Haamed_3509
عضو جدید
[FONT='Tahoma', 'sans-serif']چشمان پدر[/FONT]
[FONT='Tahoma', 'sans-serif']
[/FONT] [FONT='Tahoma', 'sans-serif']اين داستان درباره پسر بچه لاغر اندمي است كه عاشق فوتبال بود. در تمام[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']تمرينها سنگ تمام ميگذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچههاي تيم بود تلاشهايش به[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']جايي نميرسيد[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']. [/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']در تمام بازيها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']مينشست اما اصلا پيش نميآمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']زندگي ميكرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گر چه پسر بچه هميشه هنگام بازي[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']روي نيمكت كنار زمين مينشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']ميپرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']. [/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']اما پدرش باز هم او را تشويق ميكرد كه به تمرينهايش ادامه دهد. گر چه به او[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']ميگفت كه اگر دوست ندارد مجبور نيست اين كار را انجام دهد.
اما پسر كه عاشق فوتبال[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرينها تلاشش را تا حداكثر ميكرد[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']دبيرستان او در تمام تمرينها شركت ميكرد اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق ميكرد. پس از ورود به[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجوددر تمرينها شركت ميكرد و علاوه بر آن به[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']ساير بازيكنان روحيه ميداد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمميتمرينها[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد.
در يكي از روزهاي آخر مسابقههاي[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين ميرفت مربي با يك تلگرام[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي ميكرد[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']آرام باشد زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني اوي شانههاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']. [/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']روز شنبه فرا[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']رسيد. پسر جوان به آرميوارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرفهاي او را نشنيده است[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']. [/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']جوان شديدا اصرار ميكرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد ميتواني[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']بازي كني. مربي و بازيكنان و تماشاچيان نميتوانستند آنچه را كه ميديدند باور[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']مناسب بود[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']. [/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']تيم مقابل به هيچ ترتيبي نميتوانست او را متوقف سازد. او ميدويد[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']پاس ميداد و به خوبي دفاع ميكرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان كه[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نميتوانم باور كنم. تو فوق[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟ پسر در حالي كه اشك[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: ميدانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا ميدانستيد او[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']مسابقهها شركت ميكرد. اما امروز اولين روزي بود كه او ميتوانست به راستي مسابقه[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']را ببيند و من ميخواستم به او نشان دهم كه ميتوانم خوب بازي كنم[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif'].[/FONT]
اما پسر كه عاشق فوتبال[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرينها تلاشش را تا حداكثر ميكرد[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']دبيرستان او در تمام تمرينها شركت ميكرد اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق ميكرد. پس از ورود به[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجوددر تمرينها شركت ميكرد و علاوه بر آن به[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']ساير بازيكنان روحيه ميداد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمميتمرينها[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد.
در يكي از روزهاي آخر مسابقههاي[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين ميرفت مربي با يك تلگرام[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي ميكرد[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']آرام باشد زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني اوي شانههاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']. [/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']روز شنبه فرا[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']رسيد. پسر جوان به آرميوارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرفهاي او را نشنيده است[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']. [/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']جوان شديدا اصرار ميكرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد ميتواني[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']بازي كني. مربي و بازيكنان و تماشاچيان نميتوانستند آنچه را كه ميديدند باور[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']مناسب بود[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']. [/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']تيم مقابل به هيچ ترتيبي نميتوانست او را متوقف سازد. او ميدويد[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']پاس ميداد و به خوبي دفاع ميكرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان كه[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نميتوانم باور كنم. تو فوق[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟ پسر در حالي كه اشك[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: ميدانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا ميدانستيد او[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']مسابقهها شركت ميكرد. اما امروز اولين روزي بود كه او ميتوانست به راستي مسابقه[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif']را ببيند و من ميخواستم به او نشان دهم كه ميتوانم خوب بازي كنم[/FONT][FONT='Tahoma', 'sans-serif'].[/FONT]