قضاوت ممنوع!

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس از دریافت یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. پدر پسر بیمار به محض دیدن دکتر، داد زد: چرا این قدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟/
پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، خودم را رساندم./
پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود، آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد، چه کار
می کردی؟/
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم، شفادهنده خداوند است، پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفا بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم، به لطف و منت خدا./
پدر زمزمه کرد: نصیحت کردن دیگران، وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم، آسان است./
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک با خوشحالی از اتاق عمل بیرون آمد: خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد... و با عجله و در حالی که بیمارستان را ترک می کرد، گفت: اگر شما پرسشی دارید، از پرستار بپرسید./
پدر به پرستار گفت: چرا او این قدر متکبر است؟
نمی توانست چند دقیقه صبر کند؟/
پرستار پاسخ داد: پسرش دیروز در یک حادثه رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر شما تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند./
هرگز کسی را قضاوت نکنید؛ چون شما هرگز نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند./
 
بالا