مثل معجزه میماند

juju_memar

عضو جدید
صدایش را می گویم. هنوز. بعد از این همه سال. بعد از آن همه با هم بودن، این همه جدایی.

درست همین وقت ها، همین روزهاست که دوباره به «عشق» ایمان می آورم. عشق باید هم چه چیزی باشد. عشق می بایست همان باشد که بود. این جوری می تواند سال ها بعد هنوز آدم را زنده نگه دارد.
آن سال ها «عشق» من حتا عشق هم نبود. شیفتگی بود. بعد شد عشق. بعد شد دوستی. بعد تمام شد. حالا رفاقت اش مانده. بیش تر از رفاقت اما یک جور ایمان چشم وگوش بسته ای ست که من دارم. ایمان ای که یک روزهایی مثل امروز خودم را هم به شگفت وامی دارد.
من ناباور به عالم و آدم را چه به این همه ایمان! هنوز ایمان دارم به حرف هاش، به گفته هاش، به همه چیزش. و یک روزهایی مثل امروز، که بعد از یک مکالمه ی نه چندان طولانی، دوباره خودم را جمع و جور کرده ام و دوباره زمین زیر پایم سفت شده، با خودم فکر می کنم آدم های مؤمن چه خوشبخت اند. این ایمان های مطلق، چه آرام می کند آدم را.
وقتی می گوید درست می شود، حتمن درست می شود. وقتی می گوید دارم راهم را درست می روم جلو، یعنی دارم درست می روم جلو. وقتی می گوید فکر می کند و شب دوباره زنگ می زند که بگوید چه کار کنم، یعنی شب می فهمم که چه کار کنم.
برای من بی اعتماد به عالم و آدم، هنوز این همه ایمان کامل داشتن به کسی که هزار سال است ندیده ام اش، یعنی همان ریسمان ای که می شود به ش چنگ زد و هرگز ته ناامیدی و ندانم کاری غرق نشد.
عشق من یک روز تمام شد. آدم آن طرف خط اما هرگز تمام نشد. این سال های بعد از عاشقی، هربار می بینم چه درست عاشق شده بودم. من این روزها دیگر عاشق آن آدم نمی شود، نمی تواند که بشود. نمی خواهد که بشود هم. اما هربار به تمام گذشته ای که با این آدم داشته نگاه می کند و لذت می برد و ته دلش قند هم آب می شود حتا.
گذشته هایی که بشود دوست شان داشت، گذشته هایی درست اند. حتا اگر دیگر چیزی از جسدهاشان باقی نمانده باشد.
او، گذشته ای ست که دوستش دارم.
 
بالا