چراغهاي زنون و بيزنون در جلو و عقب خودرو، رينگهاي پهن و ... مختص جوانترها و تقويت موتورها و قسمتهاي داخلي مربوط به حرفهايترها است.
صداي جيغ لاستيكها نشاندهنده شروع مسابقه بود. تمام خودروها با سرعت زياد به سمت قسمت ورودي جاده اسگورا حركت كردند. در همين شروع فراري ماتياس جلوتر از بقيه خودروها قرار گرفت. سرعت زياد خودروها در شب باعث ميشود كه نورهاي رنگارنگ كنار جاده به شكل يك خط ممتد ديده شود و اين يكي از جاذبههاي مسابقات پيكاس در شب است در قسمتهاي ابتدايي جاده كه مسيري صاف و هموار دارد خودروهاي با سرعت بيشتر كاملاً جلو افتادند.
ميدانستم سيتروئن C4 در اين مرحله كار زيادي نميتواند بكند.صداي ريز C4 كه با رسيدن به سرعت 200 كيلومتر در ساعت شديدتر ميشد. بعد از گذشت دو پيچ اول به پيچ ليمپنزا رسيديم كه حدود 90درجه بود رانندگان كمي ميتوانستند با مهارت كامل و با سرعت بالا از اين پيچ عبور كنند با اينكه تقريباً جزو نفرات آخر بودم اما تمام حواسم به ماتياس و فرارياش بود ميخواستم ببينم كه ميتواند از اين پيچ عبور كند يا نه؟
در حدود 500 متر با ليمپنزا فاصله داشتيم كه با كمال تعجب فراري به راحتي توانست از اين پيچ عبور كند و يك Shelby هم به دنبال او حركت كرد و از پيچ گذشت. خودرو پورشه باكستر كه جلوي من حركت ميكرد به پيچ نزديك شد در پيچهاي تند بايد مراقب حركت خودروهاي نزديك و مخصوصاً خودروهاي جلويي باشيم از طرز ترمزكردن راننده باكستر فهميدم كه او يك تازهكار است.
رانندگان حرفهاي در اين پيچها با چند بار ترمزكردن و يا استفاده از دندههاي معكوس سرعت را كم ميكنند تا شرايط را براي پيچيدن ماشين بهتر درك كنند و از قفلشدن چرخها و كاهش سريع سرعت خودرو جلوگيري كنند، سعي كردم از قسمت چپ باكستر سبقت بگيرم كه ناگهان راننده پورشه سرعتش را زياد كرد.
اين كار او هنگام پيچيدن فوقالعاده خطرناك بود و اين خطر اتفاقاً كار دست او داد و قسمت عقب پورشه به شدت به يكي از تابلوهاي كنار جاده برخورد كرد و سپس به وسط جاده منحرف شد و دو خودرو عقبتر را از جريان مسابقه خارج كرد. با تمام قدرت پايم را روي پدال گاز فشردم و سعي كردم كه به اتومبيلهاي جلويي نزديكتر شوم، اما انگار اوضاع بدتر از آن بود كه فكر ميكردم اتومبيلهاي بعد با شتاب بيشتري از من دور ميشدند. چند پيچ ديگر را رد كردم اما فاصله من با خودروهاي ديگر بيشتر ميشد. شايد شركت من در مسابقه از اول هم اشتباه بود. C4 توان رقابت با خودروهاي ****اسپرت را ندارد. سعي كردم تا به جهان مسابقه برگردم اما سيستم ارتباطي ماشين به صدا درآمد. صدايي از پشت بلندگويي صوتي به طور واضح چند بار تكرار كرد « بعد از پيچ به سمت جاده فرعي حركت كن». ابتدا تصور كردم كه اين يك حقه از طرف دوستان ماتياس است، اما براي چي؟ من كه كاملاً از جريان مسابقه دور افتاده بودم به هر حال چارهاي نداشتم، بعد از پيچ به سمت جاده فرعي حركت كردم، بعد از چند كيلومتر از دور ماشينهاي ديگر و خودرو ماتياس را ميديدم كه با چراغهاي خاموش در نزديكي ديوار خانهاي ايستادهاند به عبارت ديگر مخفي شدهاند. همان لحظه فهميدم كه احتمالاً پليس از موضوع مسابقه آگاه شده و جاده را زير نظر گرفته است. هنگام پياده شدن متوجه شدم كه درست فكر ميكردم.
قرار شد تمام رانندگان در ويلايي نزديك آنجا تا صبح صبر كنند و بعد براي ادامه مسابقه تصميم بگيرند. ماتياس به سمت من آمد و با تمسخرگفت اين بار هم شانس آوردي آلفردو.
راست ميگفت، شانس آورده بودم.
تمام رانندگان به سمت ويلاي شخصي ساواي يكي از دوستان نزديك ماتياس حركت كردند. دوست نداشتم آنجا بروم پس تصميم گرفتم در سيتروئن بمانم صندليهاي عقب سيتروئن از چرم مناسبي پوشيده شده بود و مكان مناسبي براي استراحت بود قبلاً هم چند بار اين كار را كرده بودم در حالي كه آماده ميشدم تا روي صندلي عقب بخوابم متوجه صدايي از پشتسر ماشين شدم، خودرو فورد شلبي آرام در سمت راست من توقف كرد و يك راننده در حالي كه به شدت عصباني به نظر ميرسيد از آن پياده شد... در حالي كه از شدت ناراحتي و عصبانيت مرتب به ماتياس ناسزا ميگفت چشمش به من افتاد نزديكتر آمد و آرام گفت تو آلفردو هستي نه؟
بله و شما ؟... مايكل؛ دستش را به طرفم دراز كرد، انگار نه انگار كه آن مرد عصباني چند دقيقه پيش بود، دستش را فشردم از من پرسيد كه براي چي توي مسابقه شركت كردي؟ وقتي دليلش را به او گفتم چند لحظه به چشمانم خيره شد. با صداي غرش شلبي در حالي كه كف تعميرگاه خوابيده بودم، بيدار شدم.
«آلفردو بيدار شو! الان مسابقه شروع ميشه، زود باش. »
وقتي استارت زدم صداي C4 را نشناختم. آنقدر خوابآلود بودم كه فكر كردم اشتباهي سوار خودرو ديگري شدم. سيتروئن انگار پوست انداخته و آمادهتر از هميشه شده بود.
طبق تصميم رانندگان مسير مسابقه مقداري تغيير كرد و به خاطر سختگيري پليس جاده مجبور شديم بيشتر از راههاي ناهموار در نقشه مسابقه استفاده كنيم.
طليعه زرد رنگ صبحگاهي روي سپرهاي زيباي سيتروئن منعكس شده بود و با فرمان شروع مسابقه چنان شتابي گرفت كه قبلاً تصورش برايم دشوار بود.
C4 پشت سر شلبي و آئودي به راه افتاد البته TAKE OFF نيز بسيار عالي بود صداي نفس موتور فراري را پشت گوشم حس ميكردم. ميتوانستم تصور كنم كه ماتياس چه حالي دارد، شكست ديگر برايش غيرقابل تحمل بود اما مجبور بود در توده گرد و غبار پشت سيتروئن حركت كند بايد فاصلهام را بيشتر ميكردم چون با شروع قسمت آسفالت و هموار مسير اين فراري بود كه به راحتي ميتوانست از من سبقت بگيرد.
با شروع قسمت آسفالت فراري سعي كرد از سمت چپ سبقت بگيرد اما به سختي جلوي آن را گرفتم، دست بردار نبود دوباره از سمت راست به سرعت به من نزديك شد وقتي اتومبيل را به سمت راست منحرف كردم به سرعت به پشت C4 اصابت كرد اما خوشبختانه مشكلي براي C4 به وجود نيامد،سر پيچ 60 درجه آرچنا به من نزديك شد با نحوه رانندگي او آشنا بودم برعكس خيلي از رانندگان ميدانستم كه از سمت راست پيچ شروع ميكند و از سمت چپ آن خارج ميشود بنابراين من هم با همين شيوه پيچيدم. اوه خداي من! يك بار ديگر به من برخورد كرد، اگر چند بار ديگر به همين شكل با من برخورد كند ديگر چيزي از اتومبيلم باقي نميماند. به هر حال C4 برخلاف خيلي از هاچبكهاي دنيا از استحكام خوبي برخوردار است حداقل تا حالا كه اينطور بوده، اما باز هم از طرف FXX تهديد ميشد در حالي كه به علت برخورد فاصله ميان من و ماتياس بيشتر شده بود يك خودرو پليس كه از سمت مخالف حركت ميكرد متوجه من شد هنگامي كه با سرعت پيچيد دقيقاً جلوي فراري FXX قرار گرفت و ترجيح داد كه فراري و اتومبيلهاي ديگر را متوقف كند به علاوه ماتياس مدتها تحت تعقيب پليس اسپانيا قرار داشت.
اين بهترين خبر تمام زندگيام بود چند پيچ ديگر تا پايان مسابقه بيشتر باقي نمانده بود به سرعت خودم را به TT و شلبي نزديك كردم، راننده TT به سختي شلبي را تهديد ميكرد و سعي در سبقت گرفتن داشت به هر حال موفقيت مايكل لذتبخشتر از برندهشدن ماتياس است اگر چه من هم به هدفم نميرسيدم ناگهان با كمال حيرت ديدم كه شلبي نزديك يكي از پيچها ترمز گرفت، اين كار از يك راننده حرفهاي بعيد بود. آئودي به شدت با قسمت عقب فورد برخورد كرده بود، سرعتم را كم كردم وقتي از كنار مايكل رد ميشدم نگاهم يكبار ديگر به او دوخته شد.
مايكل فرياد ميزد: « برو ماتياس، برو پسر.» انگار تمام قدرت را از پاهاي من گرفت ديگر دوست نداشتم پدال گاز را بفشارم، نميخواستم. اما فكر به دخترم باز هم رمق رفته را به پاهاي من بازگرداند در حالي كه از آينه عقب صحنه برخورد شلبي و آئودي را دنبال ميكردم آهسته از آنها دور شدم صداي برخورد شلبي با گاردريل كنار جاده هنوزدر گوشم ميپيچيد.