daneshjoo_1361
عضو جدید
در بیراهی وجودم قدم میزدم سرد و بی مفهوم بودم شمی به ظاهر خاموش را میدیدم مدتها بود حسش میکردم عادتی بود در افکار پوچم، ذره ذره گرمی حس میکردم درون کلبه ی تاریک دلم چیز جدیدی وجود نداشت حتی عادتم تکراری شده بود ان توده گرم از کجا بود نزدیک شدم همان شمع خاموش تکراری و مجهول جان گرفته بود گرمی ان و نور ان را حس کردم به جانم اتشی زداین اتش خستهگیم را بدر کرد نه عادت بود نه تکرار با هم انس گرفتیم کم کم جزیی از من شد حتی بوی بد *****ش را دوست داشتم دست به شعله اش که میزدم دستم را میسوزاند ولی سوزاندنش را نیز دوست داشتم بهم شوق و شور بخشید.ولی چه دیر متوجه ان شده بودم ذره ذره تمام میشد و سودای رفتن سر میداد رفت، من ماندم و عادتو تکرار ولی این بار تنهایی و تکرار را هم حس کردم نسوختم به امید انکه روزی شمعی دیگر کلبه ی ویرانه دلم را روشن کند...
http://i13.tinypic.com/44l6blt.jpg
http://i13.tinypic.com/44l6blt.jpg
آخرین ویرایش: