روزی مست و خرابات بگذشتم از ویرانه ای ....

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی مست و خرابات بگذشتم از ویرانه ای

در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای

چون نگاه کردم درون خانه را زین پنجره

صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون پروانه ای

مردکی کور و فلج افتاده اندر گوشه ای

مادری زار و پریشان حال چون دیوانه ای

کودکی از فرط سرما میزند دندان به هم

دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای

چون بشد فارغ از عیش و نوش آن مرد پلید

دست در جیب کرد.. داد به آن دختر چند دانه ای

چون بدیدم صحنه را زین پنجره

بر خودم لعنت فرستادم که شبها تا سحر

میروم مست و خرابات سوی هر میخانه ای

واندرین خانه دختری ز فقر

میفروشد عصمتش را بهر نان خانه ای
 

Similar threads

بالا