من!

100af

مدیر تالار مهندسی صنایع
مدیر تالار
کاربر ممتاز
من !!!
روزي زاهدي رود كه در همه ي زندگيش براي رسيدن به كمال مبارزه كرده بود.
او همه ي كالاهايش را به فقرا داد و به بيابان پناهنده شد. شب و روز نيايش خداي
را به جاي آورد تا سرانجام روز مرگش فرا رسيد . به بهشت رفت وبه دروازه ها كوبيد ..
صدايي از درون آمد:« چه كسي آنجاست؟»
درويش پاسخ داد: منم
صدا گفت:« در اينجا براي دو نفر جاي نداريم برو! »
او به زمين برگشت و دوباره مبارزه را آغاز كرد: فقر ، روزه ، نيايش بدون وقفه
لابه و گريه و ... تا براي بار دوم مرگ سر رسيد و مرد يك بار ديگر به دروازه هاي
بهشت كوبيد. . .
همان صدا گفت:«چه كسي آنجاست؟»
- : من
- : « در اينجا براي دو نفر جا نداريم برو! »
براي بار سوم به زمين برگشت و مبارزه اش را براي بدست آوردن رستگاري حتي
بسيار جدي تر از پيش از سر گرفت. هنگامي كه پيرمردي 100 ساله شد ، مرد .
دوباره به دروازه هاي بهشت كوبيد.
صدا آمد: «آنجا كيست؟»
- : تو ، خدايا تو
و بي درنگ دروازه هاي بهشت باز شد و او وارد شد . . .
 
بالا