سربازی که در جنگ حساب عشق را از زندگی جدا کرد

Schneider

مدیر بازنشسته
سلام دوستان
به مورد جالبی برخوردم که موجب شد شب گذشته رو مقدار زیادی بیدار بمونم و وقت صرفش کنم!
موضوع مربوط میشه به نامه ای که یک سرباز آمریکایی در زمان جنگ جهانی دوم به دوست دخترش(هلن) در جواب نامه عاشقانه هلن که در اون نامه آرزو کرده بود که ایکاش من هم باتو در جنگ حضور میداشتم,نوشته.
من لینک متن اصلی رو هم قرار میدم(در انتهای همین نامه)....اما چون احساس کردم که از حوصله خواننده ممکنه کمی خارج بشه....نشستم متن رو ترجمه کردم(البته نه از نوع به لفظ...یکم زیبایی فارسی زبانی بهش دادم...اما خود متن انگلیسی هیچ چیزی کم نداره در عمق احساس بشری) شروع میکنم(دقت داشته باشید این متن رو 66سال پیش درحین عمق فاجعه بشری ساخته دست هیتلر نوشته شده):


جایی در بورما_کشوری در جنوب شرقی آسیا
15 آوریل سال 1944
سلام عزیزم هلن
گفته بودی که دوست داری که اینجا باشی, آیا واقعا مایل به بودن در اینجا هستی؟من نمیدونم که آیا دوست داری باشی یا نه
اما همینقدر میدانم که من اینرو برای تو نمی خواهم.اینجا چیزی بزرگتر از خطر حضور دارد و این حداقل نگرانیهای موجود در اینجاست.گویی مدت مدیدی تو با اون میمونی ووآن بسیار به تو نزدیکست؛ تا جاییکه از حالت یک مسئله فردی خارج میشه و عمومی میشه. میدونی، گاهی شناخت از عمق مسئله تنفرزا میشه.
به تو خواهم گفت که چرا هرگز آرزو نمیکنم که تو اینجاباشی. گرچه اکثرمردم فکر میکنند که آگاهند که جنگ چیست؛ولی آیا واقعا میدانند؟درحالیکه بسیار بسیار دورند از خطوط مقدم نبرد،آیا میتونند از حال آنان خبر دهند؟شاید من اشتباه میکنم اما من نمیتوانم بفهمم که چطور از آنجا مطلعندو کی آنجا بوده اند؟و نمیخواهم که آنان آنجا باشند و نمیخواهم که از این موضوع به سود خویش بهره ببرم اما این حقیقت حاضر است که ادامه میابد. من روزی را می ستایم که در آن زمان هرگز بمبهای باران گونه از بهشت سرازیر نشود و مرگ و تخریبه حاصل از ناامیدی،همراهگر مفاهیم زیبای شهامت و ایثار نشود؛ که در غیر اینصورت شما هم باید همچو ما با معنای حقیقی جنگ زندگی کنید:
تا پایان روز در سنگرهای انفرادی که نیمی از آب پرشده ونیمی ازموجودات خزنده.همیشه ترس از مالاریا را باخود به همراه دارید و بیش از آن ترس از حضور دشمن را و حال آنکه دشمنت همان ترس توست!
بدتر از آن،صبر کردن درسنگر انفرادی تا تاریک شدن است، زمانیکه تنها صدای شکستن شاخه ای کافیست تا دستور شلیک به آن، چه از سوی خودی یا از سوی دشمن صادر شود. در خط مقدم وقتی هوا تاریک میشود جرات حرکت کردن هم از تو صلب میشود. هنگامی که گرفتار تاریکی میشوی زمین را به اندازه قامت خود میکنی تا در آن انتظار روشنایی مبارک روز به سر آید.
هیچکس در طول شب، به هر دلیلی اجازه تکان خوردن به خود نمیدهد وواقعا هردلیلی داشته باشد،باز تکان نمیخورد!
تو باید غذای سرد بخوری،کنسرو شده و جیره بندی درجه 3! عجب تنوعی! گوشت و لوبیا، مخلوط سبزی یا سبزی پخته شده! این منو غذای ماست! ما از یکی به دیگری انتخابهامان رو تغییر میدهیم و سعی در گول زدن خود میکنیم. شنیده ام که دستورجیره بندی بهتری در راه است، اما شک دارم که ما هرگز آن را ببینیم. لااقل زمانیکه بیاید ما اینجا نیستیم!
میگویند تنوع چاشنی زندگیست؛ درست است اما تنوع از زندگی من رخت بربسته است. توزمانی "جنگ-آگاه" میشوی که هرروز صبح زود آرایش هواپیماهای خودی را میبینی که با مرگ وژاپنیها تجدید پیمان میکنند. برای دیدن زیبایی آرایششان برو بیرون و ببین و دوباره ببین زمانیکه غروب برمیگردند؛ اما عده شان آن موقع تغییر کرده، 12فروند رفته و 9فروند بازگشته؛ تو فقط بایست و نظاره گر باش محوشدنشان در گوشه ای از افق. از خود میپرسی که واقعا چه اتفاقی افتاده است؟آنهایی که در شعله ها سقوط کردند، چگونه مرده اند؟و چگونه آنانی که گزارشگرالفاظ پیروزی روی زمین اند، تنها از آمار بدیهی از دست رفتن فقط چند هواپیما خبر میدهند.
آیا آنان همانطوری میمیرند که تو در فیلمها میبینی؟ من اینطور فکر نمیکنم. نه لبخندی بر روی لبانشان هست و نه نور شادی درچشمانشان پرتو می افکند، بجایش تماما درد و تاسف ناشی ازدرد است که میچشند! توشاید ببیینی جریان مجروحین برگشته ازخطوط جلوی نبرد را.هر چه بیشتر مجروح بازمیگردد،سایر مجروحین با آمبولانس بازمیگردند! قهرمان بنظر نمی آیند با چهره ای که خیالی از عنوان در آن نیست؛ فقط آمریکایی معمولیند یا چینی و هندی معمولی. تو میبینی که نور از چشمان مردان چگونه محو میشود. مردانیکه ازشدت خستگی عصبی، میلرزند و مثل کودکان گریه میکنند. چه اگر مردان قوی ای هستند یا بودنده اند،دیگر هرگز شانس بازگشت به زندگی معمولی را نخواهند داشت؛برایشان زندگی تمام شده است. بعضی هاشان آنقدر اینجا مانده اند که دیگر اهمیتی نمیدهند که به خانه بازگردند یا اینجا بمانند. تو هم به آن عادت میکنی وقتی قول ها یکی بعد از دیگری شکسته میشوند.
تمام کتابهای نوشته شده و تصاویر فیلمهای ساخته شده قادر به تسخیرنور حقیقت نخواهندبود. خواندن یک کتاب یا دیدن یک تصویر احساسی به تو درد وسختی گرسنگی وخستگی بدن پس از روزها و شبها بی خوابی یا احساس رطوبت و چسبناک شدن لباس و.. را نمیدهد. همانطور که آنان قادر نیستند احساس تنهایی را به تو القا کنند؛ آن احساس تنهایی دور بودن از خانه وکسانیکه دوستش داری.
تو تصویر تابنده خانه ای را به نقش در آر که خانه باشیم یا زمانیکه به خانه برسیم،اما همه ما در اینجا میدانیم؛ میدانیم که شرایط، اینجا تغییر نمیکنند. مردم فکرمیکنند که میدانند جنگ شبیه چیست؛ شناخت آنها حقایق ذهنیست. ذهن جسم زخم خورده از نبردست و از عمق روح ترسان.
زمانیکه در ایالات(متحده) بودم،جنگ بسیاردور بنظر می آمد. درباره اش خوانده بودم، تصاویری دیده بودم، اما الان میدانم چیست و شبیه چیست. نمیتوانم آنرا در غالب کلمات بیاورم، باید احساسش کرد.
اما دوست دارم که تو به جانب دلپذیرقضیه بنگری. سربازانی که درغروب در پایان روزسرود میخوانند. گاهی آنقدرآن سرود روحانیست که روزهای "مدرسه یکشنبه" را بیاد می آورد. چقدر من از رفتن به آن متنفر بودم!و الان چقدر سپاسگذارم که میتوانم لبخند خوش آیند معتقدان مسیح را بیاد آرم. هرکسی بهترین لباسش را یکشنبه پوشیده بود. جو آرام صلح، تاثیرات اعتقاد، خالص و ساده! گاهی آوازهای عمومی خاطرات پارتیها و رقصها رو به یاد می آرد. اوقات زیبایی که تو داشتی. بازگشتی به دنیای عادی با الفاظ یک ترانه! بیشترآنها علایق قدیمی هستند که همراهی با زندگی را با خود می آورند.
برایت آرزو میکنم که غروب های اینجا رو ببینی که در هیچ جای دیگر از دنیای پهناورمانندی ندارند. رنگین کمانهایی درسپیده دم که از تپه ای به تپه دیگر امتداد دارند، ردیف به ردیف رشته کوههای سر در هاله ابر کشیده. تا چشم کار میکند ردیفهای کوههاییست که ازهمدیگر اندکی پست تر ومرتفع ترند وهریک حلقه ای از ابر به همراه دارد وهنوز جوانه هایی که آنسوی ابرها سربر می آرند. آرزو میکنم که بتوانم بطری از آن را با خودم به خانه بیاورم یا شاهد قامت کشیدن درختان مجلل (سرزمینم) باشم، بالاتر از همه درزمینهای جنگلی دست نخورده ای قدم بزنم که اثرپای هیچ انسانی پیش از آن در آنجا نیست. زمینی پوشیده از برگهای خشک پاییزی و درختان تاک چسبنده و موجودات روینده و در جستجوی رشدوحیات. یا شاهد اجرام سبز رنگ پیچ در پیچی باشم که پیرامون کوه را پوشانده اند یا صبح زود بیننده انبوه ابرو مه برخاسته از دره ها باشم، با تو به جوشش افتم و باتو برخیزم.
اینها چیزهایی اند که دوست دارم به خاطر بیاورم.
بخشی که بشرهرگز لمس نکرده است!
پس اگر قراره آرزویی کنم، آرزوی چیزهایی خوش آیند میکنم.
برایم دوباره بنویس. تا زمانیکه زنده ام
ارادتمند شما
اسکار

 

hopeful

عضو جدید
داستان واقعا عجیب در عین حال ناراحت کننده بود و بسیار آموزنده. ممنون;)
 

pooneh12345

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیشه خلاصه اش رو بنویسی؟
آخه خیلی طولانیه حوصله خوندنشو ندارم
 

Schneider

مدیر بازنشسته
امروز اتفاقی یاد متن بالا افتادم...
اومدم مجدد ارسال کنم که یادم اومد پارسال ارسالش کردم!!
 

Similar threads

بالا