ــ پیش از ان که آخرین اذان را بگویند. . .

رضافیروزیان

عضو جدید
[FONT=&quot]دلش مسجدی می خواست.با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و شام بربالای ان الله اکبر بگوید.[/FONT][FONT=&quot]دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست و شبستانی که در هرگوشه اش مهر و تسبیح و چادرنماز باشد. [/FONT][FONT=&quot]اما محله شان مسجد نداشت........[/FONT]

[FONT=&quot]فرشته ها به او گفتند: حالا که مسجدی نیست، خودت دست بکار شو.[/FONT][FONT=&quot] او خندید و گفت : چه محال زیبایی ، اما من که چیزی ندارم . نه زمینی دارم و نه توانی، ضمن اینکه ساختن هم نمیدانم[/FONT][FONT=&quot] فرشته ها گفتن: این مسجد از جنسی دیگر است. مصالحش را تو فراهم می کنی و ما مسجدت را می سازیم[/FONT].

[FONT=&quot]اما او تنها آهی کشید و نمی دانست هر بار که آهی می کشد، هربار که دعایی می کند، هر بار که خدا را زمزمه می کند، هر بار که قطر اشکی از گوشه چشمش می چکد، آجری بر آجری گذاشته می شود. آجر همان مسجدی که او آرزویش را دارد[/FONT][FONT=&quot] و هر جا که می رفت ، مسجدش هم با او بود. پس خانه اش مسجدی شد. کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی.[/FONT][FONT=&quot]
آدم ها همه معمارند. معمار مسجد خویش ، نقشه این بنا را خدا کشیده است. پس مسجدت را بنا کن ،
پیش از ان که آخرین اذان را بگویند. . . . [/FONT]
 

Similar threads

بالا