[FONT="]محكمه ي [FONT="]وجدان[/FONT][/FONT]
[FONT="]عصر آدينه بود و باز ندبه هاي دلتنگي دلم را مي آزرد[FONT="]. لب به سخن گشودم تا با قلبم هم آواز شده، سرود فراق بسرايم، تا شايد اندكي آن دل بي تاب را آرام سازم. آخر مي دانيد، ظهر جمعه هر چه به غروب مي گرايد، اميد از دست رفته پر رنگ تر شده و بايد با دلداري ها قلب را تسلي بخشيد و براي فرار از دل مردگي با آيات روح بخش “ألَيْسَ الصُّبْحُ بِقَريب” بذر اميد و وعده ي جمعه ي ديگر در آن بكاري. [/FONT][/FONT]
[FONT="] با خود مي سرودم: [/FONT]
[FONT="]كي مي شود بيايي پا روي چشم من گذاري[/FONT]
[FONT="] مولا بيا مولا بيا[/FONT]
[FONT="] ناگاه به خود آمدم. در آن لحظه من به محكمه ي وجدان دعوت شده بودم. [FONT="]آخر من كيستم؟ او كه اين همه مي خوانمش و دم از چشم به راهيش مي زنم چه خيري از من ديده؟ در مدت غيبتش، چقدر او را حاضر دانسته ام؟ چقدر براي غربتش دل سوزانده ام؟ چقدر دوستانش را ياري و از دشمنانش برائت جسته ام؟ اعمالم چقدر به يك منتظر شبيه بوده است؟ چه كردار ارزشمندي از خود سراغ دارم كه جسورانه خود را منتظر او مي خوانم؟ [/FONT][/FONT]
[FONT="] اگر همين لحظه خداوند همه ي وعده ها را تحقق بخشد، بقيه ي ايام غيبت را به خاطر مادرش به او ببخشد و فرج شود، آيا در زمره ي منتظرانش محسوب مي شوم؟ [FONT="]آيا در اين هنگامه ي پر افتخار جايگاهي دارم؟ آيا در آن بنيان مرصوصِ جان نثارانش رقمي به حساب مي آيم؟ او كه اين همه مي خوانمش و خود را منتظر او مي دانم، چقدر مرا قبول دارد؟ آيا او حاضر مي شود پاهاي نازنينش را روي چشمان پر گناه من بگذارد؟ آيا او حاضر مي شود جايي در قلب منافق و پر رياي من داشته باشد؟ [/FONT][/FONT]
[FONT="]آيا او حاضر مي شود دست بيعت با دست هايي بدهد كه غير از خدا به سوي همه دراز شده است؟[FONT="] هم سفره با كسي شود كه شكمش را هميشه از غذاهاي چرب و شيرين پر كرده و از سفره هاي خالي و شكم هاي گرسنه كم خبر بوده است؟ آيا او حاضر مي شود هم كلام با كسي شود كه با زبانش دل ها به درد آورده، دروغ گفته، معصيت كرده و كمتر به ذكر خدا مشغول بوده است؟ [/FONT][/FONT]
[FONT="] اين بار مي خواندمش امّا با ترديد. تمناي وصالش را داشتم ولي نا اميد. ندايي آمد كه “در دل شيعه جاي نا اميدي نيست وگرنه شيعه نيست.” ديدم هيچ چيز براي ارائه و توجيه ندارم، جز اشك ديده و سوز و آه دل. با همه ي اين تفاسير و اعترافات يادم آمد كه “عاشقم”. عاشق كوي دوست، عاشق روي دوست. يك عاشق دوره گرد بي سر و پا كه مفهوم واقعي عشق را نمي داند، فقط ادا در مي آورد. يادم آمد مرام او مرام نا اميدي نيست. [/FONT]
[FONT="] يادم آمد كه هرگاه نام مادرش را مي شنيدم، دلم مي گرفت و اشك از چشمانم جاري مي شد.[FONT="] كمي دلم آرام گرفت. فهميدم از خوب راهي وارد شده ام يادم آمد كه به اشك هاي ريخته شده براي مظلوميت مادرتان افتخار مي كنيد. يادم آمد به دوستداران مادرتان عنايت ويژه داريد. يادم آمد هر وقت روضه ي مادرتان را مي شنيدم دوست داشتم از جان نثاران ايشان باشم. بي اختيار خود را حائل آن عزيز زمين خورده مي كردم تا ضربه ي تازيانه ي آن ملعون به جاي ايشان به من بخورد يادم آمد در دل آرزو مي كردم در آن روز شوم باشم و حسين و زينب عزيز شما را از آن صحنه ي دلخراش دور مي كردم تا شاهد كتك خوردن مادر نباشند دوست داشتم پشت آن در سوخته بنشينم و با اشك هايم آتش خانه ي وحي را خاموش كنم . دوست داشتم در بيت الاحزان با مادرتان هم ناله شوم و با هم شما را به مدد بطلبيم تا زودتر بياييد و انتقام همه ي كجروي ها را از آن سه ملعون پست بستانيد. يادم آمد اگر نام مادرتان به ميان آيد، دست رد به سينه ي هيچ كس نمي زنيد. [/FONT][/FONT]
[FONT="]يادم آمد با وجود همه ي غفلتم هر وقت نام منتظر را بر خود مي نهادم تكان مي خوردم، حالت عجيبي به من دست مي داد! يادم آمد اجداد طاهرينتان مي فرمودند: اين تاج افتخار را به سر هر كسي نمي گذارند![/FONT]
[FONT="]يادم آمد با وجود همه ي گناهانم، با مرور كلمه ي انتظار احساس خود سازي و تزكيه ي نفس به من دست مي داد![FONT="] يادم آمد شما از خاندان كرميد و با عنايت از احوالات ما كوتاهي نمي كنيد! يادم آمد هميشه از خودتان خواسته ام درس عاشقي را به من بياموزيد! يادم آمد شما و خاندان طاهرينتان را از صميم قلب دوست دارم و روزي چند بار پدر و مادرم را فدايتان مي كنم. يادم آمد از كودكي با مرثيه ي مادرتان دفاع از حريم ولايت را آموختم و سرباز اين وادي شدم.يادم آمد هر وقت در مي ماندم به پهلوي شكسته ي مادرتان قسمتان مي دادم و كامياب مي- گشتم. [/FONT][/FONT]
[FONT="] اي عزيز كاش مي دانستم در آن دل دريايي ات حتي به اندازه ي يك قطره، در طوفان حلم و بردباريت به اندازه ي نسيمي و به كوه وقار و صلابتت به اندازه ي يك سنگ ريزه ي ناقابل ارزش داشته باشم.

[/FONT]
آخرین ویرایش: