من و خدا ...

juju_memar

عضو جدید
یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.


اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.
چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.
من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم، نه آن گونه که خدا می خواهد.
به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم.
من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم.
اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد.
دانستم که نابودی ام حتمی است.
با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی،
اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی،
با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم.
خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست.

در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت.
نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد.
از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم.
گفتم:
بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم؟
خدا گفت:
هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم...
 

mina12345

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوست عزیز اینو باید توی تالار اسلام و قرآن میزاشتی...خیلی زیبا
یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
 

9356769

عضو جدید
گاهی وقتا خدا دری رو رو به ما میبنده چون صلاحمون توی اون کار نیست اما ما انقدر به در بسته نگاه میکنیم که درهای باز شده به روی خودمون نمیبینیم(هلن کلر)
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[SUB]




خواب دیدم در خواب با خدا دارم گفتگو می کنم
"خدا گفت پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم :بلی اگر وقت داشته باشبد.
خدا لبخند زد وگفت:وقت من ابدی است.
چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
گفتم:اینکه چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد...
اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند وبعد حسرت دوران کودکی را می خورند.
اینکه سلامتیشان را صرف بدست آوردن پول میکنند وبعد پولشان را خرج حفظ
سلامتیشان!

اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموششان میشود آنچنان که دیگر
نه در اینده زندگی میکنند ونه در حال!

اینکه چنان زندگی میکنندکه گویی هرگز نخواهند مرد!وچنان میمیرند که گویی
هرگز زنده نبوده اند!

خداوند دستهای مرا در دست گرفت وهرد مدتی ساکت ماندیم.
بعد پرسیدم....
به عنوان خالق انسانها میخواهید چه درسهایی از زندگی بیاموزند؟
خدا لبخند پاسخ داد:
اینکه یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
اما میتوان محبوب دیگران بود.

یاد بگیرند خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتر داشته باشد،بلکه کسی
است که نیاز کمتری دارد.

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه میتوانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان
داریم ایجاد کنیم،اما سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

با بخشیدن بخشش بیاموزند.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند،اما بلد نیستند
احساسشان را نشان دهند.

یاد بگیرند که میشود دونفر به یک موضوع واحد نگاه کنند وآنرا متفاوت
ببینند.

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند، بلکه خودشان هم
باد خود را ببخشند.

و از همه مهمتر یاد بگیرند که من اینجا هستم ،همیشه،همه جا".
وکلام آخر را از زبان حافظ می شنویم:
هرکه شد محرم دل در حرم یار بماند/ وان که این کار ندانست در انکار
بماند

موفق باشید.
[/SUB]
 

Similar threads

بالا