مالديني

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يكي از جانبازان جنگ تحميلي، سالها پس از مجروح شدن به علت وضع وخيمش به ايتاليا اعزام و در يكي از بيمارستانهاي شهر رم بستري شده بود.





از قضا چند روزي بعد از بستري شدن اين جانباز جنگ تحميلي متوجه مي شود خانم پرستاري كه از او مراقبت مي كند نام خانوادگي اش مالديني است. اين جانباز ابتدا تصور مي كند تشابه اسمي است، اما در نهايت نمي تواند جلوي كنجكاوي اش را بگيرد و از خانم پرستار مي پرسد: آيا با پائولو مالديني ستاره شهر تيم آ.ث. ميلان نسبتي داري؟ و خانم پرستار در پاسخ مي گويد: پائولو برادر من است! جانباز ايراني در حالي كه بسيار خوشحال شده بود، از خانم پرستار خواهش مي كند كه اگر ممكن است عكسي به يادگار بياورد و خانم پرستار هم قول مي دهد تا برايش تهيه كند، اما جالب ترين بخش داستان صبح روز بعد اتفاق مي افتد. هنگامي كه جانباز هموطن ما از خواب بيدار مي شود، كنار تخت بيمارستان خود پائولو مالديني بزرگ را مي بيند كه با يك دسته گل به انتظار بيدار شدن او نشسته است و ... باقي اش را ديگر حدس بزنيد!​
راستي هيچ مي دانيد پائولو مالديني اسطوره ميلان از شهر ميلان واقع در شمال غربي ايتاليا، به شهر رم واقع در مركز كشور ايتاليا كه فاصله اي حدود ششصد كيلومتر دارد رفت، تا از يك جانباز جنگي ايراني را كه خواستار عكس يادگاري اوست، عيادت كند؟ آيا فوتباليست ايراني را سراغ داريد كه چنين مسافتي را براي به دست آوردن دل يك جانباز، معلول، بچه يتيم، بيمار و ... بپيمايد؟
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
با منبع یا بی منبع من خودم پائولو مالديني و دوست میدارم ..البته اون بچگیاااااااااااااااااااااااام که فوتبال میدیدم
 

کانادا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با منبع یا بی منبع من خودم پائولو مالديني و دوست میدارم ..البته اون بچگیاااااااااااااااااااااااام که فوتبال میدیدم
من از 4 سالگی عاشق مالدینی بودم و هستم
ولی هر خبری باید منبع داشته باشه .
 

کانادا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودم منبعش را پیدا کردم
مالدینی:آن جانباز ایرانی کجاست ؟ من فراموشش نمی کنم

۱- تا چشم باز كردم خود را در يك خانواده پرجمعيت و ديوانه فوتبال يافتم. مادرم، زن خانه دار و زحمتكشى بود و پدرم آن قدر دنبال توپ مى دويد تا بلكه بتواند شكم من و چند خواهر و برادر ديگرم را سير كند. اسباب بازى نمى خواستم. يك توپ چرمى، تمام بهانه من براى دل بستن به اين دنيا بود. يك روز ناگهان پاى جعبه جادويى، اتفاق عجيبى رخ داد. يك عده سياه و سفيدپوش دنبال توپ مى دويدند و هنرمندانه گل مى زدند. برق درخشش آنها چشمانم را خيره كرد و قلبم را به تسخير خود درآورد. بله! از آن روز پايبند فوتبال و يوونتوس شدم اما چگونه مى توانستم در چشمان «پدر چزاره» نگاه كنم و فرياد بزنم به درد «يوونتوس» مبتلا شده ام؟ آخر او يك ميلانى اصيل بود و حتى به مادرم هم آموزش داده بود يك ميلانى هرگز طرفدار دشمنان تورينى نمى شود. در ۸ ۹، سالگى شور و علاقه من به فوتبال بيشتر شد. ديگر بازى با توپ چرمى ( هديه ثابت پاپانوئل براى خانواده مالدينى) مرا خشنود نمى كرد. مى خواستم همپاى آنهايى كه از جعبه جادويى هنرنمايى هايشان را مى ديدم، شوت بزنم و در صورت امكان دروازه اى بگشايم. اين خيال اصلاً خام نبود.
۲- پدر چزاره مرا به كمپ ميلان برد. چهره هاى افسانه اى مانند ليدهولم، باره سى و ... نه از سر تحقير بلكه به چشم يك نوجوان ناكارآزموده به پسر كاپيتان سابق مى نگريستند. مى خواستم ثابت كنم فقط به خاطر چشم و ابرو، محبوب هواداران نخواهم شد. چند ماهى را در «ميلانلو» سپرى كردم تا اينكه جشن تولد ۱۶ سالگى من فرا رسيد. وقتى شمع هاى روى كيك تولد را خاموش مى كردم، فقط به پيراهن ميلان مى انديشيدم. غرق اين افكار بودم كه يك نفر مرا از خواب بيدار كرد. او، ليدهولم بود كه در دقايق ميانى بازى فصل ۱۹۸۶-۱۹۸۵ مقابل اودينزه با صداى بلند از من خواست به جاى يكى از بازيكنان مصدوم راهى ميدان شوم. چه جالب! ماجرا در يكى از روزهاى ژانويه رقم خورد. اول سال از پاپانوئل چه چيزى خواسته بودم؟ شك دارم چيزى غير از لباس سرخ و سياه ميلان را آرزو كرده باشم. خواستم و او دريغ نكرد... به هر حال وقتى براى اولين بار در ميدان حاضر شدم، حس غريبى داشتم. پسر كاپيتان تيم قهرمان سال ۱۹۶۳ اروپا بودم و به همين دليل در آن جمع بزرگ جايگاه هرچند كوچكى داشتم اما اين وضعيت آشكارا مرا آزار مى داد. نمى خواستم مردم بگويند من پسر چزاره هستم. نهايتِ آرزويم اين بود كه سال ها بعد چزاره را پدر پائولو خطاب كنند. خواستن، توانستن است؟
۳- بزرگان يكى يكى مى رفتند و دوران سياه ميلان هم كم كم خاتمه مى يافت. با خود مى انديشيدم چرا ستاره ها حضور پائولو مالدينى كوچك را برنتابيدند و جدا شدند. خب! از آنجا كه انسان خوش بينى بوده و هستم، همه چيز را به پاى توانايى هايم نوشتم. رئيس برلوسكنى با آن عقايد عجيب و غريب و خريد ستارگان بزرگ، ميلان را به غول اروپا تبديل كرده بود. در اين ميان بهترين فرصت را براى هنرنمايى به دست آوردم و ديگر به گذشته ( آن خانواده شلوغ، پدر هميشه خسته و مادر دل آزرده) بازنگشتم. آنقدر تكل زدم، شيرجه رفتم، زخمى شدم و توپ را از روى خط دروازه بيرون كشيدم كه ناگهان نام خود را در صدر انتخاب هاى مجله «ورلد ساكر» ديدم. هرچند «فرانس فوتبال» به عنوان صادر كننده رأى نهايى به من روى خوش نشان نداد اما «ورلدساكر» از مالدينى به عنوان بهترين بازيكن سال ۱۹۹۴ نام برد. در آن شب دلپذير دسامبر با اين رؤياى بزرگ به خواب رفتم اما همه كابوس ها را به چشم ديدم مانند...
۴- ۱۹۹۰؛ سن پائولو
با گريه به همتيمى هايم مى گويم ديگر نمى خواهم آفتاب فردا صبح را ببينم. خب. طبيعى بود. ايتالياى ميزبان در ضربات پنالتى بازى نيمه نهايى جام جهانى ۱۹۹۰ قافيه را به آرژانتين ضعيف و مارادوناى قدرتمند واگذار كرد و اميدهاى يك ملت بر باد رفت. نمى خواستم جلوى دوربين ها اشك بريزم. آخر با تمام ايتاليايى هاى رومانتيك تفاوت داشتم. چرا گريه؟ خودكشى!
۵- ۱۹۹۴؛ رزبال نه! خودم را دار نزدم. زنده ماندم تا بلكه ۴ سال ديگر براى لاجوردى ها به ميدان بروم. در اين مدت اقتدار ميلان مرا به زندگى اميدوار مى كرد. بگذريم. آريگو ساچى مرا دوست داشت اما به «روبرتو باجو»ى بزرگ كوچكترين علاقه اى نشان نمى داد. با «آريگو» آهسته و پيوسته پيش رفتيم. فينال مقابل برزيل برگزار مى شد. بايد مى برديم چون من طاقت يك باخت ديگر را نداشتم. ۱۲۰ دقيقه دويديم و نتيجه نگرفتيم. موعد ضربات پنالتى فرا رسيد. من در ليست نبودم. به خودم گفتم مهم نيست. باره سى اولين ضربه را به آسمان فرستاد و قلب مرا هم از جا كند. اسطوره باشگاه من از شدت ناراحتى موهاى خود را مى كند و فقط كمك داور ايرانى مى توانست او را آرام كند. ماسارو خراب كرد. پاليوكا فرياد زد، روبرتو باجو هم آسمان را نشانه رفت. تمام شد. ديگر حرف از خودكشى هم من يكى را آرام نمى كرد. پاى سكوى افتخار اشك ريختم. يك نفر اين بچه مغرور دل شكسته را مهار كند...

6- از خواب برمى خيزم. آن خاطرات ) در واقع كابوس ها) به تاريخ پيوسته و بايد در عالم بيدارى به دنبال افتخار، با مهاجمان حريف بجنگم. در فينال فصل ۱۹۹۴-۱۹۹۳ ليگ قهرمانان اروپا از اركان پيروزى ۴ بر صفر ميلان مقابل بارساى طلايى يوهان كرايف نام گرفتم. باره سى بزرگ جام را بالاى سر برد. براى يكى از معدود دفعات افكار شيطانى به ذهنم خطور كرد؛ مى شود اين جام از دست او ليز بخورد و كاپيتان دهم باشگاه كه من باشم، جاى او فرياد اول را بزند؟ چه خيال خامى!
۷- قبل از بازى يووه- ميلان در فصل ۱۹۹۷-۱۹۹۶ يك قرار ملاقات دارم. قرار است به بيمارستان بزرگ شهرم سرى بزنم و از بيماران عيادت كنم. مى گويند آنجا هواداران زيادى دارم. وقتى به يك اتاق خاص مى رسم، تمام عضلاتم را منقبض مى بينم. يك مجروح جنگى از ايران با اشتياق تمام مرا اسطوره خود مى نامد و چنان از ميلان تمجيد مى كند كه من ذره اى در صداقت او به خود ترديد راه نمى دهم. مى گفت حتى در زمان جنگ ايران هم ميلان را رها نكرده بود و اعتقاد داشت حركات مالدينى، گل هاى فان باستن و ضربات سر گوليت، اميد را زير بمباران معنا مى كرد! به وى دسته گلى اهدا كردم و گفتم مالدينى فقط به خاطر توجه شما هواداران، مالدينى شده است. اشك را در چشم هايش ديدم. موعد خداحافظى فرا رسيد. چه كسى مى داند او اكنون كجا حضور دارد. هنوز مرا دوست دارد؟ مهم نيست. من او را از ياد نمى برم!
۸- ميلان چند روز بعد از آن ملاقات جادويى، ۶ بر يك مغلوب يوونتوس شد. سنگين ترين شكست خانگى تاريخ باشگاه شكل گرفت و من چاره اى غير از اشك ريختن نداشتم. تصاوير تلويزيونى مرا در حالى نشان مى دادند كه بيهوده تلاش مى كردم اشك هايم را از ميلانى هاى دل شكسته مخفى كنم. باختيم. بد هم باختيم. آن ايرانى اكنون چه احساسى دارد؟
۹- سال ها برديم و باختيم. خيلى ها آمدند. خيلى ها هم رفتند اما اگر حمل بر خودستايى نباشد، پائولو مالدينى هميشه مى ماند. در بازى مقابل پارما براى هزارمين بار در ميدان فوتبال ظاهر شدم. رسيدن به عدد هزار براى مردى كه روزى مارادونا را اسير كرد و روزى «آن يونگ هوان» را بر فراز سر خود مشغول گلزنى ديد، معناى ويژه اى دارد. من و جاودانگى؟ وصله هاى ناجورى هستيم اما به هم مى آييم

منبع : ابرار ورزشی​





http://www.rasekhoon.net
 
آخرین ویرایش:
بالا