چكيده: تمدنهاي بزرگ باستاني، همچون تمدنهاي هندي و ايراني به يكديگر نزديكاند و ريشه ديني دارند. اين تمدنها ميتوانند با شناخت درست تمدن غرب، از توانمنديهاي آن استفاده نمايند و خلأ موجود در تمدن غربي را، كه معنويتگرايي است پر كنند. عرفان شرقي و عرفان اسلامي توانايي پاسخگويي به نيازهاي حياتي بشر را ـ كه مدرنيته از پاسخ به آنها ناتوان است ـ دارد. ولي اسلام با مدرنيته درگير مشكلاتي تاريخي است كه از رنسانس نشأت ميگيرد.
محور اين گفتوگو، كتاب آئين هندو و عرفان اسلامي، اثر داريوش شايگان، ميباشد؛ موضوعات متنوع و متعددي در آن مطرح ميگردد.
1. در پاريس قرن سيزدهم ميلادي، متفكراني داريم كه پيروان ابن رشد هستند. اينها، به حقيقت، دوگانه اعتقاد (تعبير غربيها از ابن رشد) دارند. ممكن است مطلبي از لحاظ فلسفي درست باشد و از لحاظ ديني نادرست؛ و به عكس. پس قلمرو اينها جداست. به اين آيين ميگفتند حقيقت دوگانه. اين سرآغاز جدايي دين از فلسفه است كه در فرانسه قرن 13 ميلادي بر اثر نفوذ ابن رشد پايه گذاشته شد.
2. سير كاملي در تفكر آسيايي كردم كه چرا تمدنهاي بزرگ آسيايي از يك دوره خاص تاريخي از گردونه خارج ميشوند.
به نظر من، انحطاط شامل تمام تمدنهاي بزرگ آسيايي است و برخلاف تصور آقاي طباطبايي و دوستدار، اختصاصي به ايران ندارد. آقاي دوستدار، مشكلات ما را به خاطر دينگرايي ميداند؛ درحاليكه، به عقيده بنده، هندوها دينگراتر از ما هستند. تمام تمدنهاي بزرگ، تمدنهاي جنوب شرق آسيا و خاور دور، بر اساس دين بودهاند.
3. بالاخره اين تمدنهاي بزرگ ميراث عظيمي دارند. پشت كردن به تجارب عميق تمدنهاي معنوي، همانقدر مضر است كه بيتوجهي به تجربه عصر جديد و مدرنيته، و پيامدهاي اجتنابناپذير سكولاريسم.
4. خود غربيها هم معتقدند كه انسان امروزي، بهرغم پيشرفتهايش، در تمدن خويش نيز با حفرههاي بزرگي روبهروست.
5 . آيين هندو و عرفان اسلامي را ميتوان با يكديگر مقايسه كرد. به دليل آنكه اين دو جهانبيني، برداشت مشابهي از انسان، عاقبت و معاد و مرگ دارند. ولي ميبينيد كه هيچكدام از اين دو با تفكر هگل، قابل مقايسه نيست. به دليل وجود «ايزومورفيسم» (هم شكلي) است كه ميتوان اديان بزرگي چون هند و اسلام و اديان خاور دور را با هم مقايسه كرد.
مدرنيته مسائل قانوني، اقتصادي، اجتماعي را حل كرد؛ موجب تفكيك سه قوا شد؛ جامعه مدني و احكامش را روشن كرد؛ اما به مسائل اساسي حيات پاسخ نداد: مرگ چيست؟ زندگي بعد از مرگ چيست؟ ما از كجا ميآييم و به كجا ميرويم؟ حالا دين به انواع و اقسام صورتها درميآيد. امروزه، چون انسان در دنياي گستردهاي زندگي ميكند، تمام فرهنگهايش با هم تداخل پيدا ميكنند. و ما در دنيا و فضاي دورگهسازي زندگي ميكنيم و از يك فرهنگ به فرهنگ ديگر، با تفكر سيار سفر ميكنيم. اين است كه انسانها هر كدام راه خودشان را پيدا ميكنند. براي اين است كه ميگوييم همه به نوعي «مرقعساز» شدهاند. هر كسي ميآيد فضاي خودش را ميسازد. در فضاي كلي، تنها راهي كه براي جامعه امروز باقي مانده، دموكراسي است. ولي در مورد آنچه به زندگي خصوصي شما مربوط ميشود، بايد خودتان انتخاب كنيد.
شما امروزه ناگزير هستيد كه جدايي اينها را بپذيريد. زيرا ديگر در دنياي قديم زندگي نميكنيد كه شهر و روابط اجتماعي و تكنولوژيهاي آن زمان با هم بخوانند. امروز، دنيا يك تاريخ دارد و آن «تاريخ جهاني شده» است؛ و چون، تاريخ، جهاني شده، همه ما در اين تاريخ مشاركت داريم. يعني از اين به بعد در تاريخ دنيا، زمان و مكان محلي، معنا ندارد.
تكنولوژيهاي جديد خاصيتهايي مهم دارند؛ بيواسطه و آني هستند و در همه جا حضور دارند. در شبكه ارتباطي كه همه دنيا را دربرميگيرد، زمان قومي و تاريخ محلي، معنا ندارد. ولي يك چيزهايي هست كه ما را همچنان ايراني نگاه ميدارد، آمريكايي را آمريكايي و اروپايي را اروپايي.
قوميتهاي يك كشور، مانند موزائيكهاي كنارهمچيدهشدهاند. حال اگر اين را به سطح جهان تعميم دهيم، ميبينيم كه در آن هم يكساني وجود دارد، هم افتراق؛ هم، از يك سو، همه با هم در يك شبكه زندگي ميكنيم و از سوي ديگر، همه با هم فرق داريم. ولي فرق داشتن اين نيست كه نافي هم باشيم؛ معنايش اين است كه ما از ديگرانيم و ديگران از ما.
تاريخ را نيز با هم ميسازيم. هر ايراني، ايراني است؛ در ضمن آنكه يك هويت امروزي دارد، كه هويت جديد اوست. از همين رو مجبور است حداقل يك زبان خارجي بلد باشد، تا بتواند با دنيا ارتباط برقرار كند.
7. من نميدانم روشنفكري ديني يعني چه؟ آدم يا روشنفكر هست يا نيست. ميدانم روشنفكر ميتواند هم مؤمن باشد و هم اعتقادات ديني نداشته باشد؛ و ميتواند لاادري هم باشد. اگر حوزه مطالعه و كارش را دين قرار دهد نيز نميتواند توجيهي بر روشنفكري ديني باشد. مانند «الياده» كه رومانيايي است و يك عمر هم روي اديان كار كرده؛ ولي من حتي مطمئن نيستم كه آدم مؤمني هم بوده است. اما كار روشنفكري كرده و تحقيقات كرده است. در مقابل، «ژيلسون»، روشنفكر فرانسوي، كه متخصص فلسفه در قرون وسطي در فرانسه بود، آدمي صددرصد مؤمن و كاتوليك بود. ولي ايمان در كارش دخالت نداشت. بنابراين روشنفكر ميتواند در درون مؤمن باشد، اما ايمان را در كار روشنفكرياش دخالت ندهد.
8 . من با دين مشكلي ندارم و فكر ميكنم كه معنويت واقعيتي ملموس است كه نميشود ناديدهاش گرفت و يك تجربه عميق انساني است. ولي از آن فاصله گرفتهام و ديگر آدم سنتي، به آن معني، نيستم.
9. تمدنهاي ديني به جز اسلام، با مدرنيته مشكلي ندارند. اما مشكل مسيحيت و اسلام، تاريخي است. چون اينها هميشه با هم رقيب بودهاند. و چون مدرنيته از دل مسيحيت بيرون آمده، با آن مشكل پيدا كردهايم. بايد زماني مشكلمان را با غرب حل كنيم. اين مشكل را نه هندوها دارند، نه چينيها و نه ژاپنيها.
10. ما در دنياي متداخلي زندگي ميكنيم. مهم اين است كه آدم بتواند يك قطبنمايي پيدا كند، تا در اين دنياي پرآشوب لنگرگاهي بيابد. كانت، از اين جهت براي ما مهم است كه جلوي بعضي زيادهرويها را ميگيرد. بزرگترين خطري كه فرهنگهاي سنتي را تهديد ميكند، تقليلگري است. يعني همه چيز را به يك مفهوم، و لو متعالي، تعليل دهيم و تكثر و تنوع دنيا را نپذيريم. دنياي ما واقعا دنياي چندصدايي است؛ چون دوران پايان ايدئولوژيهاست. تمام فرهنگها عرض اندام كردهاند و وارد صحنه شدهاند و همه در خوان گسترده دارند شركت ميكنند.
11. دليل گرايش مردم اروپا به معنويت، در تمدن غرب، از دست رفتن اسطورههاي مسيحيت است. مردم احساس خلأ ميكنند. مدرنيته پاسخگوي مسائل اساسي حيات است.
12. در پشت جلد كتاب آيين هندو و عرفان اسلامي، به نقل از دارا شكوه، آورده شده است كه «فرزانگان، تفاوتي ميان شيوههاي فهم و شناخت خدا نميبينند». جملهاي است كه ميتواند سوء تفاهمي ايجاد كند. بگذاريد اين را بگويم كه تمام عرفاي بزرگ، از هر مكتبي كه باشند، به «الوهيت» اعتقاد دارند كه وراي همه تعينهاست. موقعي كه اين مفهوم را در سطح ديني خاص، بررسي ميكنيم و متوجه ميشويم كه چه شكلهايي به خود ميگيرد و چگونه ظاهر ميشود، اختلافات شروع ميشوند و جنگ بين اديان هم جنگ خدايان است.
13. ساختهاي اصلي عرفان، به معني اعم، به صورت اسطوره، در بعضي از فضاها، مانند نقاشي، تئاتر، سينما و... پيدا ميشود.
14. آنچه كه به آن معنويت ميگويند، الزاما دين خاص نيست. معنويت حضوري در دنياست كه از عمق وجود انسان نشأت ميگيرد و تا دنيا دنياست، اين ساحت انسان وجود خواهد داشت. حتي در فيلمهاي خيلي مدرن امروز هم، مثل «ماتريكس»، اسطورههاي مذهبي و ديني و عرفاني ظاهر ميشوند.
براي اينكه انسان براي اين نوع مسائل پاسخي ندارد. نه فلسفه به آن پاسخ ميدهد و نه علم.
اشاره
1. آقاي شايگان معتقد است كه ريشه مشترك تمدنهاي آسيايي، ديني بودن آنهاست، كه تا قرن هفدهم و هيجدهم بارور بودند و يك دفعه متوقف شدند. علت عمده را، توقف تفكر آنها در مورد پديدهاي كه در غرب اتفاق افتاد، ميداند و آن، پيدايش تمدن جديد غربي بود. اگر اين تمدنها، تمدن غربي را تجزيه و تحليل ميكردند و حريمهاي فلسفه، عرفان، علوم و تكنولوژي آنها را به خوبي ميشناختند و ميتوانستند در آن ميان گزينش كنند، يعني دستاوردهاي تكنولوژيك و علمي را، بدون توجه به عرفان و فلسفه غربي بر ميگزيدند، به چنين افول تمدني گرفتار نميشدند. اين، خود، مقوله وسيعي است كه در خلاصهترين عبارت ميتوان گفت اگر تمدني شكل بگيرد، منظومه كاملي ميسازد كه در همه ابعاد آن اعم از فلسفه، عرفان، جامعهشناسي و حتي رابطه انسان با طبيعت و محيط، كه منشأ پيدايش بسياري از نوآوريهاي علمي است، نوعي هژموني برقرار ميشود.
نگرش سيستمي به پديدهها، اجازه نميدهد كه بخشهايي از يك سيستم را با سيستم ديگري، كه هدف و كاركرد ديگري دارد، درآميزيم.
2. آقاي شايگان، مانند بسياري از طرفداران مدرنيته، آن را نسخه بيبديل زندگي ميشمارد. با اين تفاوت كه آن را تنها در مقولههاي معنوي داراي نقص ميبيند؛ و لذا تجويزش، معطوف به دريافت و خودي كردن مدرنيته و واگذاري بعد رواني و معنوي انسان به آموزههاي تربيتي تمدن شرقي است.
نكتهاي كه وي از آن غفلت دارد تجزيه انسان به ابعادي جدا و بيربط و همچنين تفكيك تمدن به دستاوردهايي كه ناظر به تأمين نيازهاي منفك و مجزاي انسان است. اين هر دو ريشه در يك انديشه مشترك دارند و آن، عدم دخالت ابعاد شخصيتي انسان در يكديگر و همچنين حوزههاي دروني يك تمدن بر يكديگر است.
بر اين اشكال نكته مهمتري را بايد اضافه كرد و آن، نگاه به اديان به عنوان دستورالعمل تنظيم روح و روان و معنويت انساني است. ازهمينرو، بههيچوجه سخني از تمدنسازي بر اساس دين، به ميان نياورده است.
به تعبير ديگر، چنين برداشتي، پيروان اديان (شرقي به خصوص اسلامي) را دعوت ميكند تا به مدرنيته نزديك شوند و آن را بپذيرند.
3. آقاي شايگان تاريخ حاكم بر جامعه بشري امروز را واحد ميداند و گويا هيچ تخلف و تخطي از آن را نه تصور ميكند و نه جايز ميشمارد. يعني نظم حاكم بر جهان را، اعم از سياسي، فرهنگي و اقتصادي، حاصل دستاورد بشري و نتيجه مشاركت همگي ما ميداند. در صورتي كه اگر اندكي دقت و تأمل در تاريخ پيدايش و رشد تمدن نوين غربي نماييم، شكلگيري يك جريان كلان اجتماعي، تحت عنوان رنسانس، را در ستيز با سنت و آموزههاي ديني حاكم بر اروپا مشاهده ميكنيم. اين حركت، پيريزي تمدن غربي را به دنبال داشت و اگر نگوييم دينستيزي، در نگاه محافظهكارانهتري، دينگريزي از اصول مسلم و لايتغير آن بود؛ چون با رويكرد ستيز با ارزشهاي ديني و نفي تأثير آنها بر حوزههاي اجتماعي آغاز شده بود. اين تاريخ، تاريخي خاص با هدف، مباني فلسفي، انسانشناسي و جامعهشناسي ويژهاي است كه كليت آن قابليت اجتماع با دين، به ويژه دين اسلام ندارد. ديني كه مدعي جامعيت و تأمين خير و سعادت دنيوي و اخروي انسانهاست. حركتهاي استعماري، نظم مستقر در جهانِ پس از جنگ جهاني دوم و اكنون نظم نوين جهاني، همگي تلاشهاي مصرانه غرب براي سلطه بخشيدن آن تمدن بر جهان است. بنابراين تمدن غربي را نميتوان محصول مشترك و بيمناقشه همه بشر دانست.
محور اين گفتوگو، كتاب آئين هندو و عرفان اسلامي، اثر داريوش شايگان، ميباشد؛ موضوعات متنوع و متعددي در آن مطرح ميگردد.
1. در پاريس قرن سيزدهم ميلادي، متفكراني داريم كه پيروان ابن رشد هستند. اينها، به حقيقت، دوگانه اعتقاد (تعبير غربيها از ابن رشد) دارند. ممكن است مطلبي از لحاظ فلسفي درست باشد و از لحاظ ديني نادرست؛ و به عكس. پس قلمرو اينها جداست. به اين آيين ميگفتند حقيقت دوگانه. اين سرآغاز جدايي دين از فلسفه است كه در فرانسه قرن 13 ميلادي بر اثر نفوذ ابن رشد پايه گذاشته شد.
2. سير كاملي در تفكر آسيايي كردم كه چرا تمدنهاي بزرگ آسيايي از يك دوره خاص تاريخي از گردونه خارج ميشوند.
به نظر من، انحطاط شامل تمام تمدنهاي بزرگ آسيايي است و برخلاف تصور آقاي طباطبايي و دوستدار، اختصاصي به ايران ندارد. آقاي دوستدار، مشكلات ما را به خاطر دينگرايي ميداند؛ درحاليكه، به عقيده بنده، هندوها دينگراتر از ما هستند. تمام تمدنهاي بزرگ، تمدنهاي جنوب شرق آسيا و خاور دور، بر اساس دين بودهاند.
3. بالاخره اين تمدنهاي بزرگ ميراث عظيمي دارند. پشت كردن به تجارب عميق تمدنهاي معنوي، همانقدر مضر است كه بيتوجهي به تجربه عصر جديد و مدرنيته، و پيامدهاي اجتنابناپذير سكولاريسم.
4. خود غربيها هم معتقدند كه انسان امروزي، بهرغم پيشرفتهايش، در تمدن خويش نيز با حفرههاي بزرگي روبهروست.
5 . آيين هندو و عرفان اسلامي را ميتوان با يكديگر مقايسه كرد. به دليل آنكه اين دو جهانبيني، برداشت مشابهي از انسان، عاقبت و معاد و مرگ دارند. ولي ميبينيد كه هيچكدام از اين دو با تفكر هگل، قابل مقايسه نيست. به دليل وجود «ايزومورفيسم» (هم شكلي) است كه ميتوان اديان بزرگي چون هند و اسلام و اديان خاور دور را با هم مقايسه كرد.
مدرنيته مسائل قانوني، اقتصادي، اجتماعي را حل كرد؛ موجب تفكيك سه قوا شد؛ جامعه مدني و احكامش را روشن كرد؛ اما به مسائل اساسي حيات پاسخ نداد: مرگ چيست؟ زندگي بعد از مرگ چيست؟ ما از كجا ميآييم و به كجا ميرويم؟ حالا دين به انواع و اقسام صورتها درميآيد. امروزه، چون انسان در دنياي گستردهاي زندگي ميكند، تمام فرهنگهايش با هم تداخل پيدا ميكنند. و ما در دنيا و فضاي دورگهسازي زندگي ميكنيم و از يك فرهنگ به فرهنگ ديگر، با تفكر سيار سفر ميكنيم. اين است كه انسانها هر كدام راه خودشان را پيدا ميكنند. براي اين است كه ميگوييم همه به نوعي «مرقعساز» شدهاند. هر كسي ميآيد فضاي خودش را ميسازد. در فضاي كلي، تنها راهي كه براي جامعه امروز باقي مانده، دموكراسي است. ولي در مورد آنچه به زندگي خصوصي شما مربوط ميشود، بايد خودتان انتخاب كنيد.
شما امروزه ناگزير هستيد كه جدايي اينها را بپذيريد. زيرا ديگر در دنياي قديم زندگي نميكنيد كه شهر و روابط اجتماعي و تكنولوژيهاي آن زمان با هم بخوانند. امروز، دنيا يك تاريخ دارد و آن «تاريخ جهاني شده» است؛ و چون، تاريخ، جهاني شده، همه ما در اين تاريخ مشاركت داريم. يعني از اين به بعد در تاريخ دنيا، زمان و مكان محلي، معنا ندارد.
تكنولوژيهاي جديد خاصيتهايي مهم دارند؛ بيواسطه و آني هستند و در همه جا حضور دارند. در شبكه ارتباطي كه همه دنيا را دربرميگيرد، زمان قومي و تاريخ محلي، معنا ندارد. ولي يك چيزهايي هست كه ما را همچنان ايراني نگاه ميدارد، آمريكايي را آمريكايي و اروپايي را اروپايي.
قوميتهاي يك كشور، مانند موزائيكهاي كنارهمچيدهشدهاند. حال اگر اين را به سطح جهان تعميم دهيم، ميبينيم كه در آن هم يكساني وجود دارد، هم افتراق؛ هم، از يك سو، همه با هم در يك شبكه زندگي ميكنيم و از سوي ديگر، همه با هم فرق داريم. ولي فرق داشتن اين نيست كه نافي هم باشيم؛ معنايش اين است كه ما از ديگرانيم و ديگران از ما.
تاريخ را نيز با هم ميسازيم. هر ايراني، ايراني است؛ در ضمن آنكه يك هويت امروزي دارد، كه هويت جديد اوست. از همين رو مجبور است حداقل يك زبان خارجي بلد باشد، تا بتواند با دنيا ارتباط برقرار كند.
7. من نميدانم روشنفكري ديني يعني چه؟ آدم يا روشنفكر هست يا نيست. ميدانم روشنفكر ميتواند هم مؤمن باشد و هم اعتقادات ديني نداشته باشد؛ و ميتواند لاادري هم باشد. اگر حوزه مطالعه و كارش را دين قرار دهد نيز نميتواند توجيهي بر روشنفكري ديني باشد. مانند «الياده» كه رومانيايي است و يك عمر هم روي اديان كار كرده؛ ولي من حتي مطمئن نيستم كه آدم مؤمني هم بوده است. اما كار روشنفكري كرده و تحقيقات كرده است. در مقابل، «ژيلسون»، روشنفكر فرانسوي، كه متخصص فلسفه در قرون وسطي در فرانسه بود، آدمي صددرصد مؤمن و كاتوليك بود. ولي ايمان در كارش دخالت نداشت. بنابراين روشنفكر ميتواند در درون مؤمن باشد، اما ايمان را در كار روشنفكرياش دخالت ندهد.
8 . من با دين مشكلي ندارم و فكر ميكنم كه معنويت واقعيتي ملموس است كه نميشود ناديدهاش گرفت و يك تجربه عميق انساني است. ولي از آن فاصله گرفتهام و ديگر آدم سنتي، به آن معني، نيستم.
9. تمدنهاي ديني به جز اسلام، با مدرنيته مشكلي ندارند. اما مشكل مسيحيت و اسلام، تاريخي است. چون اينها هميشه با هم رقيب بودهاند. و چون مدرنيته از دل مسيحيت بيرون آمده، با آن مشكل پيدا كردهايم. بايد زماني مشكلمان را با غرب حل كنيم. اين مشكل را نه هندوها دارند، نه چينيها و نه ژاپنيها.
10. ما در دنياي متداخلي زندگي ميكنيم. مهم اين است كه آدم بتواند يك قطبنمايي پيدا كند، تا در اين دنياي پرآشوب لنگرگاهي بيابد. كانت، از اين جهت براي ما مهم است كه جلوي بعضي زيادهرويها را ميگيرد. بزرگترين خطري كه فرهنگهاي سنتي را تهديد ميكند، تقليلگري است. يعني همه چيز را به يك مفهوم، و لو متعالي، تعليل دهيم و تكثر و تنوع دنيا را نپذيريم. دنياي ما واقعا دنياي چندصدايي است؛ چون دوران پايان ايدئولوژيهاست. تمام فرهنگها عرض اندام كردهاند و وارد صحنه شدهاند و همه در خوان گسترده دارند شركت ميكنند.
11. دليل گرايش مردم اروپا به معنويت، در تمدن غرب، از دست رفتن اسطورههاي مسيحيت است. مردم احساس خلأ ميكنند. مدرنيته پاسخگوي مسائل اساسي حيات است.
12. در پشت جلد كتاب آيين هندو و عرفان اسلامي، به نقل از دارا شكوه، آورده شده است كه «فرزانگان، تفاوتي ميان شيوههاي فهم و شناخت خدا نميبينند». جملهاي است كه ميتواند سوء تفاهمي ايجاد كند. بگذاريد اين را بگويم كه تمام عرفاي بزرگ، از هر مكتبي كه باشند، به «الوهيت» اعتقاد دارند كه وراي همه تعينهاست. موقعي كه اين مفهوم را در سطح ديني خاص، بررسي ميكنيم و متوجه ميشويم كه چه شكلهايي به خود ميگيرد و چگونه ظاهر ميشود، اختلافات شروع ميشوند و جنگ بين اديان هم جنگ خدايان است.
13. ساختهاي اصلي عرفان، به معني اعم، به صورت اسطوره، در بعضي از فضاها، مانند نقاشي، تئاتر، سينما و... پيدا ميشود.
14. آنچه كه به آن معنويت ميگويند، الزاما دين خاص نيست. معنويت حضوري در دنياست كه از عمق وجود انسان نشأت ميگيرد و تا دنيا دنياست، اين ساحت انسان وجود خواهد داشت. حتي در فيلمهاي خيلي مدرن امروز هم، مثل «ماتريكس»، اسطورههاي مذهبي و ديني و عرفاني ظاهر ميشوند.
براي اينكه انسان براي اين نوع مسائل پاسخي ندارد. نه فلسفه به آن پاسخ ميدهد و نه علم.
اشاره
1. آقاي شايگان معتقد است كه ريشه مشترك تمدنهاي آسيايي، ديني بودن آنهاست، كه تا قرن هفدهم و هيجدهم بارور بودند و يك دفعه متوقف شدند. علت عمده را، توقف تفكر آنها در مورد پديدهاي كه در غرب اتفاق افتاد، ميداند و آن، پيدايش تمدن جديد غربي بود. اگر اين تمدنها، تمدن غربي را تجزيه و تحليل ميكردند و حريمهاي فلسفه، عرفان، علوم و تكنولوژي آنها را به خوبي ميشناختند و ميتوانستند در آن ميان گزينش كنند، يعني دستاوردهاي تكنولوژيك و علمي را، بدون توجه به عرفان و فلسفه غربي بر ميگزيدند، به چنين افول تمدني گرفتار نميشدند. اين، خود، مقوله وسيعي است كه در خلاصهترين عبارت ميتوان گفت اگر تمدني شكل بگيرد، منظومه كاملي ميسازد كه در همه ابعاد آن اعم از فلسفه، عرفان، جامعهشناسي و حتي رابطه انسان با طبيعت و محيط، كه منشأ پيدايش بسياري از نوآوريهاي علمي است، نوعي هژموني برقرار ميشود.
نگرش سيستمي به پديدهها، اجازه نميدهد كه بخشهايي از يك سيستم را با سيستم ديگري، كه هدف و كاركرد ديگري دارد، درآميزيم.
2. آقاي شايگان، مانند بسياري از طرفداران مدرنيته، آن را نسخه بيبديل زندگي ميشمارد. با اين تفاوت كه آن را تنها در مقولههاي معنوي داراي نقص ميبيند؛ و لذا تجويزش، معطوف به دريافت و خودي كردن مدرنيته و واگذاري بعد رواني و معنوي انسان به آموزههاي تربيتي تمدن شرقي است.
نكتهاي كه وي از آن غفلت دارد تجزيه انسان به ابعادي جدا و بيربط و همچنين تفكيك تمدن به دستاوردهايي كه ناظر به تأمين نيازهاي منفك و مجزاي انسان است. اين هر دو ريشه در يك انديشه مشترك دارند و آن، عدم دخالت ابعاد شخصيتي انسان در يكديگر و همچنين حوزههاي دروني يك تمدن بر يكديگر است.
بر اين اشكال نكته مهمتري را بايد اضافه كرد و آن، نگاه به اديان به عنوان دستورالعمل تنظيم روح و روان و معنويت انساني است. ازهمينرو، بههيچوجه سخني از تمدنسازي بر اساس دين، به ميان نياورده است.
به تعبير ديگر، چنين برداشتي، پيروان اديان (شرقي به خصوص اسلامي) را دعوت ميكند تا به مدرنيته نزديك شوند و آن را بپذيرند.
3. آقاي شايگان تاريخ حاكم بر جامعه بشري امروز را واحد ميداند و گويا هيچ تخلف و تخطي از آن را نه تصور ميكند و نه جايز ميشمارد. يعني نظم حاكم بر جهان را، اعم از سياسي، فرهنگي و اقتصادي، حاصل دستاورد بشري و نتيجه مشاركت همگي ما ميداند. در صورتي كه اگر اندكي دقت و تأمل در تاريخ پيدايش و رشد تمدن نوين غربي نماييم، شكلگيري يك جريان كلان اجتماعي، تحت عنوان رنسانس، را در ستيز با سنت و آموزههاي ديني حاكم بر اروپا مشاهده ميكنيم. اين حركت، پيريزي تمدن غربي را به دنبال داشت و اگر نگوييم دينستيزي، در نگاه محافظهكارانهتري، دينگريزي از اصول مسلم و لايتغير آن بود؛ چون با رويكرد ستيز با ارزشهاي ديني و نفي تأثير آنها بر حوزههاي اجتماعي آغاز شده بود. اين تاريخ، تاريخي خاص با هدف، مباني فلسفي، انسانشناسي و جامعهشناسي ويژهاي است كه كليت آن قابليت اجتماع با دين، به ويژه دين اسلام ندارد. ديني كه مدعي جامعيت و تأمين خير و سعادت دنيوي و اخروي انسانهاست. حركتهاي استعماري، نظم مستقر در جهانِ پس از جنگ جهاني دوم و اكنون نظم نوين جهاني، همگي تلاشهاي مصرانه غرب براي سلطه بخشيدن آن تمدن بر جهان است. بنابراين تمدن غربي را نميتوان محصول مشترك و بيمناقشه همه بشر دانست.