Setareh 729
عضو جدید
...........
این مثنوی، حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو...
غزلم از شرو و حال مرد..
بعد از تو حس شعر فنا شد
خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یک رنگ بودن است...
معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است...
دیگر چه جای دل خوشی و عشق بازی است؟؟؟
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است؟؟؟
این عشق نیست...
فاجعه ی قرن آهن است...
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است...
حالا به حرف های غریبت رسیده ام...
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام...
حق با تو بود...
از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویمت
که خسته ام...
بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق
این ها چه قدر فاصله دارند تا رفیق...
من را به انتظار نبودن کشانده اند...
روح مرا به مسلک پوچی نشانده اند...
تا این برادران ریاکار زنده اند...
این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند
یعقوب درد می کشد و کور می شود...
یوسف همیشه وصله ی ناجور می شنود...
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آینه بر دار می زنند...
اینجا کسی برای کسی کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرگ، بجر تازیانه نیست
حق با تو بود ماندن عاقلانه نیست....
ما می رویم ، چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم، گرچه ز الطاف دوستان
بر جای، جای پیکرمان.... زخم خنجر است
دل خوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است...
ما می رویم، مقصدمان نا مشخص است
هر جا رویم ، بی شک از این شهر بهتر است
از صادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا، گرگ با سگ گله برادر است...
ما می رویم.... ماندن با درد فاجعه ست...
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه ست..
دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم و قافله و پیران قافله
اینجا دگر چه باب من پای لنگ نیست
باید شتاب کرد.... کجال درنگ نیست...
بر درب آفتاب پی باج می رویم..
ما هم بدون بار به معراج می رویم...
............
این مثنوی، حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو...
غزلم از شرو و حال مرد..
بعد از تو حس شعر فنا شد
خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یک رنگ بودن است...
معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است...
دیگر چه جای دل خوشی و عشق بازی است؟؟؟
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است؟؟؟
این عشق نیست...
فاجعه ی قرن آهن است...
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است...
حالا به حرف های غریبت رسیده ام...
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام...
حق با تو بود...
از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویمت
که خسته ام...
بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق
این ها چه قدر فاصله دارند تا رفیق...
من را به انتظار نبودن کشانده اند...
روح مرا به مسلک پوچی نشانده اند...
تا این برادران ریاکار زنده اند...
این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند
یعقوب درد می کشد و کور می شود...
یوسف همیشه وصله ی ناجور می شنود...
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آینه بر دار می زنند...
اینجا کسی برای کسی کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرگ، بجر تازیانه نیست
حق با تو بود ماندن عاقلانه نیست....
ما می رویم ، چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم، گرچه ز الطاف دوستان
بر جای، جای پیکرمان.... زخم خنجر است
دل خوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است...
ما می رویم، مقصدمان نا مشخص است
هر جا رویم ، بی شک از این شهر بهتر است
از صادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا، گرگ با سگ گله برادر است...
ما می رویم.... ماندن با درد فاجعه ست...
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه ست..
دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم و قافله و پیران قافله
اینجا دگر چه باب من پای لنگ نیست
باید شتاب کرد.... کجال درنگ نیست...
بر درب آفتاب پی باج می رویم..
ما هم بدون بار به معراج می رویم...
............