نامه ای به ملکوت

immigrant

عضو جدید
ششم اسفند ماه
سالروز شهادت مسعود صادقی

بنده حقیر خدا
دائی جان سلام
شرمنده ام از این که امسال نتوانستم سر قرارمان حاضر شوم. خودت که می دانی ، آمده ام گرگان برای درس خواندن! البته اینها بهانه است. تو که خواهر زاده بدقولت را خوب می شناسی ! می دانم که ناراحت نمی شوی. این خاصیت دائی بودن است دیگر!
در عوض امروز صبح پیش رفقایت بودم ، رفقای گمنامت
جایی خارج شهر بر روی تپه ای ، که حتما اسمش را هم گذاشته اند تپه نور الشهدا!
تعجب کردی ؟ تازه مد شده! شهدا را می برند خارج از شهر ، نوک کوهی ، تپه ای ، چیزی دفن می کنند.
یادت هست که؟ آن روز را می گویم، همان روز که می خواستند چندتا از رفقای گمنامت را در دانشگاه دفن کنند ، کدام دانشگاه بود؟ امیر کبیر؟ مهم نیست یادم نمی آید، همان روز که دانشجویان جمع شدند و رفقایت را بیرون کردند، می گفتند مگر دانشگاه گورستان است؟! دانشگاه محل تحصیل علم و دانش است!! دانشگاه محل ...
چه گفتی ؟ این حرفها به نظرت آشنا میاید؟
درست حدس زدی ، این حرف همان شیخ اصلاحات خودمان است دیگر !
سیاسی حرف نمی زنم به خدا! تازه هم استانی خودت هم هست!
بگذریم
کجا بودیم؟ آهان داشتم از صبح می گفتم، هنوز به رفقایت نرسیده بودم که متوجه شدم تعداد زیادی ماشین آنجا هستند. کلی خوشحال شدم. با خودم گفتم حتما دعای ندبه برقرار است. کاش زودتر می آمدم ، نکند جای نشستن گیرم نیاید.
البته صدایی نمی آمد ، خدا خیرشان بدهد ، حتما صدای بلندگو را کم کرده اند تا مزاحم دیگران نشوند ! به سرعت خودم را رساندم.
حدس بزن چند نفر آنجا بودند؟
درست گفتی ، هیچ کس نبود! از کجا می دانستی؟ حتما رفقایت برایت تعریف کرده اند. پس حتما برایت گفته اند آن همه ماشین از کجا آمده بودند.

نگفته اند؟ عیب ندارد ، برایت می گویم.
تپه نورالشهدا تبدیل شده به پارکینگ کوه نوردان! من که کلی ناراحت شدم.
چرا می خندی؟! البته باید هم بخندی ! بالاخره شما آنور و ما اینور ! خدا هم که کلی بهتان حال داده!!! خودش گفته: (( ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون . مپندارید کسانی که در راه خداشهید شدند مرده اند بلکه زنده به حیات ابدی شدند و نزد پروردگارشان منعم خواهند بود ))

خلاصه جایت خالی ، حسابی با رفقایت حرف زدم . البته فقط من حرف می زدم و آنها گوش می دادند.
راستی دائی جان مگر جواب سلام واجب نیست؟ پس چرا هرچه به رفقایت سلام کردم جوابم را ندادند؟
چی ؟ گوشم کر شده ؟ دست شما درد نکند دیگر!!!!
آهان گوش دلم را می گویی!! پس آنها جواب داده اند ! خیالم راحت شد!
البته دائی جان این چیز مهمی نیست، این روزها خیلی ها گوش دلشان کر شده، عوضش تا دلت بخواهد گوش سرمان شنواست!
هر چه آهنگ است گوش می دهیم ! همه شان هم جدید است ، 2011! می خواهی یکی را برایت بخوانم؟
چرا ناراحت می شوی ؟! منظورم مجاز بود! تازه غیر مجازهایی را هم که گوش می دهم برای دشمن شناسیست!! می خواهم نشانه های صهیونیستیش را پیدا کنم و چشم استکبار را درآورم!
تازه کجایش را دیده ای! کلی هم فیلم نگاه می کنم! برای یافتن نشانه های فراماسونری! تمام قسمت های لاست را دیده ام! کلی نشانه و علامت دارد! می خواهی برایت بگویم؟ نمی خواهی ؟
می گویی نگاه نکنم؟ چشم دلم هم کور می شود؟
کدام چشم؟!!!

چرا اخم هایت در هم رفت؟ اصلا اگر موافقی از این موضوع بگذریم
یادت می آید چند سال پیش که سنگ مقبره تان را عوض کردند. آن سنگ های سیاه خوشگل و شیک جدید را برایتان گذاشتند. همان سنگ هایی که روی دست یکی از آقا زاده ها باد کرده بود! و بعد فروختشان به بنیاد شهید ! بنیاد شهید هم سنگ ها را عوض کرد. من آن سنگهای قدیمی را بیشتر دوست داشتم. هم مال خودت را و هم رفقایت. همان هایی که کنارت هستند. فکر می کردی یادم رفته؟ می خواهی اسم تکتکشان را برایت بگویم؟
شهید ابراهیم اسداللهی ، می شناسیش که ؟ همان فرمانده تان را می گویم . با پسرش چند سال همکلاسی بودم. اسمش قادر بود. چقدر شیطان بود! یادت می آید آن روز که کلی از معلم ریاضی کتک خورد. تازه آن وقت بود که فهمیدم وقتی پدر نداری کسی به دادت نمی رسد.

شهید احمد رضا کرمی ، دوست صمیمیت را می گویم. شنیده ام وقتی شهید شده بود خیلی بی تابی می کردی . راستی چند سالش بود ؟ همسن بودید ؟ پس 19 ساله بوده. لابد الان آنور کلی باهم وقت می گذرانید! سلام مرا برسان.
حسین رضایی، نمی شناسی؟ پسر شهید احمد رضایی . همان که همکلاسی من بود ، یادت می آید آن روز که در تاکسی کنارم نشسته بود ، می گفت: خیلی دلم می خواهد بابایم را یک بار از نزدیک ببینم ، یعنی ممکن است بابا هنوز زنده باشد؟ نه ، دوستانش دیده اند که تیر خورده، و جنازه اش همان جا روی زمین جا مانده. کاش بابایم را برگردانند.
یادت که هست مدتی بعد پدرش را آوردند. نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت، بخندد یا گریه کند، خودش هم که مریض بود. قفسه سینه اش مشکل داشت. آنقدر بیماریش شدید شد که بالاخره یک شب راه تنفسش بند آمد و آرام و بی صدا جان داد. حالا کنار بابایش خاکش کرده اند. می دانم که خیلی خوشحال است. مگر می شود کنار بابا باشی و ناراحت باشی؟

دائی جان می خواهم همرزمانت را پیدا کنم، همانها که موقع شهادتت کنارت بودند. همان هایی که در کوههای سلیمانیه بدن نیمه جانت را تا پای کوه آورده بودند.
حتما خیلی درد کشیدی، نه؟ پدرم می گفت گلوله به سینه ات خورده . همان موقع که صدای فرمانده بلند شده بود: آر پی جی زن. همان موقع زیر رگبار گلوله از سنگرت بیرون آمدی .

نمی دانم وقتی تیر خوردی برایت سخت تر بود یا زمانی که رفقایت کنارت پرپر می شدند.
برای ما که عادی شده، هر روز هزاران نفر را جلویمان سر می برند و ما ککمان هم نمی گزد!
دشمن خیلی نامرد است ، سلاح هایش هم نامرد تر از خودش! مثل همان خمپاره 60 های زمان شما ، بی صدا می آید و ناگهان کنارت منفجر می شود.
البته امروز اسمش را تغییر داده اند ، به جای خمپاره می گویند دیش ماهواره! می بینی ؟! هم قافیه هم هستند! هر روز در خانه هزاران نفر منفجر می شود ، تازه خودشان هم متوجه نمی شوند! باور کن! هر روز هم کلاسیهایم بدون سر دانشگاه می آیند! البته خودشان می گویند سر دارند ولی مدلش را فشن کرده اند.
خیلی هاشان گلوله درست وسط سینه شان خورده! ولی با عکس های مایکل و ... یا آرم های رپ و متال و... رویش را پوشانده اند!
یاد جمله مولی علی (علیه السلام) افتادم : هر کس به وقت یاری رهبرش در خواب باشد با لگدمال دشمنش بیدار می شود.
دشمن مارا لگدمال کرده و هنوز بیدار نشده ایم!
چه بگویم که دلم پر است
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

دائی جان خسته شده ام
خیلی خسته
دعای ما که به جایی نمی رسد ، لا اقل تو و رفقایت دعا کنید ، شاید آقامان بیاید .
آخر من با چه رویی دعا کنم؟ با چه رویی بگویم (( اُین الطالب بدم المقتول کربلا؟)) من که با گناهانم حرمت عاشورایش را هم نگاه نداشته ام؟
چگونه بگویم((اُ ین محیی معالم الدین واهله)) من که از دین چیزی چز ظواهرش نمی دانم؟
چقدر دروغ بگویم که(( انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم)) من که تا جایی کارهایم لنگ می ماند دوست و دشمن را یکجا فدا می کنم!

دائی جان
همیشه بعد از نماز عصربه این قسمت از دعا که میرسیدم دلم آرام می گرفت(( و درخواست می کنم که توبه ام بپذیری ، توبه این بنده ذلیل پست گدای پریشان روزگار بیچاره ی زمین گیر پناه آورنده به تو...)) که لا اقل خودم را بنده ذلیل خدا می دانستم تا این که امضای پای نامه ات را دیدم.

دلم آتش گرفت . تو که خود را بنده حقیر خدا می دانی پس من چه بگویم .
و دوباره و دوباره این سوال در سرم می چرخد که:
برای رضای خدا چه کرده ام؟
خودت دعایم کن که سخت محتاجم.
خوب دیگر حرفهایم به درازا کشید. سلام مرا به رفقایت برسان .
راستی تا یادم نرفته
دائی جان، شهادتت مبارک.
 

immigrant

عضو جدید
این هم ماجرای مسلمان شدن یک دختر مسیحی با تقدیم صلوات برای شادی روح شهید علمدار
از "ژاکلین ذکریای ثانی" تا "زهرا علمدار"
من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری شده با اون دوست بشم.
.... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعای توسل برگزار می شد، من توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمای من رو گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مریم بود که اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم به دعای توسل بریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولی ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با هم به مدرسه می رفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند می شدم. مریم همراه کتاب های اسلامی، عکس شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا می شدم.
... اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود که یکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدم که تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه ای از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی بود. یه سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می تراوید، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه می کردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که همین سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری، شهید همت و علمدار....»
پرسیدم: علمدار کیه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونی که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوب شدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه این نوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یه کنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهید شده بودند. با اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. یه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا می خونند. اونجا بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه.
خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبدیل به یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوب شد....
(نقل از نشریه فکه)
 
بالا