در جست‌وجوی ردپای زندگی لهستانی‌ها در ایران

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار



فاطمه علی‌اصغر


تاریخ ایرانی: در فاصله سال‌های ۱۹۴۵-۱۹۳۹ زندگی جریان مرگباری روی کره زمین داشت. جریانی که باعث شد در خونین‌ترین جنگ تاریخ جهان، صدای ترکیدن قلب هزاران انسان در میان انفجار بمب‌های خشم و نفرت جنگ‌افروزان گم شود و زندگی، حیاتش را در زیرزمین‌ها جست‌وجو کند. شاید کافه «پولونیا»، یکی از همین زیرزمین‌هاست که به مثابه فیلم ‌Underground به نجات قلب‌های جنگ‌زده در آغوش خود برخاسته است. کافه‌ای که هرگز سرانجامی همچون فیلم امیر کاستاریکای بوسنیایی پیدا نکرد و در عمر کوتاهش، مامنی برای قلب‌های خسته و آواره جنگ بود. این ماجرای مکانی است از زبان آخرین بازمانده‌هایی که هنوز خاطرات جنگ جهانی دوم را به یاد دارند یا کسانی که این خاطرات برایشان نقل شده است. این گزارش، دست و پا زدنی است برای از دست نرفتن خاطراتی که به مویی بند است و کافه پولونیا، آگراندیسمان آن برای سال‌ها بعد بوده و هست. مکان‌هایی که به دور از لاف‌های زمانه، در عمیق‌ترین لایه تاریخ نفس می‌کشند و بار زنده نگه داشتن نوستالژی‌ها بر دوش آن‌هاست؛ حتی اگر دیگر در جسمیت خود، جز تلی کاغذ و روغن چاپخانه و دعوای کارگران چاپچی، چیز دیگری برایشان باقی نمانده باشد.

کاف ه پولونیا، راهی برای جست‌وجو

قاب‌های شکسته روی سنگ‌های ایستاده به عزا و ۱۹۳۷ قبر یکدست به نشانه کشتاری فجیع در سال ۱۹۴۲، سوزن خاطره‌ای از ۷۰ سال پیش که آرام آرام در گیجگاه فرو می‌رود. دیدار از گورستان ارامنه دولاب تکان‌دهنده است، آنقدر که آستانه‌ای بی‌کوبه می‌شود تا بایستیم و فرود بیاییم بر آن سال‌های ایران در بیگاه جنگ جهانی دوم. راهی که به حق «مرثیه گمشده» باید نام می‌گرفت که خسرو سینایی بر سر در فیلم مستندش کوبید تا گم نشود. او راز مرگ لهستانی‌های آواره‌ای که افسارگسیختگی سران آلمان و شوروی آن‌ها را راهی ایران کرد، به تصویر کشید تا جمله جادویی سوزان سانتاک اعجاز ببخشد: «بدون شک رخدادی که از طریق تصاویر با آن آشنا می‌شویم واقعی‌تر از زمانی خواهد بود که آن تصاویر را ندیده‌ایم» و مرثیه گمشده چنین کرد. مرثیه گمشده روایت مرگ بود، پس زندگی آن‌ها که ماندند در کجای این شهر گذشت؟ زندگی زنان و دخترانی که بیش از مردانی بودند که راهی جنگ شدند، چگونه گذشت؟ اکنون برای جست‌وجوی زندگی آن‌ها در ایران به کشف مکان‌هایی برآمدیم که روزگاری سرپناه آن‌ها بودند. کافه پولونیا، کلید راه یافتن به آن مکان‌ها بود. کافه‌ای که در راه پیدا کردن آن به آخرین خاطرات جمعی ایرانی‌ها و لهستانی‌هایی که هنوز در همین حوالی زندگی می‌کنند، نقب زدیم و حتی «لولا»، یکی از بازماندگان این کافۀ پر راز را پیدا کردیم.


آغاز آوارگی

آن‌ها لهستانی بودند اما سرزمینشان را هیتلر و استالین میان سرپنجه‌های خونین خود قسمت کردند تا کارد‌ها جز از برای تکه تکه کردن بیرون نیاید. لبخند پیروزیشان عکس شد. تاریخ اما آن سوی قاب عکس‌ها در جریان بود با آوارگی هزاران انسان بی‌سرزمین. بعد‌ها به تصمیم استالین عده‌ای از آن‌ها به سوی اردوگاه کار اجباری در سیبری رانده شدند. چند سال بعد و همزمان با سال ۱۹۴۱ از آنجا که دیگر پیکرهای زجرکشیده‌شان جانی برای کار اجباری نداشت و بیماری به شکل فجیعانه‌ای داشت از آن‌ها جان می‌گرفت، توافقنامه دیگری امضا شد تا آن‌ها راهی کشوری شوند که همواره بی‌طرف بود و همواره قربانی! آن‌ها با هزار بدبختی و گرسنگی از جنگل‌های سیاه و دریا گذر کردند، به مرز ارس رسیدند و از طریق بندر انزلی راهی تهران، اصفهان و دیگر شهرهای ایران شدند.
آن‌ها که در میانه راه یا در مقصد مردند، مردند و آن‌ها که ماندند، سرنوشت خود را در دست گرفتند تا به دور از خدایان قدرت زندگی دیگری را از سر بگیرند. بسیاری از زنان و مردان جوانی که هنوز تیفوس و وبا آن‌ها را از پا نیانداخته بود، دوباره راهی میدان‌های جنگ شدند. اما اگر زمان «همیشه فرار» در همین مرحله متوقف شود، قصه متفاوتی از آواره‌هایی که برای ماندن در تهران عزم جزم کردند، شروع می‌شود. خیل عظیم این آوارگان اما زنان و دختران کوچکی بودند که در پایتخت پهلوی به آرامشی موقت چنگ زدند اما تاریخ هیچگاه یادی از آن‌ها نکرد. در میان اسناد و نامه‌های باقی مانده تنها چند مکان با خاطره لهستانی‌های مهاجر ثبت شده است. به اعتبار همین اوراق، این آوارگان در اردوگاه‌هایی واقع در دوشان‌تپه، یوسف‌آباد (که آن زمان زمین بایری بدون هیچ ساخت‌وسازی بود) و قلعه مرغی (قسمتی از ابنیه هنگ دو بمباران) و مکانی به نام عمارت پرورشگاه (که به نظر می‌رسد در فضای نزدیک بیمارستان۵۰۰ تختخوابی سابق یا‌‌ همان هزار تختخوابی امام خمینی امروز در میدان توحید بوده است) اقامت کرده‌اند. آیا این مکان‌ها تنها قلمرو رفت‌و‌آمد لهستانی‌های ماندگار در تهران بوده است؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
دست در دست پولونیا را بلندآوازه خواهیم کرد


اطلاعات موثقی در مورد کافه پولونیا وجود ندارد. آیا کافه پولونیا، همچون رستوران سریال «ارتش سری» ماجراهای جنگ را به شیوۀ دیگری هدایت می‌کرد؟ یا اینکه تنها مکانی برای آرامش مردمان خسته از جنگ بود؟ حکایت نام کافه پولونیا اما در هاله‌ای از ابهام وجود دارد. شاید نام این کافه بیش از هر مکان دیگری در سال ۱۹۴۲ با تخیل آمیخته شده.

آمیختگی این نام با خیال در رمان «سفرکرده‌ها» نوشته حسین نوش‌آذر و خاطرات شاهرخ مسکوب به وضوح دیده می‌شود. هر چند کافه پولونیای شاهرخ مسکوب در اصفهان بوده و گویای عشق یک مرد ایرانی و زنی لهستانی است. اما داستان نوش‌آذر درست در کافه پولونیایی می‌گذرد که در زمان جنگ جهانی دوم در زیرزمینی در یکی از محله‌های پر رفت‌وآمد تهران ساخته شد، با این همه بعید نیست که این دو کافه در یک دوره زمانی ساخته شده‌اند.


«آن زمان در لاله‌زارنو پاساژی بود به نام چلچله. این پاساژ زیرزمینی داشت به مساحت هزار و هشتصد متر مربع که ابتدا انبار ذغال بود و متعلق بود به محمدرضا تهرانچی که وکیل مجلس شانزدهم بود. بعد‌ها این محل به کافه رستوران پولونیا، اعیانی‌‌ترین کافه رستوران تهران تبدیل شد. داستانی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم، داستان حیرت‌انگیز تاسیس کافه رستوران پولونیا و عشق زنی است به نام زوفیا به یک افسر آمریکایی و اینکه چطور شد برای اولین بار پنی‌سیلین به ایران آمد.» آیا این تخیل است یا حقیقتی که دستمایه تخیل شده است؟

رضا نیک‌پور، عضو هیات موسس انجمن ایران و لهستان، سند حیرت‌آوری از حیات پولونیا رو می‌کند: در کنج یکی از صفحات روزنامه اطلاعات به تاریخ ۱۰ اردیبهشت ۱۳۲۱ آگهی افتتاحیه کافه‌ای منتشر شده، در متن این آگهی افتتاحیه آمده است: «برای کلیه مدعوین پروانه عبور در نظر گرفته می‌شود». در جنگ جهانی دوم با توافق دولت ایران و نیروهای متفقین، ساعت مشخصی برای تردد شهروندان ایرانی تصویب شده بود و این آگهی گویای این مساله است که مدیریت این کافه چه قدرت نفوذی در آن زمان داشته است.


این سند با نوشته‌های علیرضا دولتشاهی در کتاب «لهستانیان و ایران» هم همخوانی دارد. در این کتاب آمده که این کافه یکی از اعیانی‌ترین کافه‌های ایران بود. مشتری‌های آن اغلب ایرانی‌ها بودند. نظامیان آمریکایی هم رفت‌وآمد داشتند اما بیشتر کافه خواص بود و به همین خاطر بیشتر افسران به این کافه می‌رفتند تا سربازان. او در کتابش حتی به جشن افتتاحیه کافه که در روزنامه اطلاعات آمده بود، نیز اشاره می‌کند. درباره این افتتاحیه در کتاب «سفرکرده‌ها» هم یاد شده است: «آن شب باغچه منزل را تزئین کرده بودند. وقتی ریاحی به حیاط بزرگ خانه قدیمی‌ساز وارد شد، شعار بزرگی روی چلوار سفید توجه‌اش را جلب کرد. در دو طرف آن پرچم‌های رنگی ایران و لهستان نقش شده بود. بیست و پنج کارگر لهستانی طوری کنار هم ایستاده بودند که از آن جمله «منوچهر خوش آمدی» به فارسی خوانده می‌شد. «روزی» جوان‌ترین دختر لهستانی در این جمع شعری را به فرانسه برای ریاحی خواند با این مضمون که: ما دلباختگان توایم! تو را دوست داریم و دست در دست پولونیا را بلندآوازه خواهیم کرد. زنده باد ایران. زنده باد لهستان».

«در شب افتتاح پولونیا ارکستر «جالی بویز» متشکل از پنج نوازنده مجارستانی که به دعوت هتل پالاس به تهران آمده بودند، برنامه اجرا کرد. به فاصله چند ساعت پنجاه و دو میز چهار نفری کافه رستوران پولونیا به بهای هر میز چهار صد تومان فروش رفت. منوی غذا متشکل بود از پیش غذا و سوپ و غذای اول و غذای دوم و سالاد و سرو چای یا قهوه. قیمت این منو بیست و پنج ریال بود. سر چهارراه‌ها اعلان‌های تبلیغاتی پولونیا با عنوان‌هایی مثل: «سیاه خان تقدیم می‌کند» و «میمون پیانیست» بین سرنشینان اتومبیل‌های شخصی پخش شده بود. در روزنامه‌ها و در سینما‌ها هم اعلان‌های مشابهی با عناوین «خوشه انگور»، «مروارید سیاه» و «ترنگ طلایی» انتشار پیدا کرده بود. در شب افتتاح پولونیا، اولگا با دامن مشکی و کت اسموکینگ سفید ابریشمی و یخه و پاپیون اطلس قرمز برازندگی چشمگیری داشت. دیگر خدمتکاران با لباس‌های اونیفرمی که به گرته کریستین دیور در ایران دوخته شده بود، با آرایش ملایم خوش خدمتی می‌کردند. بعد از شام نادیا به اتفاق کمک آشپز‌ها به میان جمعیت آمد و بعد از خوش و بش با میهمان‌ها به همراهی ارکستر ترانه‌ای به زبان لهستانی خواند. روزنامه‌ها با نادیا و الگا و کاپیتان هولتزر مصاحبه کردند، خوش خدمتی و خوش برخوردی لهستانی‌ها را ستودند، از غذا، نظافت آشپزخانه و سرویس پولونیا تمجید کردند و از آن به عنوان بهترین کافه رستوران پایتخت یاد کردند.»
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
کافه پولونیا در واقعیت

آیا هنوز هم می‌توان کافه پولونیا در پوست دباغی شده تهران امروز ردیابی کرد؟ چه کسی می‌داند این کافه کجای تهران است؟ فودلاوند، نویسنده کتاب «لاله‌زار» نخستین کسی است که به این سوال پاسخ می‌دهد: «من در تحقیقاتم تنها نامی از کافه پولونیا شنیده‌ام و بس. اطلاعات دیگری ندارم.» او آقای «روبن»، مردی که پدر و مادرش یکی از نخستین کافه- قنادی‌ها را در تهران راه‌اندازی کرده‌اند معرفی می‌کند؛ کافه- قنادی «مینیون» (به معنای لطیف) در خیابان سعدی.پدر و مادر آقای روبن، اوکراینی بودند. آن‌ها که تاب شرایط کمونیستی را نیاوردند به ایران مهاجرت کردند.

در بحبوحه جنگ جهانی دوم، کافه- قنادی مینیون را در خیابان سعدی راه انداختند و حالا آقای روبن، ۷۸ سال بعد از آن روز‌ها، راه پدر و مادرش را ادامه می‌دهد. او کافه پولونیا را به خاطر می‌آورد: «این کافه را به یاد می‌آورم. در زیرزمینی در لاله‌زار بود. البته خیلی بعد‌تر از کافه- قنادی ما راه‌اندازی شد. آن زمان که تهران به این گستردگی نبود. جلوی مغازه‌ها زمین بیابان بود. لهستانی‌ها که آمدند ایران، خیلی‌هاشان را ما در لاله‌زار و سعدی می‌دیدیم. بیشترشان تیفوس داشتند. خیلی شرایط سختی و دردناکی بود. در بین آن‌ها زنان و دختران بسیار زیبایی هم بودند. سرنوشت آن‌ها را آواره کرده بود...».

آقای روبن، ما را به سمت لاله‌زار و پاساژ چلچله هدایت می‌کند. جایی که سرنوشت پولونیا با آن گره خورده.
کافه پولونیا هنوز در خاطر آقای روبن وجود دارد. آیا مکان کافه پولونیا هنوز در پاساژ چلچله هست؟ در لاله‌زارنو، نرسیده به تقاطع جمهوری، پاساژ چلچله پیدا می‌شود. ورودی پاساژ چند پله به پایین می‌خورد. درست شبیه صحنه‌ای که سینایی فیلمبرداری کرده و درست جایی که در کتاب نوش‌آذر و دولتشاهی تصویر شده است. واقعا در لاله‌زاری که هر روز دستخوش تغییر و تحول می‌شود، پیدا کردن این سر در به شکل مسبوق به سابقه‌اش چیزی شبیه معجزه است.

تنها به جای کافه پولونیا، روی سر در آن نوشته شده است: «چاپخانه دیبا».
مکان‌ها گویا‌ترین زبان برای روایت بی‌واسطه تاریخ‌اند. پس کافه پولونیا تنها خیال نیست، واقعیت است اگرچه هیچ عکسی از خود به یادگار نگذاشته باشد. پله‌ها طی می‌شود، در مقابل انبوهی کاغذ که گویا قرار است تاریخ را بنویسند. در اتاق شیشه‌ای ورودی دو مرد در حال صحبت هستند. آقای «آگنج»، مردی حدود ۴۰ ساله با موهای جو گندمی اولین پاسخ‌ها را به ما می‌دهد. وقتی از او درباره تاریخ چاپخانه می‌پرسیم هیجان‌زده می‌شود. او از تاریخ این مکان تنها شنیده‌هایش را روایت می‌کند. پدر او ۲۲ سال پیش این ملک را از آقایی به نام «تهرانچی» سرقفلی خریده است.

تهرانچی اما حالا مرده است. نه تنها خودش، بلکه پسرش هم مرده! او سه دختر دارد که همه خارج از ایران هستند و به تازگی آقایی به اسم «منتظری» ملک چلچله را از آن‌ها خریداری کرده است. آن‌ها سرقفلی این ملک را از آقای روشن اخگر گرفتند. دو مردی که اینجا شکلات‌سازی داشتند. آن طور که آگنج روایت می‌کند، چند سال این مکان شکلات‌سازی بوده، البته دقیقا نمی‌داند، ولی حدس می‌زند که نزدیک ۱۰ سال اینجا شکلات‌سازی بوده است. او تنها نام کافه پولونیا را شنیده است و البته این گرا را می‌دهد که فضای داخلی امروزی آن با آنچه روزگاری نام کافه بر خود داشته تفاوت فاحشی دارد اما هنوز رگه‌ای از تاریخ اینجا هست.

آگنج اتاقی را نشان می‌دهد که کاشی‌های مربعی شکل صورتی دارد و دو در ورودی و خروجی که می‌گوید این‌ها از قدیم مانده است.
پیرمرد نظرش این است که قبل از کافه، اینجا خانه قدیمی بوده که آب انبار و چهار چاه داشته است. او می‌گوید زمانی هم در این پاساژ چند دهانه طلاسازی بوده و خیلی‌ها بعد از آن در طمع این چاه‌ها بودند تا شاید به خرده طلایی در ته آن همه کثافت برسند. او از پدرش شنیده که خیلی سال پیش در اینجا قتلی هم رخ داده اما نه می‌داند چه زمانی و نه برای چه!آگنج آقای «یگانه»، خیاط طبقه دوم پاساژ را قدیمی‌ترین مرد لاله‌زار می‌داند که می‌تواند از گذشته حرف بزند، او دوست قدیمی تهرانچی هم بوده است. اما آقای یگانه فعلا در سفر است و همین موضوع تحقیقات را تا پیدا کردن اسرار این کافه همچنان ادامه‌دار می‌کند.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
کشف لولا


در کتاب دولتشاهی آمده بیشتر آوارگان لهستانی که در اردوگاه دوشان‌تپه در شرایط سخت زندگی می‌کردند، زن‌هایی بودند که شوهرانشان در جبهه‌های جنگ کشته شده بودند، با چند زبان آشنا بودند و در بین آن‌ها اشخاص سر‌شناسی هم مثل نادیا، دختر مارشال پیلسودسکی، قهرمان و ناجی لهستان بعد از جنگ جهانی اول هم دیده می‌شد.


سربازهای آمریکایی، روسی و انگلیسی پس از سال‌ها جنگیدن دوست داشتند خوش بگذرانند. در تهران اما کافه، رستوران، میهمانخانه و هتل‌هایی که بشود در آن پول خرج کرد و خوش گذراند، نبود. این‌طور بود که عده‌ای به فکر ایجاد هتل و میهمانخانه و رستوران‌های مجلل افتادند. یکی از این اشخاص «منوچهر ریاحی» بود.


آقای آگنج و «منتظری»، هیچ کدام فردی به نام ریاحی را به یاد ندارند. آقای منتظری صاحب کنونی ملک با دامادهای آقای تهرانچی در تماس است و اسناد تا ده نسل قبل از این ملک را در اختیار دارد. اما او کمترین کمکی نمی‌کند. در میان سکوت‌هایش اما چند نکته کوچک روشن می‌شود. منتظری می‌گوید که «پاساژ چلچله سرآمد همه پاساژها بوده، ما هم شنیدیم در دوره‌ای کافه بوده، اما فردی به اسم ریاحی را نمی‌شناسم و نامش را هم در اسناد ندیده‌ام.»در این میان کتاب «از ورشو تا تهران» نوشته محمدعلی نیک‌پور راهگشا می‌شود. این کتاب خاطرات زنی به نام «هلن» است که از مصائب جنگ جهانی دوم و خاطراتش در تهران می‌گوید. او کافه پولونیا را به یاد دارد اما به دلیل سن کمی که در آن دوران داشته، اطلاعات بیشتری در مورد آن ندارد.

هلن اما زنی را می‌شناسد معروف به «لولا»، که سن بیشتری داشته و احتمال دارد آنجا را به یاد بیاورد. آیا لولا می‌داند که در آن کافه چه گذشته است؟
جست‌وجوی لولا شروع می‌شود. لولا کجاست؟ آیا هنوز زنده است و زخم لهستان را نفس می‌کشد؟ در تهران است یا سر به دیار خود گذاشته؟ سرانجام لولا در خانه سالمندان «حضرت مریم» در بهارستان پیدا شد.

او حالا ۸۵ سال سن دارد و در خانه کوچک و قدیمی در کنار بسیاری از همکیشان خود روزگار سپری می‌کند. دیدار با لولا اما سخت است. مسوول خانه سالمندان حضرت مریم موافقت نمی‌کند. تا اینکه اصرار‌ها و تماس‌های هر روزه، سرانجام به نتیجه می‌رسد و لولا می‌آید. زنی با موهای کوتاه بلوند، روی سپید اما کمری خمیده که موبایلش را به دستش آویزان کرده.
لولا از پس همه چین و چروک‌هایی که بر چهره دارد، طرح جوانی بسیار زیبایی را در ذهن به تصویر می‌کشد.

خیلی خوب فارسی حرف می‌زند: «بار‌ها برایم جور شد که به لهستان برگردم یا به آمریکا بروم اما من عاشق ایرانم و دوست دارم در ایران بمیرم.»
نامش «النوریا برلسکا»ست و پدرش او را از کودکی لولا صدا می‌کرده. سیزده ساله بوده که به دلیل فعالیت‌های پدرش آواره می‌شود و اندکی بعد همراه مادر و خواهرش از سیبری به اصفهان می‌آیند. دو سال در اصفهان می‌مانند و خواهرش را به دلیل ضربه‌ای که به سرش می‌خورد، از دست می‌دهد و همراه با مادرش به تهران می‌آید و در اردوگاه یوسف‌آباد ساکن می‌شود.

این‌ها یک طرف، مهم اینجاست که او کافه پولونیا را به خاطر دارد. گمشده ما، حالا یک سند واقعی پیدا کرده، پیرزنی که با اشاراتی در لفافه، فاش می‌کند که مدتی را در این کافه کار کرده است. آیا او جزو بیست و پنج دختر باکره لهستانی است که بر اساس نوشته دولتشاهی، توسط ریاحی از مسوولان ایرانی و لهستانی در دوشان‌تپه مجوز کار برایشان گرفته شده و به کافه آورده شده است؟
لولا اما در برابر همه سوال‌ها سکوت می‌کند. وقتی از او درباره آدم‌هایی که در کافه نام‌های بزرگی داشته‌اند، مثلا درباره «کاپیتان هولتزر» که افسر سابق نیروی دریایی لهستان بود و مدیریت این کافه را برعهده داشت سوال می‌شود باز هم با سکوتش یادآوری می‌کند که چیزی به یاد ندارد.


لولا از کافه حرف نمی‌زند، هرگاه نام پولونیا را می‌شنود، متاثر و چشمانش پر از اشک می‌شود. در میان خط سکوت اما چیزهایی نیز به زمزمه یادآوری می‌کند: «سال‌ها خیلی از لهستانی‌ها و ایرانی‌ها آمده‌اند که من از گذشته برایشان بگویم.» بنابراین با اینکه نادیا پیلسوفکی دانش‌آموخته پاریس، پیش از جنگ را به یاد می‌آورد، نمی‌گوید که آیا نادیا که آن زمان ۴۰ ساله و سرپرست آشپزخانه اردوگاه دوشان‌تپه بوده، در پولونیا سرآشپز بوده یا نه: «یادآوری گذشته برایم شکنجه‌آور است. نمی‌خواهم آن روز‌ها دوباره به ذهنم بیاید.

ما سختی بسیاری کشیدیم. وقتی از اصفهان آمدیم مادرم در یک دوزندگی کار می‌کرد و برای سربازان لباس می‌دوخت. من هم مجبور بودم کار کنم. یکی از آن‌ها کافه پولونیا بود.»

لولا نفسش را به سختی فرو می‌دهد: «من با شوهر اولم آنجا آشنا شدم. یک میهمانی گرفته بودند. شوهر اولم نامش کلانتری بود. عکاس شاه بود. خیلی به آن کافه رفت‌و‌آمد می‌کرد. من از او یک بچه دارم. یک پسر که الان آمریکاست و برای خودش زن و بچه دارد. اما کلانتری به من دروغ گفت. او زن و چهار بچه داشت. چه زن خوبی هم. چون به من دروغ گفته بود، من‌‌ همان موقع که فهمیدم از او جدا شدم. او یک دروغگو بود.»چیزی فرو کوبنده از آن روز‌ها در دل لولا مانده است که حتی سکوت رخوتناک خانه سالمندان بهارستان را هم به خرد شدن فرا می‌خواند: «بعد‌ها با شوهر دومم آشنا شدم، سرهنگ فروغی. او مرد بزرگی بود. بسیار مهربان. من با او زندگی می‌کردم اما او گفت که باید با هم عقد کنیم و مرا عقد کرد.

از او بچه‌ای ندارم اما مرد بزرگی بود و به خاطر او وقتی مادر و دخترخاله‌هایم به لهستان بازگشتند من ایران ماندم.»
بر اساس گفته‌های لولا، هر کسی اجازه ورود به این کافه را نداشته، برای همین تا به این لحظه خاطرات پولونیا در مه تاریخ جا خوش کرده است.

کافه‌ای که بیشتر مردان رده بالای حکومتی و سربازان ارتش متفقین به آن رفت‌وآمد داشتند و دور از ذهن نیست که پی‌ریزی بسیاری از اتفاقات سیاسی در این مکان انجام می‌شده است.لولا اما صبرش تمام می‌شود و دیگر به سوالات جواب نمی‌دهد. به اینکه آیا او «الگا کوالسکی» ۲۹ ساله که در کتاب «سفرکرده‌ها» اشاره‌ای به آن شده را می‌شناسد یا نه! دختری که در هفده سالگی قهرمان شنای ورشو شده بود و ریاحی او را به سرپیشخدمتی گماشت و اینکه سرانجام کافه پولونیا چه می‌شود؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
قهوه‌خانه آقا نوروز
آقای یگانه سرانجام از سفر مشهد می‌آید. مرد ۷۰ ساله‌ای که در طبقه دوم پاساژ چلچله خیاطی دارد و گفته‌اند که کلید پر کردن خانه‌های خالی این جدول در دست اوست.

آقای یگانه اما آنقدر تلخ است که در برابر همه سوال‌ها اخم می‌کند، تنها می‌گوید که «۴۰ سال است من به این پاساژ آمده‌ام و هیچ چیز درباره این کافه نمی‌دانم و هیچ چیز هم نشنیده‌ام!» تلفن مغازه او هنوز از آن تلفن‌هایی است که روی دیوار کار می‌گذاشتند. آقای یگانه تمام ادعای ساکنان پاساژ را در مورد اطلاعات مفصلی که هر روز درباره گذشته پاساژ می‌گوید، نقض می‌کند و ختم کلام کرده و در مغازه‌اش را می‌بندد.

اما «آقا نوروز» نامی است که سرقفلی قهوه‌خانه کوچکی به نام «خداداد» را در طبقه اول پاساژ چلچله دارد. او مدعی است که ۹۰ سال است که این قهوه‌خانه اینجا بوده و ۴۶ سال است که خودش قهوه‌خانه را از آقای دریانی گرفته است. آقا نوروز می‌گوید که کافه را یادش نمی‌آید. اما شنیده است که زمانی، لهستانی‌ها در اینجا رفت‌وآمد داشتند. بعد‌ها هم زن و مردی ارمنی در طبقه دوم این پاساژ که آن زمان‌ها مسکونی بوده، زندگی می‌کردند.


آقا نوروز می‌گوید که آرایشگری ارمنی هم در روبه‌روی پاساژ کار می‌کرده که فکر می‌کند لهستانی بوده و هیچ کس حالا از حال و روزش خبر ندارد. او شنیده است که آن روز‌ها توی کافه «کریستال» روبه‌روی پاساژ و توی کافه «کاروان» بالای لاله‌زار هم زنان لهستانی رفت‌وآمد داشتند. او رو به آقای مو سپیدی که در حال خوردن چای است، می‌گوید: «تو شاید آن روز‌ها رو بیشتر یادت بیاد.» مرد صومعه‌سرایی سری تکان می‌دهد: «من ۱۵ سالم بود که به تهران اومدم، خوب کافه پولونیا را به خاطر دارم. اون زمان‌ها یه آقایی به اسم حسن عرب بود که برای کاباره‌ها و کافه‌ها آدم جور می‌کرد. برای این کافه هم یه‌ سری لهستانی آورد.»


آقای خوشرو چایش را روی میز گذاشته و ادامه می‌دهد: «من سال‌ها مسوول تشریفات میهمانی‌های شاه سابق بودم و سال‌ها در کافه و کاباره‌ها کار کردم. از کاباره خرم و شکوفه گرفته تا باراکا. کافه‌های آن زمان را به یاد دارم و کافه پولونیا کاملا یادم می‌آید.» در خاطراتش جست‌وجو می‌کند و چند کلمه‌ای به این «کاملا» اضافه می‌شود: «اصلا اینجا کافه مهمی نبوده، فقط زنان لهستانی توش کار می‌کردن، برای اینکه ارزون‌تر می‌گرفتن!» این حرف او بسیاری از گفته‌ها در مورد کافه پولونیا را زیر سوال می‌برد. در همین موقع، آقای محمود باقری پا به میان بحث می‌گذارد، او سال‌ها در لاله‌زار کار کرده و حالا هم چاپخانه دارد.


باقری شنیده است که در آن زمان در لاله‌زار کافه‌های بسیاری وجود داشتند اما به کافه پولونیا کمتر کسی می‌رفته و فقط افسران اجازه ورود داشتند، بعد برای نشان دادن بزرگی کافه دست‌هایش را از هم باز می‌کند و می‌گوید: «۵۰ تا میز داشت! گمون نکنم که آن موقع‌ها کسی به این راحتی می‌تونست وارد کافه بشه...»


آقا نوروز هم حرف آقای محمودی را تائید می‌کند و در لفافه می‌گوید که خیلی از بزرگانی که می‌خواستند با دختران نا‌شناس خارجی رابطه داشته باشند به اینجا می‌آمدند. او که زمانی کراواتی‌ها را به قهوه‌خانه‌اش راه نمی‌داده، با خنده می‌گوید که «آن زمان من فقط به لوله‌کش‌ها و کارگر‌ها چای می‌دادم! اما قضیه کافه پایینی که حالا چاپخونه شده، فرق می‌کرده. اونجا دنیای عجیبی داشته...»
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
برگشت به زیرزمین


کافه پولونیا «در آستانه» این راه بود. یک Underground لهستانی در لاله‌زار قدیم. زیرزمینی که با ورود لهستانی‌ها در ایران پا گرفت و همچون دیگر زاده‌های جنگ، با پایان عربده‌کشی متحدین و متفقین جنگ دوم جهانی، از میان رفت اما رد زخمش هنوز هم باقی است و حداقل لولایش در خانه سالمندان هنوز نفس می‌کشد.

عمر کافه که منطبق بر قوس جنگ است نشان می‌دهد که این کافه خود زاییده رحم خونخوار همین جنگ بوده. کافه‌ای زاده جنگ در کشوری بی‌طرف که امروز بوی سرب چاپخانه و چای‌های ولرم کارگران را می‌دهد. اگر امروز همچنان در هاله‌ای از ابهام نمی‌دانیم چه جریان‌های تاریخ‌سازی در این کافه گذشته است، اما به قطع این را می‌دانیم که زنانی که دست بی‌رحم این جنگ بر صورتشان سیلی زد برای زندگی به ناچار دست به مبارزه بزرگی زدند و جنگ تنها فاجعه می‌آفریند.

آن‌ها در غربت کشوری که نه زبانش را می‌دانستند و نه فرهنگ آن را، وارد فعالیت و حیات جمعی شدند؛ در کارگاه‌های دوزندگی، شیرینی‌فروشی‌ها و کافه‌ها مشغول به کار شدند. کافه پولونیا، هتل کاروان، هتل «ریتز» و همه مکان‌هایی که در جریان این جست‌وجو، نامی از آن‌ها به میان آمد، بر این ادعا صحه می‌گذارند. برخی از این زنان که از تن خود گذشته بودند، تنها به ذات حیات پایبند ماندند.


کافه پولونیا اما در این میان، تنها داستانی برای ورود زنان لهستانی به کارزار زندگی در ایران نبود، مکانی بود برای تولد عشق‌ها و نفرت‌ها. می‌شود رد این عشق‌ها و عاشقیت‌ها را در رمان‌ها و سفرنامه‌ها و تحقیقات دهه چهل و پنجاه خورشیدی گرفت، وقتی که ادبیات ایران در بازگشتی به تاریخ به دست اسماعیل فصیح‌ها، نوش‌آذر‌ها و مسکوب‌ها و اخوان لنگرودی‌ها به آینده بازتابانده می‌شود. عشقی که در تجلی حضور این زنان در کافه پولونیا بود، در قلب زخم خورده جنگ جهانی دوم، تنها تار مویی بود که آن‌ها را به سرزمینشان، از دست داده‌هایشان و بی‌ریشگی‌شان پیوند می‌زد و چه سخت است که حلقه اتصال آدم به همه این‌ها، محدود به یک تار مو باشد. در روایت کامویی از کالیگولا آمده که: «هر‌گاه ابرمردی به تخت می‌نشیند، محنت و آزمون بزرگی برای خلق آغاز می‌شود.» آزمون آن‌ها آغاز شده بود و حالا پس از آن همه سال، خاطره‌های پیران لاله‌زار، همچون جریان آبی که مرده‌های Underground را به سرزمین بهشتی می‌برد، ما را به دیدار آن‌ها می‌برد. خاطره عطر‌ها، نگاه‌ها، قهوه‌ها، والس‌ها، سردوشی‌ها و قپه‌ها، بدمستی‌ها و عربده‌ها، اشک‌ها و لبخند‌ها و لیوان‌های سرگردانی که در قلب پولونیا تپیده‌اند و می‌تپند!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار



اینجا پاساژ چلچله است. پاساژی که زیرزمینش در دوره‌ای از تاریخ مامنی برای اشتغال زنان لهستانی شد
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
خاطرات هلن استلماخ، از بازماندگان مهاجران لهستانی در ایران




تاریخ ایرانی: از معدود لهستانی‌هایی است که به ایران پناه آورد و ماندگار شد؛ از آخرین بازماندگان نسلی که در رهایی از چنگال کمونیست‌ها و فاشیست‌ها، سر از بندر انزلی درآوردند و به تهران و دیگر شهرها منتقل شدند. هلن استلماخ، از هشت سالگی مهاجرت بی‌بازگشت خود را به همراه هزاران هموطن خود آغاز و زندان‌ها و تبعیدگاه‌های سبیری و گرسنگی‌‌ها و دربدری‌ شهرها و کشورهای مسیر عبورشان از روسیه گرفته تا قزاقستان، قرقیرستان، تاجیکستان، ازبکستان و ترکمنستان را لمس کرده است و شاهد زنده‌ای است از مشقت نسلی از لهستانی‌ها که هم قتلگاه کاتین و یخبندان سیبری را دیدند و هم تهران اشغال شده از سوی متفقین را. اما استلماخ در همین تهران ماند و ازدواجش با یک ایرانی، محمدعلی نیک‌پور، در ایران پابندش کرد و سال‌ها بعد خاطراتش را برای همسرش بازگو کرد که حاصلش کتاب «از ورشو تا تهران» شد.
بخشی از خاطرات استلماخ که «تاریخ ایرانی» انتخاب کرده، شرح دیده‌ها و شنیده‌های استلماخ از تهران آن روزها و شرایط لهستانی‌های مهاجر است؛ از پناهجویی در ایران که ستاره هالیوود شد تا مادموازل ایزابلای زیبا و همچنین فرزندان موفق والدین رنج کشیده‌ای که خاطره خوش ایران را برای نسل‌های بعدی به یادگار گذاشتند.


در کمپ یوسف‌آباد



در تهران با همکاری سازمان ملل و هیات نظارت و کلیسا در چند نقطه تهران کمپ‌هایی را دایر و آماده کرده بودند. این چند نقطه عبارت بود از کمپ یوسف‌آباد در خیابان پهلوی، کمپ دوشان‌تپه و یک کمپ دیگر که الان یادم نیست. در هر کدام از این کمپ‌ها، حدود پنجاه چادر نصب شده بود و هر چادر چهار تخت چوبی داشت.

عده‌ای که قبلا رسیده بودند، در بعضی از کمپ‌ها اسکان داده شدند و ما وقتی حدود عصر (۱۵ فروردین ۱۳۲۱ هـ.ش) وارد تهران شدیم، یکسره به کمپ یوسف‌آباد در خیابان پهلوی آن روز اعزام شده و به چادرهای منصوبه منتقل شدیم. من و مادرم و دو خانم دیگر به یک چادر راهنمایی شدیم و لوازم خود را داخل چادر گذاشتیم و به تماشای آینده و روزها و حوادثی که در کمین ما بود نشستیم.




این چادرها توسط مامورین انگلیسی و هندی و لهستانی به شدت محافظت می‌شد و تهدید شده بودیم اگر قصد فرار یا خروج بی‌اجازه داشته باشیم هدف تیراندازی قرار خواهیم گرفت و در این محافظت جهت اطمینان هر روز صبح سرشماری انجام می‌شد و در یکی از چادرها نیز آشپزخانه و سرویس بهداشتی راه افتاده بود که باز همان آش سربازی بود و همان نان سیاه که به خورد ما می‌دادند و چاره‌ای غیر از پذیرش آن نبود و باید اضافه کنم به هر کدام از ما مبلغی پول به پوند انگلیسی می‌دادند که این جیره برای مدتی ادامه داشت و بعدا به عللی قطع شد. سکونت ما در چادرهای کمپ یوسف‌آباد حدود یک سال و نیم طول کشید و ما شنیده بودیم که در آینده، ما را از اینجا به کشورهای دیگر خواهند برد.

برنامه‌ای تنظیم شده بود که کلیه اسرای لهستانی را از کمپ‌ها تحویل بگیرند و تقسیم‌بندی کنند و به کشورهای هند، نیوزلند و آفریقای جنوبی بفرستند، اما هیچ‌کس نمی‌دانست جزو کدام گروه است و باید به کدام کشور فرستاده شود. ولی قطعی شده بود که باید از ایران برویم و این مساله در توافقی بین دولت‌ها و سازمان ملل به تصویب رسیده بود. در واقع کسانی که در جنگ پیروز شده بودند برای ما تصمیم می‌گرفتند و اسیران لهستانی را به هر جا می‌خواستند، می‌فرستادند.




در کمپ ما، خانم بسیار باسوادی حضور داشت که در لهستان دارای شهرت علمی و فرهنگی خوبی بود. اسم ایشان فکر می‌کنم باربارا استاونیسکا بود. این خانم نفوذ زیادی داشت و عواملی در تهران بودند که برای نجات او اقدام کردند، آن‌ها در بیرون فعالیت زیادی کردند که ایشان را از چادر به شهر ببرند و بالاخره موفق شدند. این خانم در مدت کمی سر از آمریکا درآورد و هنرپیشه معروفی شد که از ستارگان هالیوود به شمار می‌رفت و در فیلم‌های کابویی نقش‌های زیادی داشت.


در چادر ما، من و مادرم و یک خانم با پسربچه‌ای زندگی می‌کردیم که دو ساله بود. سیمای زن نشان‌دهنده نجابت و شخصیت والای خانوادگی او بود. این خانم با شوهرش ابتدا در تبعیدگاه سیبریه بودند که بعدا شوهرش وارد فاز نظامی گروه ژنرال آندرس شد، از طریق ایران و عراق به جبهه مونته‌کاسنیو اعزام شد. این خانم در کمپ یوسف‌آباد با بچه‌اش زندگی می‌کرد و از یک مرض ناشناخته رنج می‌برد و بیشتر به سرنوشت بچه‌اش می‌اندیشید و بالاخره به علت کمبود مواد غذایی و گرسنگی و نبود دارو و دکتر، شکمش باد کرد و نیمه شب همان روز فوت کرد. جسدش را شبانه از چادر ما خارج و در گورستانی که بعدا فهمیدیم دولاب است به خاک سپردند و بچه‌اش را به اصفهان برده تحویل یتیم‌خانه اصفهان که ویژه بچه‌های بی‌سرپرست لهستانی بود دادند. بعد از چند سال پدرش که در جبهه ایتالیا بود به ایران بازگشت و وقتی فهمید همسرش فوت کرده و بچه‌اش در یتیم‌خانه اصفهان است او را با خودش به لهستان برد. بعد از حدود شصت و هشت سال از آن تاریخ به من خبر رسید که آن بچه یتیم دیروز، امروز یکی از بزرگترین بازرگانان لهستان است که در شهر وردسلاو در سیصد کیلومتری ورشو نامی آشنا و معروف است که مدیریت یک شرکت زنجیره‌ای و دارای اعتبار بین‌المللی است و این خبر از طریق فرزندم رضا نیک‌پور بود که برای یک سخنرانی در دانشگاه ورشو در لهستان با وادیس چاپسکی آشنا شد و او ضمن معرفی خود اظهار داشت که برای زیارت گور در غربت مادرش هر چند سال به ایران می‌آید و با فرهنگ ایران آشنا است و گاهی با من تلفنی صحبت می‌کند. وقتی من خاطره تلخ چادر کمپ و مادر بدبخت او را به خاطر می‌آورم و امروز چهره کاملا شاداب آقای وادیس چاپسکی را می‌بینم دچار حسرت و شگفتی می‌شوم و اینکه واقعا دنیا با همه بزرگی دهکده کوچکی بیش نیست.



البته فوت‌شدگان در کمپ کم نبودند و هر کدام در اثر ابتلا به مرضی می‌مردند. آدم‌های خیر در تهران گاهی به کمپ می‌آمدند و از وضعیت اسف‌بار یک مشت اروپایی مفلوک و گرسنه متاثر می‌شدند. آن‌ها هر روز برای ما مواد خوراکی و کمپوت می‌آوردند. مخصوصا مردی بسیار متشخص و موقر با همسرش که گویا لهستانی بود، هر روز با ماشین فورد مشکی رنگ برای همه ما خوراکی می‌آورد. می‌گفتند آن مرد پست وزارت دارد، اما ما اسم او را نمی‌دانستیم و تا آخر هم نفهمیدیم آن مرد که بود.


زمستان ۱۹۴۲ م. تهران فرا رسید. آن سال سرما بیش از هر سال دیگر بود. ایرانی‌ها می‌گفتند سرما بی‌سابقه است. برف و باران قطع نمی‌شد و حتی یک شب سرد طوفانی باد سرد وحشتناکی وزید که شدت باد و طوفان چادر ما را از جا کند و ما را بی‌سرپناه ساخت و یادم می‌آید ما تا صبح خودمان را در پتو پیچانده و بیدار ماندیم تا آمدند و چادر را دوباره نصب کردند.


از خاطرات اقامت در کمپ خیلی در خاطرم نیست اما وقایع سیاسی بسی بزرگ در زمان اقامت ما در کمپ اتفاق افتاد. اعم از اینکه این وقایع در ایران و یا دیگر نقاط جهان واقع شود. آنچه را که من نقل می‌کنم صرفا خودم شاهد بودم. مثلا یک روز اتوبوس‌های نظامی در کمپ اعلام کردند جوانان و نوجوانان را برای تفریح به شهر می‌برند و عده زیادی از بچه‌ها در کمپ و در کنار اتوبوس جمع شدند. اتوبوس به طرف شهر ری حرکت کرد. یک ساعت بعد ما در کارخانه چرمسازی بودیم. آن کارخانه توسط دو نفر مهندس لهستانی اداره می‌شد. آن‌ها قبل از جنگ به استخدام دولت ایران درآمدند و کارخانه چرمسازی را مدیریت می‌کردند. مهندسین کارخانه با زبان لهستانی کلی با ما حال و احوال کردند و ما واقعا خوشحال از این دیدار چند ساعت بعد به اردو برگشتیم. البته این برنامه‌ها بعضی روزها برای تقویت روحیه اسرا اجرا می‌شد. مادرم در کمپ در بخش‌های آشپزخانه و بهداری فعالیت خوبی داشت. او آشپز ماهری بود، در کلیه مراحل آشپزی نظارت داشت و از طرفی در بخش تزریقات نیز سوابقی را دارا بود. در نتیجه در بهداری کمپ هم کار می‌کرد. تهران سال‌های ۱۹۴۲ و ۱۹۴۳ میلادی وضعیت خوبی نداشت. اشغال ایران توسط نیروهای خارجی، تشنج سیاسی در کشور، اشغال آذربایجان توسط نیروهای حزب دمکرات بر اوضاع سیاسی و اقتصادی شهر تاثیر بسیار بدی گذاشته بود. خیابان‌های تهران پر بود از نیروهای متفقین. مواد غذایی به ویژه قند و شکر به شدت کمیاب بود و مردم شهر برای تهیه یک وعده غذا باید مدت‌ها در صف می‌ماندند و وضع نان نیز بهتر نبود. مواد غذایی کمپ توسط دولت‌های آمریکا و انگلیس تامین می‌شد. ما البته این اطلاعات را از کارگران ایرانی و رانندگان مواد غذایی که هر روز از بیرون مواد غذایی به کمپ می‌آوردند می‌فهمیدیم. آن‌ها این طور تعریف می‌کردند.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
دلربای چشم آبی و ماشین قرمزش

نام ایزابلا برای جوانان تهران آن روز نامی آشنا و دست‌نیافتنی بود، او همه جا نقل محافل و مجالس بود و هر دختر زیبایی را در شهر با زیبایی او مقایسه می‌کردند.


راستی این ایزابلا کیست؟ این مادموازل مو طلایی و چشم آبی که این همه سر و صدا ایجاد کرده و شهرت زیبایی او در تهران پیچیده، دختری با ماشین قرمزرنگ کروکی فورد موستانگ که هر روز عصر در خیابان‌های تهران ویراژ می‌داد و قلب مشتاقان به دیدارش را به طپش می‌انداخت، او کیست که بیشتر عکاسخانه‌های تهران و فتوگراف‌ها برای گرفتن یک عکس از او، کوشش می‌کردند تا بتوانند عکسی از او را پشت ویترین خود به نمایش بگذارند؟ دختر زیبای تهران که به کسی توجه نداشت، تنها عکاسخانه فتورنگ واقع در چهارراه استامبول بود که موفق شد یک عکس زیبای او را پشت ویترین خود به نمایش بگذارد و بیننده را در جای خود میخکوب کند و سال‌های بسیار این عکس در ویترین فتورنگ خودنمایی می‌کرد.


در منزل خانواده زرتشتی در چهارراه پهلوی اقامت داشتیم که یک روز ظهر سر و صدای زیادی شنیدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم، جمعیت انبوهی مقابل منزلی دیدم که به صف ایستاده بودند و حتی در داخل منزل هم شلوغ بود. آن منزل متعلق به دکتر میلچارسکی دندان‌پزشک معروف لهستانی بود که پزشک مخصوص شاه و دربار نیز بود. آقای دکتر در زمان رضاشاه پس از جنگ جهانی اول به دعوت دانشگاه تهران به ایران آمده بود و در دانشکده پزشکی تدریس می‌کرد و او بود که اولین انجمن دندان‌پزشکی را تاسیس کرد.

وی در مقابل منزل محل سکونت ما مطب داشت و آن روزها این محل که مقابل کافه شهرداری معروف قرار داشت، محلی اعیانی و اشرافی به حساب می‌آمد و مطبش همیشه شلوغ بود. روزی که من شلوغی آن منزل را دیده بودم به خاطر روز عاشورا بود و بنا به رسم معمول هر ساله مادموازل ایزابلا ناهار نذری می‌داد و گویا مردم اطلاع داشتند که امروز روز ناهار نذری ایزابلا است و ظاهرا برای خوردن ناهار نذری و شاید در باطن برای دیدن آن دختر مو طلایی اروپایی آمده بودند.

این دختر خانم زیبا فرزند و تنها دختر آقای دکتر میلچارسکی بود. امروز شاید داشتن یک ماشین و یا رانندگی یک خانم خیلی عادی باشد اما آن روزها داشتن ماشین کروکی فورد موستانگ و رانندگی یک دختر از اهمیت خاصی برخوردار بود که مادموازل ایزابلا این جرات را داشت. او به پنج زبان زنده دنیا تسلط داشت و صحبت می‌کرد، همچنین خواستگاران زیادی از اعیان و اشراف درباری و ارتشی داشت که هر روز مراجعه می‌کردند و به همه آن‌ها جواب رد می‌داد و خواستگاران را در حسرت نگاه می‌داشت. آخرین باری که او را دیدم حدود سی و دو سال داشت که همراه یک بچه در ماشین در حال حرکت بود و می‌گفتند با یک دیپلمات میانسال لهستانی ازدواج کرده اما همان زیبایی خیره‌کننده خود را داشت. آن زمانی که دکتر میلچارسکی فوت کرده بود و در گورستان دولاب مدفون شد.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
ازدواج دختران لهستانی‌ با ایرانی‌های سرشناس
کمپ آسوم یوسف‌آباد حدود پنجاه چادر داشت که هر چادر ۴ تختخواب داشت اما از چادر ما فقط مادرم و من فرار کردیم. می‌دانید که چادرها نگهبان داشت و اگر می‌دیدند ما را دستگیر می‌کردند، اما کسان دیگری از مهاجرین بودند که از کمپ‌ها فرار کردند و من عده زیادی از آن‌ها را می‌شناسم چون آن‌ها از کمپ دوشان‌تپه بودند لذا هیچ‌گونه ارتباط یا تماسی با ما نداشتند.

اما آن‌هایی که از کمپ فرار کردند وضعشان با ما فرق می‌کرد مخصوصا خانم‌های جوان اگر فرار می‌کردند سرگردانی ما را نداشتند. آن‌ها قبلا قرار و مدار خود را با کسانی که وسیله فرار آن‌ها را فراهم می‌کردند گذاشته بودند و آن‌ها را پس از خروج از کمپ به همسری انتخاب می‌کردند و همه آن‌ها که به همسری شوهران ایرانی درآمدند زندگی موفقی هم داشتند و واقعا زن زندگی بودند و در حال حاضر بعضی از آن‌ها در قید حیات و دارای خانه و خانواده و فرزندان و نوه‌های موفقی هستند، ولی مادرم اصلا اهل این حرف‌ها نبود و قبول نداشت از جامعه ایرانی همسری انتخاب کند. به همین دلیل تا آخر عمر شوهری انتخاب نکرد. او آنقدر مطمئن بود که فکر می‌کرد پس از چند سال می‌تواند به اتفاق من به لهستان مراجعت کند و پیش خانواده خود برگردد و با این اعتقاد راه خود را از دیگران جدا کرد و روشی متمایز با دیگران در پیش گرفت.


همسران بعضی از هموطنان من که از کمپ فرار کردند هر کدام دارای شغل آبرومندی بودند و خیلی از افراد سرشناس ایرانی دارای همسر لهستانی بودند. چه آن‌هایی که از مهاجرین بودند و چه آن‌هایی که در کشور لهستان با لهستانی‌ها ازدواج کرده بودند مانند شاهپور علیرضا پهلوی، غلامحسین ابتهاج، سرلشکر احمدی، سرهنگ اشرفی، دکتر معتمد، دکتر میمندی‌نژاد، هوشنگ تجدد، دکتر هروی، سرهنگ فاضل و عده‌ای دیگر که نامشان را فراموش کرده‌ام دارای همسر لهستانی بودند و باید اضافه کنم خیلی‌ها که بعدا با آن‌ها آشنا شدم از کمپ ما یعنی یوسف‌آباد نبودند ولی آن‌ها نیز دوران اسارت و مهاجرت را پشت سر گذاشتند و از کمپ‌های دیگر مثل دوشان‌تپه بودند. فقط خانم آنا بورکوفسکایا در کمپ یوسف‌آباد بود که با مادر خود از کمپ فرار کردند. خانم آنا در آن وقت حدود ۲۵ سال داشت و خیلی زیبا و دوست داشتنی بود. آن‌ها ابتدا در خیابان نادری در منزلی متعلق به یک دکتر دندان‌پزشک اقامت کردند.


اما چون آقای دکتر اخلاق درستی نداشت از آنجا خارج شدند. به عبارت دیگر پس از مشاجره بین آن‌ها، آقای دکتر دندان‌پزشک نیمه شب آن‌ها را از منزل خود اخراج کرد. خانم آنا به اتفاق مادرش از آنجا به منزلی در خیابان منوچهری که در اختیار لهستانی‌ها بود و به کارهای هنری و خیاطی مشغول بودند وارد شدند.

پس از چند ماه مهلت اقامت آن‌ها در منزل خیابان منوچهری تمام شد و مجبور شدند به علت عدم توانایی در پرداخت اجاره آنجا را ترک کنند. در این بین یک نفر نظامی با درجه سرگردی به نام سرگرد افخمی وارد ماجرا شده و به قصد کمک به آنا و مادرش، آن‌ها را در منزلی دیگر واقع در خیابان یوسف‌آباد جا داد و اجاره چند ماه را هم جلوتر به صاحبخانه پرداخت کرد و رابطه خود را با خانم آنا و مادرش با هدف حمایت از آن‌ها ادامه داد. سرگرد افخمی که از مهاجرین آسیای میانه قبل از حکومت کمونیستی روسیه بود به زبان روسی تسلط کامل داشت و تا درجۀ سرتیپی هم ارتقاء یافت و با خانم آنا ازدواج کرد.

متاسفانه افخمی چند سال بعد از ازدواج در حادثه‌ای در جاده هراز همراه آقای ابتهاج که آن وقت مدیرعامل سازمان برنامه بود در رودخانه هراز غرق شدند و تلاش گسترده دولت وقت برای پیدا کردن جنازه‌ها به جایی نرسید و این از معماهای پیچیده تاریخ ایران و به عبارت دیگر تاریخ سیاسی ایران است. در این حادثه آقای بهرام افخمی شوهر آنا افخمی و آقای ابتهاج و سه نفر دیگر در رودخانه هراز سقوط کردند ولی هرگز با وجود کاوش‌های فراوان جنازه‌ها پیدا نشد و تا امروز خبری نشد و عمدی بودن یا غیرعمدی بودن این حادثه در پرده‌ای از ابهام باقی ماند.


خانم آنا افخمی پس از درگذشت شوهرش برای امرار معاش به کار تدریس موسیقی و پیانو پرداخت. این خانم استاد پیانو هنرمند محترمی است و در فیلم بلند سینمایی آقای خسرو سینایی بازی کرده و موفق هم بوده است. خانم آنا بورکوفسکایا در سن ۹۲ سالگی دار فانی را وداع گفته و به همین منظور از طرف سفارت جمهوری لهستان مجلس یادبودی در کلیسای کاتولیک‌ها در خیابان فرانسه (نوفل‌لوشاتو) برقرار شد. در این مجلس یادبود هنرمند گرانمایه آقای خسرو سینایی ضمن تجلیل از این بانوی هنرمند و اینکه ایشان در فیلم مرثیه گمشده و چند فیلم دیگر خوب درخشیده بودند اظهار داشت که خانم آنا با همه اندوه سنگینی که از غم درگذشت فرزندش داشت همیشه لبخند امید و آرزو را بر لب داشت و به آدم امید می‌بخشید و دیگر روزنامه‌های تهران مطالبی در تجلیل از خانم آنا بورکوفسکایا نوشتند.

در همین رابطه بخش هنری روزنامه اعتماد شماره ۱۶۱۱ مورخ ۸۶.۱۱.۲۰ نوشته زاون قوکاسیان را منتشر کرد. افراد دیگری نظیر خانم یانینا جاری خانم آنا افخمی نیز از جمله این فراریان بودند. شوهر ایشان یکی از کارمندان عالی‌رتبه راه‌آهن بود. خانم ایمالیا و چخفسکا که شوهر ایشان یکی از رانندگان کمپ بوده و اینک با فرزندان و نوه‌های خودش زندگی می‌کند و خانم الکساندرا اسکوورنیک همسر مرحوم سرهنگ فاضل و خانم ماریشکابایدان که ایشان نیز با فرزندان و نوه‌های خود در تهران هستند و اضافه کنم که بعضی از خانم‌ها که از کمپ فرار کردند متاسفانه به دلیل فقر و نیاز و گرسنگی به فساد کشیده شدند و مدت‌ها در تهران در کاباره‌ها کار می‌کردند و عاقبت خوبی نداشتند که البته می‌دانید پی‌آمد جنگ یکی هم فساد و فحشاء است که مهاجران هموطن من نیز از آن بی‌بهره نماندند.

در همان زمان خانم هانکااردونوونا هنرمند معروف رادیو لهستان و آوازه‌خوان مشهور کشورمان نیز از مهاجرین بودند که پس از سقوط ورشو ابتدا شهر به شهر سرگردان بود تا بعدا از طریق کاتین در سیبریه به اردوگاه پیوست و همراه ما به تهران آمد و در تهران هنرنمایی فراوانی داشت که مهم‌ترین آن کنسرت باشکوه او در کلوپ ارامنه در خیابان نادری به نفع بچه‌های یتیم لهستانی بود که مورد استقبال تهرانی‌ها قرار گرفت. این خانم بعدها با شوهر لهستانی خود به لندن عزیمت کرد و تا آخرین روزهای عمر خود از بچه‌های یتیم غافل نبود و همه جا به نفع این کودکان هنرنمایی کرده و یا خودش از بچه‌ها نگهداری می‌کرد و پس از مرگ نیز همه هستی خود را وقف بچه‌ها کرد، روانش شاد و یادش گرامی باد.



یکی دیگر از مهاجران لهستانی به نام خانم بلا پس از سقوط ورشو به اسارت درآمد و به اتفاق برادرش به سیبریه آمد. برادرش در همان ابتدا به عضویت ارتش ژنرال آندرس درآمد و به جبهه ایتالیا رفت و بلای زیبا پس از تحمل سختی در سیبریه همراه مهاجران دیگر وارد ایران شد. البته در گروه ما نبود و من ایشان را بعدا در تهران دیدم. خانم بلا در تهران به همسری مردی به نام الیکو که یونانی‌الاصل بود و در خیابان شاهرضا، دروازه دولت جنب کوچه فتوحی رستوران بزرگی داشت، در آمد. این زوج پس از مدت‌ها بچه‌دار نمی‌شدند در حالی که شوهرش بسیار دوست داشت بچه‌دار شوند و به همین دلیل اختلاف داشتند.

آن‌ها در رستوران خود یک کارمند زن داشتند که اهل رودبار شمال بود و با شوهر بلا یعنی صاحب رستوران روابط پنهانی پیدا کرد و آبستن شد. من روزی خانم بلا را در خیابان شاهرضا دیدم که با یک کالسکه حامل یک پسربچه حرکت می‌کرد. از او جریان را پرسیدم پاسخ داد این بچه ما است و لاجرم زن و شوهر رضایت دادند که بچه خانم کارمند رستوران را خود بزرگ کنند و پدر و مادر بچه محسوب شوند. مادر اصلی بچه پس از مدتی با گرفتن مبلغ زیادی پول از کار معاف شد و پسر نیز کم‌کم بزرگتر شد و در پانسیونی ویژه تحصیل کرد و تا زمانی که الیکو زنده بود آن پسر نیز با آن‌ها بود تا اینکه پدرش فوت کرد و کل ثروت پدر به نام پسر منتقل شد و رستوران را فروخت و برای ادامه تحصیل به آلمان رفت. گویا در این عزیمت به آلمان موقع اخذ پاسپورت، سفارت لهستان از دادن پاسپورت خودداری کرده و به او تفهیم می‌کنند که مادرش یک ایرانی است و باید شناسنامه ایرانی بگیرد که پسر قبول نمی‌کند تا زمانی که او را برای مواجهه حضوری به گیلان پیش مادر اصلی می‌برند. آنجا نیز پسر با اعتراض جلسه را ترک و معتقد بود که مادرش لهستانی است و به همین دلیل از آلمان به لهستان رفته و در آنجا به تحصیل ادامه داد و به زبان لهستانی مسلط شد و هم اینک که این مطالب را می‌نویسم ایشان در آلمان زندگی می‌کند و یک مرد موفق است و هنوز قبول ندارد مادرش یک زن ایرانی است و معتقد است توطئه‌ای در کار است که او را می‌خواهند از جامعه لهستانی طرد کنند. خانم بلا نیز در تهران فوت کرد و در گورستان دولاب به خاک سپرده شد و مادر واقعی پسر نیز در رودبار گیلان فوت کرد و این پسر تنها یادگار آن رویداد جالب و تراژیک است.




البته در تهران و در ایران لهستانی‌های دیگری هم بودند و هستند که مهاجر جنگی نیستند و به علت روابط دیرینه فرهنگی ایران و لهستان داوطلبانه یا از طریق قراردادهای سیاسی و فرهنگی و تجاری به کشور ایران آمدند و در ساختار زیربنایی این سرزمین که در واقع وطن ما هم هست شرکت کردند مانند راه‌آهن و کارخانه قند فعالیت چشم‌گیری داشتند که این رابطه در ایران از خیلی پیش از این یعنی از زمان صفویه پایه‌گذاری شده و در موزه کشور لهستان هنوز فرش‌های اصیل ایرانی، اهدایی شاه عباس صفوی و کالاهای دیگر ایرانی جزو بهترین آثار تماشایی موزه محسوب می‌شوند و روابط بسیار وسیع فرهنگی در رشته ترجمه و انتشار آثار سعدی، حافظ، خیام و مولانا وجود داشته که در اینجا مورد بحث من نیست و اهل فن حتما در این مورد به تحقیق خواهند پرداخت و بهترین تحقیق می‌تواند کتابی باشد که تحت عنوان بررسی اوضاع سیاسی، اجتماعی مهاجرین جنگ دوم جهانی با تاکید بر مهاجرین لهستانی در ایران توسط محقق ارزشمند آقای رضا نیک‌پور فرزند ارشد من منتشر خواهد شد و حاوی اطلاعات جامع و دقیقی است که مطالعه آن را به همه توصیه می‌کنم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
آن‌هایی که رفتند

و اما در مورد سرنوشت آن‌هایی که در کمپ و در چادر ماندند. آن‌ها پس از زمان کوتاهی با نظارت سازمان ملل متحد و صلیب سرخ به اصفهان منتقل شدند و مدتی در اصفهان زندگی و تحصیل کردند و بچه‌ها در کانون بچه‌های بی‌سرپرست اصفهان نگهداری و نوجوان‌ها در کانون‌های هنری و فنی به کار مشغول شدند و تلف‌شدگان نیز در اصفهان در آرامگاه ابدی به خاک سپرده شدند. خداوند روحشان را شاد فرماید (آمین).من سال‌ها بعد فرشی را در سفارت لهستان مشاهده کردم که به خیالم بافت شهر کاشان است و خیلی زیبا و قشنگ بود اما معلوم شد هنرجویان لهستانی در اصفهان در دوره اقامت خود و تحت نظر استادان اصفهان آن فرش زیبا را بافتند و البته ظروف مسی و نقره‌ای کاردستی اصفهان نیز از کارهای بچه‌های هنرجوی لهستانی هنوز موجود است و آن‌ها نیز که باقی مانده بودند از اصفهان تحت نظارت صلیب سرخ با کشتی‌های انگلیسی به کشورهایی مانند نیوزلند و آفریقای جنوبی رهسپار شدند و از موفقیت یا عدم موفقیت آن‌ها اطلاع دقیقی ندارم و این توضیح را هم بدهم مهاجران لهستانی مقیم کمپ‌های تهران در واقع به چند بخش تقسیم شدند: یک بخش بچه‌هایی بودند که برای سرپرستی در اصفهان به بهزیستی سپرده شدند و پس از مدتی که آن‌ها بزرگتر شدند به نیوزلند فرستاده شدند. جوان‌هایی که جزو سربازان ارتش در تبعید نیروهای ژنرال آندرس بودند به جبهه جنگ اعزام شدند و بقیه به صورت خانواده به آفریقا فرستاده شدند. فقط یادآوری کنم بخش بزرگی از اسیران لهستانی که با کشتی و با پرچم انگلیسی به طرف آفریقا می‌رفتند اشتباها مورد حمله هواپیماهای آلمانی که خیال می‌کردند کشتی دشمن است قرار گرفته و کلیه آن‌ها در دریا غرق شدند. یاد همه آن‌ها گرامی باد.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
ز جهنم سیبری تا بهشت اصفهان/ لهستانی‌ها از زندگی در نصف جهان می‌گویند

نگاهی به دست‌نوشته‌های کتاب «بچه‌های اصفهان»

فرزانه ابراهیم‌زاده



تاریخ ایرانی: سپتامبر ۱۹۳۹ - شهریور ۱۳۱۸- در تاریخ لهستان نقش مهمی داشت. جنگ جهانی دوم با حمله آلمان به لهستان آغاز شد و با توجه به اینکه هیتلر و استالین در ۲۲ اوت (۲۷ مرداد)‌‌ همان سال در مورد تقسیم لهستان به توافق رسیده بودند، در ۳۱ آگوست (۸ شهریور) سپاهیان شوروی نیز به قصد تسخیر ناحیه شرق لهستان و انضمام آن به خاک خود، از مرز این کشور عبور کردند. سرانجام دو سپاه روس و آلمان در منطقه برست لیتوسک به یکدیگر رسیدند و لهستان را به دو نیمه تقسیم کردند.

لهستان تا ۲۹ سپتامبر کاملا به تصرف ارتش‌های مهاجم درآمد و تعداد زیادی از مردم لهستان به اردوگاه‌های کار در آلمان و شوروی فرستاده شدند. این آغاز سرگردانی مردم لهستان بود؛ مردمی که از فوریه ۱۹۴۰ تا روزهای آخر آگوست ۱۹۴۱ که متفقین با شوروی متحد شدند و موافقت‌نامه سیکورسکی - میسکی امضا شد، در بد‌ترین شرایط کاری در مخوف‌ترین اردوگاه‌های شوروی زندگی و کار اجباری کردند.
بعد از این ماجرا بود که دولت شوروی به دلیل کمبود آذوقه تصمیم گرفت اسیران لهستانی را به خانه‌شان بازگرداند. بسیاری از بچه‌های یتیم لهستانی با فرار از یتیم‌خانه‌ها به ارتش پیوستند. آن‌ها دعای «ای پدر مقدس» را به زبان لهستانی می‌خواندند در حالی که بعضی حتی نام فامیل خود را نمی‌دانستند.

از فرط لاغری به اسکلت‌هایی متحرک می‌ماندند که تجربه سخت و دردناک را گذرانده باشند. آن‌هایی که مانده بودند و جمع بزرگی بودند قرار شد از طریق ایران که به تازگی به اشغال متفقین در آمده بود به بغداد، هند و لهستان منتقل شوند. بخشی از این اسیران از بندر انزلی وارد ایران شدند. گروهی که در میان آن‌ها حدود ۳ هزار کودک یتیم بود به اصفهان منتقل شدند و این شهر خاطرات تلخ روزهای تبعید را کمرنگ کنند.

در روزهایی که این مهاجران در اصفهان زندگی می‌کردند یک عکاس اصفهانی به اسم ابوالقاسم جلا تصمیم گرفت در استودیوی خود در خیابان چهارباغ عکاسی کند. عکس‌هایی که تقریبا نیم قرن بعد از جنگ جهانی دوم توسط پسران مرحوم جلا و پریسا دمندان پیدا شد و در کتابی با عنوان «بچه‌های اصفهان» منتشر شده است.

این عکس‌ها روی شیشه در انباری متروک در جعبه‌های مقوایی قدیمی با آرم تجاری کداک و آگفا، لومیر و گورت نگهداری می‌شدند و عکاس، موضوع و تاریخ گرفته شدن عکس‌ها را با خط خوش بر روی جعبه‌ها نوشته بود: «لهستانی ۲۴-
۱۳۲۱»
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
«وقتی نیروهای روس در سپتامبر ۱۹۳۹ شهرمان تارنوپول را اشغال کردند، پدرم دستگیر و به روسیه فرستاده شد. ما دیگر او را ندیدیم. صبح زود روز ۱۳ آوریل ۱۹۴۰، به خانه‌مان ریختند و من و مادر و برادر بزرگم را اسیر کردند.

ما و دیگر لهستانی‌ها را در قطاری باری سوار کردند و به دهکده‌ای در سیبری به نام پاولودار بردند. زندگی در آنجا بسیار سخت و دشوار بود. به زودی مادرم به ذات‌الریه مبتلا شد. من همه جا را به دنبال یافتن دارو گشتم اما موفق نشدم. وقتی به خانه بازگشتم، مادرم از من خواست که نزد همسایه‌مان که یک گاو داشت بروم و از او خواهش کنم کمی شیر به ما بدهد.

زن همسایه گفت در صورتی به من شیر می‌دهد که از چاه برایش آب بیاورم. برای آوردن آب بر سر چاه رفتم اما متاسفانه سطل آب از قلابش در آمد و در چاه افتاد. مدتی طول کشید تا با بدبختی توانستم سطل را بیرون بیاورم و آب بکشم. از طرفی مادرم که از تاخیر من نگران شده بود، به جستجوی من برآمده بود. او را در حالی پیدا کردیم که روی زمین افتاده و با چشمان باز، جان سپرده بود. ما بچه‌ها با دستان خود او را دفن کردیم.» (یاجا لوتُمسکا- بچه‌های اصفهان، ص۷۲)


***
«یتیم‌خانه کلخوز کرخین باتاش در میان استپ‌های گرم و سوزان ازبک‌ها قرار داشت و تابستان‌ها به کلی خشک و لم‌یرزع می‌شد. یک روز سربازی لهستانی پسر سه ساله خود یولک را به یتیم‌خانه آورد و چون مادرش مرده بود و او نیز باید به جبهه می‌رفت، از من خواست تا از فرزندش نگهداری کنم.

روز بعد، ماریسیا پیلتوس دختر بچه‌ای دو سال و نیمه را به آنجا آورد که بسیار لاغر و به شدت وحشت‌زده بود. او هنوز قادر به حرف زدن و راه رفتن نبود و مادرش را گم کرده بود. مادرش، به هنگام توقف قطار در یکی از ایستگاه‌ها برای یافتن نان از واگن خارج شده بود و با حرکت قطار، ماریسیا تنها مانده بود.

یک سرباز لهستانی او را نزد ما آورد. او آنقدر سبک و کوچک بود که وقتی بغلش کردم، هیچ وزنی احساس ننمودم. وقتی ماریسیا دو ماهه بود، به همراه مادرش اسیر شد و به آرخانگلسک انتقال یافت. آنتونی دودک که قصد داشت به ارتش بپیوندند، برادر شش ساله خود، کازیو را نزد ما آورد. پدر، مادر و برادر و خواهر کوچکشان جان باخته بودند.

الاسیا لازژیویک کوچولو به زیبایی یک فرشته بود. او که هفت ساله بود نمی‌توانست به زبان لهستانی حرف بزند و تنها دعاهای روزانه‌اش را به زبان مادری زیر لب زمزمه می‌کرد. الاسیا را به همراه والدینش به کیف فرستاده بودند. در آنجا او را از والدینش جدا کرده و به یتیم‌خانه‌ای در نقاط دورافتاده کوه‌های اورال انتقال دادند...» (کریستیانا اسکوارکو- ص۷۶)


«یکی از به یادماندنی‌ترین قصه‌هایی که مادربزرگم در ایام کودکی برایم تعریف می‌کرد، درباره پناهندگان لهستانی بود که از اسارت اردوگاه‌های استالین در روسیه آزاد شده و در یک روز سرد زمستانی در زمان جنگ جهانی دوم، سوار بر کشتی به بندر انزلی وارد شده بودند: آن روز پدربزرگت با حالتی آشفته به خانه آمد. او راجع به ورود لهستانی‌ها و وخامت اوضاع آن‌ها گفت و از من و غلام، مستخدم خانه خواست تا به سرعت مقداری غذا و چند بشقاب آماده کنیم.

او همچنین از من خواست تعدادی از لباس‌های اضافی خود را برای زنان و دختران لهستانی بسته‌بندی کنم. پدربزرگت به منظور یافتن سید ملا هاشم و کسب نظر او از خانه بیرون رفت. من به سرعت آنچه لازم بود را جمع‌آوری نمودم و تعدادی لقمه نان و مربا و آنچه از شام دیشب باقی مانده بود را نیز در ساک دستی‌ام گذاشته و بیرون رفتم... صحنه دلخراشی بود... دختربچه‌های زیبا و جوان شبیه گل، با چشمانی آبی و سبز در چادرهایی نشسته بودند.

اما انگار تازه از انبار ذغال خارج شده باشند، کثیف، گرسنه و پر از شپش بودند. تنها دکتر شهر را خبر کرده بودند و با کمک اهالی، آن‌ها را با صابون سوبلیمه شستشو دادند. همه در حال تلاش و کمک به آن‌ها بودند. در این میان سید ملا هاشم نیز از راه رسید و به اهالی گفت: این وظیفه شرعی ماست که به پناهندگان کمک کنیم و در ‌‌نهایت احترام با آن‌ها رفتار نماییم. مهم نیست که آن‌ها به روش ما خدا را عبادت نمی‌کنند، شما بایستی چون مهمانانی عزیز با آن‌ها رفتار نمایید.» (ما ایرانیم، نسرین علوی- بچه‌های اصفهان، ص۸۲)
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
«اصفهان شهر تضادهاست، آفتاب تند و سایه‌های خنک، روشنایی خیره کننده میادین و کوچه‌ها و اندرونی‌های خلوت و کم نور، باغ‌های سبز و کاشی‌های فیروزه‌ای در میان دریای خشک کویر و از فراز گلدسته‌ها، شکستن سکوت به بانگ اذان. فضای شرقی و رازگونه شهر «نصف جهان» تاثیر ژرفی بر روح حساس و جوان ما گذاشت.

اصفهان همیشه در یاد ما زنده است، چون جوهره ناب حیات که در خلوت متجلی می‌گردد. اگر می‌خواهی روح اصفهان را دریابی، باید طلسم آن را تجربه کنی. اصفهان در گذار ایام فراز‌ها و نشیب‌های بسیار را از سر گذرانده است و چون هر شهر دیگری، دو روی تاریک و روشن را با هم دارد، ولی ما لهستانی‌ها که به این واحه سبز در دل کویر پناه آورده بودیم، فقط خوبی‌ها و روشنی‌های آن را می‌دیدیم. اصفهان ما‌‌ همان شهر شرقی هزار و یک‌ شب بود که هیچ شباهتی با تجربه تلخ دردناک ما در جهنم روسیه نداشت. اصفهان در دریای هلاکت‌بار جنگ، جزیره امن و بهشتی واقعی بود.» (یادویگا لویتسکا هاولز- ص۸۸)

«بالاخره اولین گروه بچه‌های لهستانی به اصفهان رسیدند. در بین آن‌ها دختر بچه غمگین و لاغری بود که برای چند روز او را به خانه، نزد خود آوردیم. تنها چیزی که می‌خواست نان بود و چیز دیگری نمی‌خورد. آنقدر بیمار و ضعیف بود که به ناچار او را به بیمارستان بردیم. به زودی حالش بهتر شد و بعد‌ها توانست مادرش را در گروهی که تازه به اصفهان رسیده بود، پیدا کند. ۲۳

ماه ۱۹۴۲، تنها پسر شاهزاده صارم‌الدوله ازدواج کرد. ما نیز به همراه بچه‌های لهستانی به مهمانی دعوت شدیم. به هنگام عصر، دری که بین دو باغ بود را باز کردند تا بچه‌ها بتوانند شاهد مراسم باشند. آن‌ها پابرهنه بودند، پس از حاضران درخواست کمک شد و شوهرم با پول جمع‌آوری شده، ۱۱۹ جفت کفش برای بچه‌ها خرید.» (دکتر چاریس ایلیف- ص۱۰۲)

«بی‌شک هر یک از بچه‌های لهستانی خاطره‌ای خوش و فراموش‌نشدنی از اصفهان به یاد دارند. برای من که همزمان به عنوان دستیار پرستار کار می‌کردم، بهترین خاطرات و شاد‌ترین لحظات اوقاتی بود که بچه‌های مری را درمان می‌کردیم و درد و رنجشان را تسکین می‌دادیم. همچنین بعدازظهرهای گرمی که هوا آکنده از عطر خوش گل‌ها بود. من و ایرکا هر دو مادرمان را در روسیه گم کرده بودیم، در پایان روز، خسته از کار سخت روزانه به باغ می‌رفتیم و در گوشه پر گلی که مخصوص خودمان بود می‌نشستیم، از خاطرات خود می‌گفتیم و درد دل می‌کردیم و نگرانی‌مان درباره خواهر‌ها و برادران کوچکتر خود را با یکدیگر در میان می‌گذاشتیم.» (الکساندارا یارمولسکا ریماشوسکا- ص۱۳۰)

«در جعبه شکلات یا خانه شماره ده از بچه‌های کوچک و کم سن و سال نگهداری می‌کنند. این اقامتگاه به شیوه‌ای ساده اداره می‌شود و فضای خانگی دارد. جعبه شکلات روز به روز بهتر و کامل‌تر می‌شود. ملافه‌های سفید و تمیز برای تختخواب‌ها دوختند و تعدادی میز و صندلی و یک ناهارخوری قشنگ در حیاط، زیر سایه درختان ساخته شد و به زودی بچه‌ها در هوای آزاد اشتهای خود را بازیافتند. آن‌ها تا می‌توانند تکه‌های نان و کره و مربا را می‌بلعند و شیر، چایی و کاکائوی گرم می‌نوشند. با اضافه شدن بر تعداد بچه‌ها شمار مربیان و معلم‌ها هم افزایش یافت. یک گروه شامل بیست کودک زیر سه سال به جعبه شکلات منتقل شدند. آن‌ها اغلب تازه راه افتاده‌اند و ما هر روز شاهد تاتی کردن‌ها و بزرگ شدنشان هستیم. این کوچولو‌ها به همه جا سر می‌کشند و جاهایی می‌روند که اصلا انتظارشان نمی‌رود.» (میهالینا استارژیک- ص۱۹۲)

«در پشت عکس گروهی که با بچه‌های کلاسمان گرفته‌ایم، شعری درباره دوستی می‌نویسم زیرا احساس می‌کنم، مهر عمیق و دوستی حقیقی که ما را به یکدیگر پیوند داده است به خوبی در این عکس آشکار است و شاید اگر سال‌ها بعد این جملات را دوباره بخوانم، همه دوستانم را این طوری شاد و سرشار از زندگی به یاد خواهم آورد. کلاسی مثل کلاس ما در دنیا وجود ندارد!
امروز از اول صبح، همه مشغول کار هستند، چرا که گروهی از بچه‌ها راهی آفریقا می‌باشند، از جمله دوست صمیمی‌تر از جانم کامیلا. ما مثل دو خواهر و دو روح در یک بدن هستیم و حالا، دست سرنوشت ما را اینگونه از یکدیگر جدا می‌کند.

مارس ۱۹۴۵ عاقبت داستان زندگی ما بچه‌های لهستانی در شهر اصفهان پایان یافت. در بهار ما را به دیدن جاهای مختلف مثل کوه صفه و طبیعت زیبای کنار رودخانه و حتی سفر به شیراز بردند. ما همیشه فکر کردیم پس از اصفهان به وطن خود لهستان باز می‌گردیم اما واقعیت چیز دیگری بود. ما ناچار بودیم به جایی برویم که امکان تحصیل کردن برایمان فراهم باشد. بی‌صبرانه به انتظار شنیدن خبرهای جدید بودیم و بالاخره خبر اعزام لهستانی‌ها به لبنان اعلام شد. خبر خوشحال کننده‌ای بود. می‌توانستیم در مدرسه‌های لبنان درس بخوانیم.

اما برای ما بچه‌ها، لحظه ترک شهر عزیزمان اصفهان تلخ و دشوار بود. تا ساعت‌ها بعد از ترک شهر، در اتوبوس آواز می‌خواندیم و راننده‌مان سلیمان که خیلی خوب لهستانی حرف می‌زد با ما همراهی می‌کرد. هوا گرم و خاک‌آلود و سفر بسیار خسته‌کننده و کسالت‌بار بود. پس از عبور از دلیجان و قم به تهران رسیدیم و از آنجا با قطار راهی اهواز شدیم و روزهای بعد مرزهای ایران را با قلبی اندوهگین پشت سر گذاشتیم.» (یانی نا‌میجولکا- ص۲۴۲)
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
خاطرات یک لهستانی از سفر به ایران/ عید پاک نجات‌یافتگان در بندر پهلوی
فرانک ریماسژفسکی/ ترجمه: سمانه معظم، ابراهیم محمودی



تاریخ ایرانی: فرانک ریماسژفسکی متولد لهستان است و اکنون که ۸۸ ساله است در استرالیا زندگی می‌کند. او در ۲۵ اکتبر ۱۹۲۳ در شهر پینسک به دنیا آمد. در سپتامبر ۱۹۳۹ میلادی با وقوع جنگ جهانی دوم بخشی از لهستان در توافقی میان اتحاد جماهیر شوروی و هیتلر، توسط شوروی اشغال شد. در سال ۱۹۴۰ میلادی و در سن ۱۷ سالگی، همزمان با تیرباران پدرش از سوی پلیس مخفی شوروی، فرانک به اجبار پلیس مخفی شوروی از خانه و وطنش جدا و به اردوگاه‌های کار اجباری در سیبری فرستاده شد.



پس از حملهٔ هیتلر به شوروی و تحمل دو سال پر از رنج و محنت در برهوت سیبری، در آوریل ۱۹۴۲ میلادی فرانک توانست توسط ارتش لهستانی ژنرال آندرس زنده از شوروی خارج شود. او به عنوان سرباز داوطلب برای نبرد با آلمان نازی وارد ارتش لهستان در جبههٔ غرب شد. این ارتش از سوی دولت در تبعید «لهستان آزاد» که در لندن استقرار داشت شکل گرفته بود و به عنوان عضوی از نیروهای متفقین با ارتش بریتانیا همکاری می‌کرد.

با اینکه جنگ در سال ۱۹۴۵ میلادی با شکست آلمان پایان گرفت، اما فرانک نتوانست به خانه برگردد، چرا که لهستان همچنان در اشغال بود. این بار اشغالگران، ارتش سرخ شوروی و پلیس مخفی مخوف آن KGB بودند. در فوریهٔ ۱۹۴۵ میلادی در کنفرانس یالتا در کریمه به میزبانی استالین، روزولت رئیس‌جمهور ایالات متحده و چرچیل نخست‌وزیر بریتانیا، لهستان را دودستی تحویل اشغالگران شوروی دادند. همان هم‌پیمانانی که فرانک و هموطنانش برایشان جنگیده بودند. بخش شرقی لهستان که زادگاه فرانک و املاک پدربزرگ او در شهر پینسک در آنجا قرار داشت، به عنوان بخشی از اتحاد جماهیر شوروی به آن کشور ضمیمه شد. بسیاری از سربازان لهستانی که پس از جنگ به خانه بر می‌گشتند، توسط کا.گ.ب دستگیر و به گولاک‌های شوروی فرستاده شدند. برای فرانک با توجه به تجربهٔ پیشینش از زندگی تحت حکومتی کمونیستی، چاره‌ای جز جلای وطن نبود.



پس از انفصال از خدمت، فرانک در لندن در مقام یک بیگانه، به کارهای یدی با درآمد پایین مشغول شد و همزمان با کار پر مشقت، شب‌ها به تحصیل مشغول شد. فرانک توانست کمک هزینهٔ تحصیلی مختصری را از دولت در تبعید لهستان در لندن برای مدت سه سال در رشتهٔ ساختمان اخذ کند.


در ۱۹۵۵ میلادی فرانک توانست با دیپلم تحصیلی‌اش در دانشگاهی در جنوب سیدنی در رشتهٔ نقشه‌کشی پذیرفته شود و به استرالیا مهاجرت کند. پس از چهار سال تحصیل و کار در استرالیا، فرانک در ۱۹۵۹ میلادی به انگلستان برگشته و در رشته مهندسی سازه به تحصیل ادامه داد. او سپس برای کار در یک کارخانهٔ مواد شیمیایی به تورنتوی کانادا رفت و در سال ۱۹۶۲ در آنجا ازدواج می‌کند. در طول این سال‌ها همزمان با رویارویی جهان غرب با شوروی و آغاز جنگ سرد، فرانک به این باور می‌رسد که لهستان در زمان حیات او رنگ آزادی را به خود نخواهد دید و امیدی به بازگشت او و خانواده‌اش به آنجا نیست. او به امید ایجاد شرایطی بهتر برای سه فرزند نوزادش بار دیگر به استرالیا مهاجرت می‌کند. پس از گذشت بیش از نیم قرن، فرانک مغموم از سرزمین و گذشته‌اش جدا افتاده است. او اکنون سعی دارد تا با نوشتن خاطراتش، میراث خانوادگی و سرگذشتش را برای نسل‌های آینده حفظ کند.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
همزمان که جنگ جهانی دوم به پایان خود نزدیک می‌شد، هیتلر با نقض پیمان همکاری و دوستی میان شوروی و نازی‌ها که در سال ۱۹۳۹ میلادی منعقد شده بود، به شکلی نامنتظره در ۲۲ ژوئن ۱۹۴۱ میلادی به اتحاد شوروی حمله می‌کند. به این ترتیب شوروی خواه‌ناخواه در جبههٔ بریتانیا، لهستان و دیگر کشورهای متفق قرار می‌گیرد.

پس از این شوروی آنچه را که خود فرمان «عفو» شهروندان لهستانی زندانی یا تبعید شده به اتحاد شوروی می‌نامیدند، صادر کرد. این فرمان عفو در حقیقت امری بسیار عجیب بود زیرا که اساسا بدون وقوع جرم صادر شده بود. بسیاری از این زندانیان و تبعیدیان، به منظور جذب و عضویت در ارتشی لهستانی تحت عنوان «عفو» از کمپ‌ها آزاد می‌شدند.


بنابراین اواخر ۱۹۴۱ میلادی از بازماندگان بیش از یک و نیم میلیون لهستانی که پس از تهاجم نازی‌ها و شوروی به لهستان در سال ۱۹۳۹ میلادی به اردوگاه‌های کار اجباری در همهٔ مناطق اتحاد شوروی تبعید شده بودند ارتشی لهستانی تشکیل شد. ارتش در جنوب روسیه و در بخش آسیایی آن شکل گرفت و توسط ژنرال آندرس، زندانی سابقی که دو سال را در زندان بدنام لوبیانکا در مسکو سپری کرده بود، رهبری می‌شد.


خیلی زود مشخص شد که روس‌ها از مسلح کردن و تغذیه مناسب به ارتش لهستان ناتوانند. کمبود غذا، بیماری‌های واگیردار، نبود یا کمبود سلاح، تجهیزات و مهمات اموری رایج بودند. با این وجود زمانی که در عوض چکمه‌های چرمی کهنه و کثیف، لباس جنگی تازه و با کیفیت مناسب توسط بریتانیا تامین شد روحیه سربازان اندکی تقویت شد.


پس از فشار آوردن بسیار بر مسکو، ژنرال آندرس موفق شد تا موافقت استالین را برای خروج نیروهای لهستانی از طریق پرشیا (ایران) و عزیمت به عراق و فلسطین (که تحت اداره و قیمومیت بریتانیا بود) بگیرد. به این ترتیب نیروهای لهستانی توسط بریتانیا مجهز و تغذیه می‌شدند. این توافق تا حد زیادی به علت پشتیبانی چرچیل (و با همکاری ژنرال سیکورسکی، فرمانده ارتش لهستان در غرب) انجام شد. چرچیل به استالین قبولانده بود که به نیروهای لهستانی برای محافظت از حوزه‌های نفتی در خاورمیانه نیاز است. به علاوه که آلمانی‌ها (و ایتالیایی‌ها) فاصلهٔ زیادی هم از حوزه‌های نفتی در شمال آفریقا و جنوب روسیه نداشتند و فرستادن سرباز به عراق، گشوده شدن جبههٔ جنگی دیگری در غرب اروپا - که برای روس‌ها کار جنگ را بسیار دشوار می‌کرد- را به تاخیر می‌انداخت.



احتمالا روس‌ها به رفتن ما اهمیتی نمی‌دادند. حضور ما در جلوی دیدگان مردم شوروی وجه تبلیغاتی مناسبی نداشت. آن‌ها هرگز چنان لباس‌های غربی مرغوب، یونیفرم‌های پشمی و چکمه‌های چرمی واقعی در مقایسه با یونیفرم‌های ارزان قیمت ارتش سرخ و چکمه‌هایی از جنس کرباس را ندیده بودند. به علاوه اینکه واحدهای ارتش لهستان بر حسب ضرورت برای کنترل کردن جمعیت در فضای باز به کار گرفته می‌شدند و در نتیجه در معرض دید مردم محلی بودند. اغلب روس‌ها حتی متوجه نمی‌شدند که مردم محلی رفته رفته در اعمال دینی‌ای همچون زانو زدن و صلیب کشیدن از ما پیروی می‌کردند. این اعمال در اتحاد شوروی ممنوع بود.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
برادر بزرگتر من

پس از اعلام «عفو» کذایی، برادر بزرگتر من زیگمونت که از دو سال زندانی بودن و کار همراه با بردگی و سرما و قحطی در اردوگاه گولاک ورکوتا جان به در برده بود، سرانجام به پادگان ارتش لهستان در بازالاک در منطقهٔ اورنبورگ در جنوب روسیه رسید و به ارتش ژنرال آندرس پیوست. به دلیل نزدیکی به خط مقدم جبههٔ آلمان‌ها، پادگان به سوی گوزار ازبکستان در قسمت جنوبی - آسیایی اتحاد جماهیر شوروی عقب‌نشینی کرد.


زیگمونت از اینکه یونیفرم سربازان لهستان را می‌پوشید بسیار خوشحال بود، با این وجود بدن او از کار و گرسنگی طولانی به شدت نحیف شده بود و به همین دلیل او خیلی زود در ۴ ژوئن ۱۹۴۲ در سن ۲۱ سالگی در گوزار، واقع در استان کاشکاداریشکایای ازبکستان درگذشت. خبر مرگ او به من در زمان جنگ از طریق صلیب سرخ لهستان در لندن در سال ۱۹۴۴ میلادی رسید.


برادر کوچکتر من



برادر کوچکترم زیبیگنی، در سپتامبر ۱۹۴۲ میلادی و در ۱۶ سالگی تلاش کرد تا به قزاقستان شمالی یعنی مقر ارتش ژنرال آندرس برسد. او به محض اینکه به اکمولینشک که اکنون تسلینوگراد نام دارد رسید، در حالی که گرسنه بود در یک کلخوز [مزرعه‌داری اشتراکی در اتحاد شوروی] نزدیک به آنجا مشغول به کار شد تا اینکه غذایی تهیه کند و زنده بماند. سرمای کشنده رسید و زیبیگنی چاره‌ای نداشت جز اینکه به نزد مادرمان که تنها در میان برف سنگین ماتویفکا مانده بود برگردد. اندکی بعد روابط دیپلماتیک شوروی و لهستان قطع شد.


در بهار ۱۹۳۴ میلادی شهروند شوروی بودن بار دیگر برای او اسباب دردسر شد و زیبیگنی برای خدمت به ارتش سرخ فراخوانده شد. به رغم نداشتن آموزش‌های نظامی او به عنوان «گوشت دم توپ» به خط مقدم جنگ در اروپای شرقی در سیبری فرستاده شد. او در بوداپست مجارستان مجروح شد. من این اطلاعات را مدتی پس از جنگ در لندن از طریق صلیب سرخ و پس از تماس با مادرم که به لهستان بازگشته بود، دریافت کردم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سفر با قطار پر ازدحام حمل احشام

در اول فوریه ۱۹۴۲ میلادی در سن ۱۹ سالگی و در سرمای کشندهٔ سیبری، با کفش‌های مندرس و پاره ۵۰ کیلومتر را به دور از روستایمان ماتویفکا به سوی پولیتبرو [دفتر حزب کمونیست] در شهر آریک - بالیک پیمودم تا به ارتش بپیوندم. آنجا خود را به عنوان داوطلب برای خدمت در ارتش لهستان معرفی کردم. پس از معاینات سادهٔ پزشکی و بررسی‌های دیگر به شیوهٔ شوروی (نظیر اینکه آیا من توانایی خواندن اسم خود یا امضا کردن را دارم یا نه) پذیرفته شدم.


همراه با دیگر مردان جوان لهستانی از آریک - بالیک به پایتخت ایالتی فرستاده شدیم؛ جایی که کمیسیون نظامی در آن مستقر بود. ما در حالی که به وسیلهٔ سورتمه‌هایی که با اسب کشیده می‌شدند به مدت دو روز در برف به سمت خطوط راه‌آهن در کوکچتوف حرکت می‌کردیم، آوازهای نظامی و میهن‌پرستانهٔ لهستانی سر می‌دادیم. برای میانبر زدن از روی دریاچهٔ یخ‌زده‌ای در ایمانتوف گذشتیم. از کوکچتوف با قطارهای انبوه از جمعیت، به شهر اکمولینشک رسیدیم.


در اکمولینشک یک کمیسیون نظامی لهستانی به نمایندگی شوروی وجود داشت. یک سرگرد شوروی سعی کرد که مرا برای پیوستن به ارتش شوروی متقاعد کند، تلاشی که البته موفقیتی در پی نداشت. پس از طی کردن روال اداری سربازگیری، من به گروهی ۱۰۰ نفره از افرادی پیوستم که به جایی در جنوب به ارتش لهستان می‌پیوستند. پس از ۲۶ روز نبرد برای وفق یافتن با دشواری سفر با قطارهای متعدد حمل احشام و تحمل گرسنگی، انتظار طولانی برای رسیدن قطار بعدی و سوار شدن به آن در پتروپافلوفسک، امسک، نوو سیبیرسک، سیمیپلاتینشک و آلماآتا، در حالی که اغلب سعی می‌کردیم از یکدیگر در فریاد کشیدن و هلهلهٔ «ما سربازان جنگیم» پیشی بگیریم، در نهایت به مقصدمان رسیدیم. آنجا منطقهٔ کوچکی بود به نام لاگووی در قرقیزستان، یکی از جمهوری‌های اتحاد شوروی و محلی در ناحیهٔ جنوبی روسیه که ارتش آندرس در آن مستقر شد.



در ۲۶ فوریهٔ ۱۹۴۲ در لاگووی، من به هنگ ۲۸ پیاده نظام که لشکر ۱۰ لهستانی ژنرال آندرس در روسیه محسوب می‌شد پیوستم. علی‌رغم یخبندان جنوب روسیه در شب و لجن و گل و لای در روز، ۱۸ تا ۲۰ سرباز در چادرهای تابستانی ساخت شوروی بر روی زمین و بدون هیچ‌گونه وسیلهٔ گرمایشی می‌خوابیدند.


در پایان مارس به همراه هنگ ارتش به وسیلهٔ قطار حمل کالا به سمت کراسنووسک در دریای خزر حرکت کردیم. در آنجا در نیمهٔ دوم آوریل ۱۹۴۲ ما مانند ماهی ساردین در کشتی باری مخروبهٔ روسی در بندرگاه بسته‌بندی شده و سپس اتحاد شوروی را ترک گفتیم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
ورود به بندر پهلوی


روز بعد از ترک کردن کراسنووسک، در سوم آوریل ۱۹۴۲ در بندر پهلوی (انزلی) در پرشیا (ایران) پیاده شدم. شخصا نمی‌توانستم این موضوع را باور کنم که از اتحاد شوروی و استبداد کمونیستی‌اش خارج شده‌ام.


اولین صحنهٔ هیجان‌انگیز برای من در بندر پهلوی، دیدن پرچم ایران روی کشتی‌ها بود که یک شیر و خورشید را نشان می‌داد. برای اولین بار من یک پرچم متفاوت را می‌دیدم که دیگر نشانی از داس و چکش ترسناک و تنفربرانگیز نداشت! این نشانه من را متقاعد کرد که دیگر در شوروی نیستم.


من بسیار خوشحال بودم که بار دیگر به جهان عادی و انسانی بازگشته‌ام که بر خلاف آن جمهوری بی‌قانونی، خشونت، ریاکاری و نفرت از انسان‌ها، در آن مردم آزاد زندگی می‌کنند. بعضی از بچه‌های لهستانی، بیوه زنان و خانواده‌ها که در مجاورت منطقهٔ استقرار ارتش لهستان اسکان داشتند، توسط این ارتش به بیرون از شوروی منتقل شدند. اینان در اردوگاه‌های موقتی در تهران جا داده شدند و سپس به فلسطین، آفریقای شرقی - که تحت ادارهٔ بریتانیا بود - و هندوستان منتقل شدند. بیشتر آن‌ها سپس به استرالیا نقل مکان کردند. ما در بندر پهلوی در مجاورت شن‌های ساحل آلوده به نفت دریای خزر اردو زدیم. دو روز بعد در ۵ آوریل، نخستین عید پاک خود را پس از ترک لهستان جشن گرفتیم.


از میان نزدیک به دو میلیون لهستانی در اتحاد شوروی، فقط ۱۱۴ هزار سرباز و تعدادی غیرنظامی توانستند با خروج از شوروی و آمدن به ایران نجات پیدا کنند. این خروج که با تائید استالین نیز همراه شد، امری منحصر به‌فرد در تاریخ استبدادی شوروی کمونیستی بود. من نیز یکی از آن سربازان خوش ‌شانس بودم.


در ابتدا فکر می‌کردم که تنها بازمانده از میان اعضای خانواده‌ام هستم. مادرم و برادر کوچکترم زیبیگنی در سیبری مانده بودند. من به آن‌ها نامه نوشتم اما پاسخی دریافت نکردم. همچنین خبری هم از پدر و برادر بزرگترم زیگمونت، ادوارد و هیچ یک از دیگر افراد خانواده نداشتم.

کمی بعد در فلسطین با خوشحالی بسیار متوجه شدم که برادرم ادوارد نیز با خوش اقبالی توانسته از چنگ استالین - این بزرگترین سلاخ توده‌ها در همهٔ زمان‌ها- بگریزد. بعدها در انگلستان نامه‌ای از طرف بیمارستان نظامی دریافت کردم که اظهار می‌داشت که پسرعمویم میتک، دومین عضو از میان خانواده‌ام که توانسته بود در آخرین لحظه از روسیه خارج شود، در ایتالیا مجروح شده است.


متاسفانه عملیات خروج ارتش ژنرال آندرس دیری نپایید. در آوریل ۱۹۴۳ میلادی آلمانی‌ها که به قلمرو شوروی پیشروی کرده بودند، گورهای دسته‌جمعی‌ای را در جنگل کاتین در نزدیکی اسمولنسک یافتند. در نتیجه سندی دال بر ارتباط اتحاد شوروی با قتل هزاران افسر لهستانی که در این گورهای دسته‌جمعی دفن شده بودند به ثبت رسید.


هنگامی که لهستانی‌ها از صلیب سرخ بین‌الملل خواستند که تحقیقات مستقلی را دربارهٔ این کشتار دسته‌جمعی انجام دهد، تحقیقاتی که ثابت می‌کرد شوروی در قتل‌عام افسران لهستانی دست داشته، استالین خشمگین شد و ضمن متهم کردن لهستانی‌ها به همکاری با تبلیغات آلمان، روابط دیپلماتیک با دولت در تبعید لهستان در لندن را قطع کرد. «عفو» ملغی و شهروندی شوروی یک بار دیگر بر همهٔ لهستانی‌ها تحمیل شد.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
خروج ارتش آندرس متوقف شد

محققین نشان دادند که پس از دو سال، از مجموع بیش از یک و نیم میلیون لهستانی زندانی و تبعیدی در روسیه، ۵۰ درصد از کار بیش از اندازه، قحطی، یخ زدن و بیماری‌های واگیردار هلاک شدند. همچنین پیش از این تاریخ ۷۵۰ هزار لهستانی در زندان‌ها، گولاک‌ها، اردوگاه‌های کار، مزرعه‌ها و مراتع اشتراکی مرده بودند. به همراه آن لهستانی‌های گرسنه و از رمق افتاده‌ای بودند که در تلاش برای رسیدن به ارتش ژنرال آندرس، در ترن‌ها، ایستگاه‌های راه‌آهن، میان حصارها و صف‌های انتظار برای پذیرفته شدن در ارتش مرده بودند. بسیاری هم، به طور متوسط ۴۰۰ سرباز در هر ماه، در خود ارتش می‌مردند.


ایران، عراق، فلسطین و مصر
من از بندر پهلوی از قزوین، همدان و کرمانشاه واقع در رشته کوه‌های رفیع فلات ایران، به وسیلهٔ یک کامیون کرایه‌ای که توسط یک ایرانی غیرنظامی و بی‌احتیاط رانده می‌شد (که همواره با سرعت زیاد در حال سبقت گرفتن بود و در نتیجه مسبب تصادف می‌شد) به سوی مرز ایران و عراق حرکت کردم.
سپس ما به همراه یک مستشار بریتانیایی - هندی به سمت بغداد حرکت کردیم. در حبانیه در نزدیکی یک دریاچه استراحت کردیم و سفرمان را به سمت فلسطین ادامه دادیم. سپس من به یک اردوگاه در الخاص منتقل شدم، جایی که یک پلاک تشخیص هویت برای آویختن دائمی به دور گردنم دریافت کردم.
واحد ما در فلسطین با ادغام بریگارد کارپاتین لهستان (موش‌های توبراک) که به تازگی پس از دفاع موفقیت‌آمیزشان از توبراک لیبی در شمال آفریقا به فلسطین آمده بودند، در قالب لشکر جدید کارپاتین [نام رشته کوه‌هایی واقع در اروپای شرقی] در آمد.
در اردوگاه الخاص من مردی به نام فیلیپیاک از اهالی پینسک را ملاقات کردم. او به من گفت که اینجا برادرم ادوارد را در ارتش دیده است! باور این امر برایم غیرممکن بود چرا که تصور می‌کردم او در ناحیهٔ اشغال شدهٔ لهستان توسط آلمان زندگی می‌کند. حالا متوجه شده بودم که او می‌بایست در حال فرار از اشغالگران شوروی دستگیر و توسط آن‌ها زندانی شده باشد. خبر خوشحال کننده این بود که او همچون من توانسته زنده از شوروی بیرون بیاید و حالا همین جا در ارتش است! نمی‌توانستم در مقابل دیدن او مقاومت کنم.



اما به زودی خبر ناامید کننده رسید. من از طریق افسر فرماندهی ارتش متوجه شدم که یک هفته پیش، طی آخرین مرحله از انتقال نیروها به انگلستان، ادوارد نیز به آنجا فرستاده شده بود. بقیهٔ ما قرار بود که به آفریقای شمالی برویم.
جنگ فراز و نشیب بسیاری داشت. چه کسی می‌توانست تصور کند که من و ادوارد بتوانیم یکدیگر را ملاقات کنیم. من نومیدانه آرزو داشتم که همراه برادرم ادوارد باشم!... به زودی فرصتی پیش آمد؛ آن زمان که فهمیدم ۱۰۰ تن از داوطلبانی که با چترهای نجات در لهستان اشغال شده فرود آمده‌اند، به نهضت مقاومت زیرزمینی پیوسته‌اند. وظیفهٔ اصلی آن‌ها این بود که در مقام اپراتورهای ایستگاه‌های مخفی رادیویی، اطلاعات را با الفبای مورس به لندن منتقل کنند. آن‌ها در انگلیس آموزش دیده بودند. من بی‌هیچ تردیدی، سریعا به این گروه داوطلبین پیوستم تا بتوانم به انگلستان بروم.
اولین ناکامی من پس از پیوستن به این گروه آگاهی به این نکته بود که پیش از رفتن به انگلستان برای آموزش فعالیت‌های زیرزمینی، ما باید با الفبای مورس و اصول کار امواج کوتاه فرستنده‌ها و گیرنده‌های رادیویی در همین جا، یعنی فلسطین آشنا شویم. بنابراین ما در واحدی ویژه از ۱۰۰ تن از افراد در فلسطین در اردوگاه کوچک المغار متشکل شدیم. واحد ما مستقیما تحت فرمان ادارهٔ کل نیروهای ارتش لهستان در لندن بود. آموزش ما آغاز شد.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نوشته‌هایی از دفتر خاطرات زمان جنگ


۴ آگوست ۱۹۴۳: چهارشنبه. تمام شب باران باریده بود و در طول روز نیز هر از گاهی می‌بارید. در آفریقای جنوبی هنوز زمستان است. پس از صرف صبحانه تقریبا تمام سربازان از اردوگاه بیرون آمده و به سمت ایستگاه راه‌آهن حومه شهر در ریتریت رفتند تا قطاری برای کیپ‌تاون بگیرند؛ جایی که باید برای سفر دریایی به انگلستان آماده می‌شدند. آن‌ها ساک‌هایشان را از روز قبل بسته بودند.
نیمه‌های ظهر فردی از ادارهٔ اسکان اردوگاه پیغام آورد که به سرعت وسایلمان را جمع کنیم و به اردوگاه رفته، پتوهایمان را به فروشگاه اردوگاه تحویل دهیم و به اداره گزارش دهیم. ناخدای کشتی در آنجا منتظرمان بود. او گفت که باید سه نفر از میان ما به گروه تقریبا ۲۵۰ نفرهٔ سربازان لهستانی بپیوندند که پیش از این سوار کشتی شده‌اند و از خاورمیانه برای کمک به نیروهای لهستانی در انگلستان فرستاده شده‌اند. بنابراین ما با شتاب بسیار در کامیونی سوار شده و به سمت بندرگاه کیپ‌تاون روانه شدیم. آنجا دو کشتی مسافربری بود و ناوها داشتند لنگر می‌انداختند. آن یکی که بزرگتر بود، دومینیون مونارچ نام داشت.

ناو اورنگی که بسیار کوچکتر و متعلق به مسیر دریایی کانادا- استرالیا بود، تنها ۱۷۰۰۰ تن وزن داشت. متاسفانه من مجبور بودم که مسافر آن کشتی کوچکتر شده و به گروه حمل و نقل لهستان ملحق شوم. کشتی تحت فرماندهی کاپیتان ویکتور رودزیویچ بود.


۲۲ آگوست ۱۹۴۳: ساعت هفت و نیم صبح به فری‌تاون در سیرالئون، در غرب آفریقا رسیدیم.
۸ سپتامبر ۱۹۴۳: ما در بندرگاه گرینوک لنگر انداختیم، جایی نزدیک گلاسکو در ساحل غربی اسکاتلند. یک قایق بخار کوچک ما را از کشتی به سمت ساحل برد. در آنجا یک قطار خالی منتظر ما بود. در آنجا با فنجان‌های چای، کیک و لبخند از ما استقبال شد.

ما با قطار از بندر گرینوک به گلاسکو رفتیم. از پنجره‌های قطار منظرهٔ بیرون را تماشا می‌کردیم. به رغم اینکه ما از کنار کارخانه‌ها، معادن ذغال و... می‌گذشتیم اما همه جا به شکل خوشایندی سبز بود. تعدادی از مسافران در ایستگاه کویینز استریت گلاسکو پیاده شدند. گروه لهستانی ما به وسیلهٔ قطار به کالدی در ساحل شرقی اسکاتلند رفت که مرکز پذیرش نیروهای لهستانی در آنجا بود. ما با کامیون ارتش لهستان برای پیوستن به واحد ارتش، به آوچترتول رفتیم. به محض اینکه رسیدیم شامی مفصل خوردیم - یک شام لهستانی واقعی؛ گوشت، گوجه و کلم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سفری به گورستان لهستانی‌ها در تهران/ گذرگاهی که خانه ابدی تبعیدی‌ها شد

گزارش: فرزانه ابراهیم‌زاده

تاریخ ایرانی: از دروازه که رد می‌شوم لحظه‌ای می‌ایستم و به روبه‌رویم نگاه می‌کنم. در آهنی با صدای کشداری پشت سرم بسته می‌شود: «تق»



***


«تق»، با بسته شدن در، ماشین بزرگ میان صدای هق‌هق زنان و کودکانی که با فشار کنار هم جا شده بودند، به راه افتاد. هلنا در میان تکان‌های ماشین و این هیاهو در حالی که عروسک پارچه‌ای یادگار پدر را به آغوش می‌فشرد، با خود گفت: «دیگر خانه‌شان را نخواهد دید.»




روبه‌رویم خیابانی است که در دو طرف سنگ‌های سفید و قهوه‌ای و مشکی و خاکستری مرتب و نامرتب در کنار هم جای گرفته‌اند. سنگ‌ها را که نگاه می‌کنم، حرف‌های ادیتا، دوست لهستانی‌ام که در سفری کاری با او آشنا شدم در ذهنم می‌پیچید: «می‌دانی عمه مادرم و چند نفر از دوستان پدربزرگم در گورستانی در شهر تو، تهران به خاک سپرده شده‌اند؟ نام تهران را از پدربزرگم شنیده‌ام. او از بچه‌های یتیمی بود که از سیبری به ایران آورده شده بودند تا به لهستان برگردانند. او آن موقع هفت ساله بود و چند ماهی در تهران و یکی، دو سالی در اصفهان ماند تا جنگ تمام شد و به خانه برگشت. پدربزرگم داستان‌های زیادی از سرزمین تو برایم تعریف کرده است.

آن قدر که خیلی دوست دارم زمانی بتوانم به ایران بیایم و به آن گورستانی که پدربزرگم می‌گفت هلنا، خواهرش را در آن دفن کردند سری بزنم. تو آن گورستان را دیدی؟» آن روز شرمنده شدم. شرمنده از اینکه نمی‌دانستم در تهران گورستانی است که مدفن صدها لهستانی آواره‌ای است که از اتحاد جماهیر شوروی به ایران آمدند تا به سرزمینشان بازگردند.

اما حالا بعد از چند سال از درخواست دوست لهستانی‌ام اینجا ایستاده‌ام، درست همان جایی که او نشانی‌اش را بهتر از من می‌دانست. در آستانه دروازه‌ای کوتاه و سفید رنگ که در یک طرفش یک صلیب مقدس نظامی با اضلاع مساوی و در سمت دیگر تصویری از عقابی با بال‌های گشوده حک شده است، عقابی که نماد رسمی کشور لهستان نیز هست. پشت سرش ردیف یکنواخت سنگ‌های قهوه‌ای روشن که همه در یک امتداد در ردیف‌های ۹ تایی در کنار هم قرار دارد، این دروازه کوچک دروازه‌ای است به سوی گورستانی که یادگارهای جنگ جهانی دوم را به همراه یادگارهای سال‌های دربدری مردمی در خود جای داده است که شبی تاریک از خانه‌هایشان به بیرون کشیده شده‌اند. مردمی که روزهای تلخ و دردناکی را در جهنم سرد استالین تجربه کردند و از هفتاد سال پیش تو را به دل تاریخ هل می‌دهند، در گوشه‌ای از جنوب شرقی تهران: «گورستان کاتولیکی دولاب».

 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سرنوشت ساکنان این سرزمین خاموش درست از ساعت ۴ و ۴۵ دقیقه صبح اول سپتامبر ۱۹۳۹ تغییر کرد. از حمله آلمان نازی به لهستان، شعله‌ای که به سرعت زبانه آتشش تا آن سوی اقیانوس هند و ژاپن کشیده شد. جنگی که تاکنون در میلیاردها واژه و میلیون‌ها برگ کاغذ و سند و کتاب و خاطره و هزاران ساعت فیلم و نمایش تصویر شده است و بازگویی آن تکرار نزاع میان ارتش متحدین در مقابل متفقین است.

اما سرنوشت آن‌هایی که زیر این سنگ‌ها خفته‌اند بی‌تردید از آن روایت‌هایی است که کم گفته شده است. مردمی که در نیمه‌های شب ۱۰ فوریه ۱۹۴۰ با حضور ارتش سرخ شوروی به در خانه‌هایشان از خواب بیدار شدند و آن قدر زمان داشتند که وسایل محدودی را جمع کنند.


ورشو چند روز بعد از حمله نازی‌ها به لهستان سقوط کرد و بر اساس قراردادی که میان رایش سوم و استالین امضا شد لهستان به دو بخش تقسیم شد. ارتش شوروی که هنوز وارد جنگ با هیتلر نشده بود، تصمیم گرفت تا بخشی از لهستان را که در دست دارد تخلیه و نیروهای خودش را در آن‌ها ساکن کند. لهستانی‌های ساکن این مناطق را نیز به شوروی منتقل کرد تا در اردوگاه‌های کار اجباری کار کنند.


بر اساس اسناد تاریخی ۲۲۰ هزار لهستانی در این زمان به وسیله قطار از کشورشان به شرق شوروی تبعید شدند. ۲۴۰ هزار نفر را نیز در ماه ژوئن به روسیه منتقل کردند. سفری مرگبار که بسیاری را در این راه دور و طولانی به کام مرگ کشاند. اما آن‌ها که زنده ماندند به سرنوشتی دچار شدند که برخی از آن‌ها دعا می‌کردند کاش در همان راه مرده بودند. بخشی از این تبعیدی‌ها به دست نیروهای سرخ کشته شدند و در گورهای دسته جمعی در جنگل‌های سیاه دفن شدند. بخش دیگر هم در کالخوزهای سیبری غربی و حاشیه دریای سفید به کار اجباری گرفته شدند. شرایط سخت کار در جهنمی که سولژنیستن از آن به عنوان گولاک نام برده است برای لهستانی‌ها دشوار بود. آن‌هایی که با این شرایط زنده ماندند از آن روزها به عنوان تجربه تلخ نام می‌برند.

ایرنا یوه‌نیه‌ویچ در کتاب بچه‌های اصفهان به یاد می‌آورد: «هرگاه مشکلی در زندگی‌ام پیش می‌آید، بلافاصله بخارا و سوفخوز در برابر چشمانم زنده می‌شوند.» روزهایی که هیچ چیز جز میوه برای خوردن نداشتند و از خدا می‌خواستند تا روزی آن روزشان را برساند.




اما سرانجام در آخر آگوست ۱۹۴۱ ورق برگشت. شوروی که در محاصره هیتلر افتاده بود به فکر اتحاد با انگلستان و آمریکا افتاد؛ اتحادی که یکی از تبعاتش امضای موافقت‌نامه‌ای با دولت در تبعید لهستان برای بازگشت اسیران به کشورشان بود. بهترین راه برای انتقال آن‌ها و بردن سربازان لهستانی به جنگ عبور از کشور همسایه جنوبی شوروی یعنی ایران بود. سرزمینی که چند روز پیش از امضای آن موافقت‌نامه با وجود اعلام بی‌طرفی در جنگ با حمله نظامی سه کشور متفق درگیر جنگ شده بود. بر اساس اسناد رسمی در بهمن ۱۳۲۰ فرمانداری رشت به وزارت کشور اعلام می‌کند که متفقین خواسته‌اند ارتش لهستان از ایران عبور کند، ارتشی که همراهش کودکان خردسال و زنان و کهنسالان بودند.

بنا به درخواست متفقین قرار بود تا این گروه تنها از ایران عبور داده شوند. اما جدا از زمستان سخت تعداد زیادی از این اسرا بیمار بودند و به همراه خود تیفوس و مالاریا و پلاگرا آورده بودند. تعدادی از آن‌ها در انزلی در اثر بیماری درگذشتند. بخش دیگر به تهران و سایر شهرها منتقل شدند. دولت ایران که خودش درگیر جنگ و کمبود موادغذایی بود برای نگهداری از این گروه چند هزار نفری دچار مشکل شد. بخشی از آن‌ها را در ساختمان‌های دولتی از جمله دانشکده فنی و آشیانه خالی هواپیماها اسکان داد. بر اساس اسناد منتشر شده حدود ۳۰۰۰ نفر از مردان و زنان در سرخ حصار و تعدادی از کودکان را در باغ دولتی در بالای یوسف‌آباد اسکان دادند و بخش دیگری را به بیرون دروازه دوشان‌تپه و تعدادی را به منظریه بردند.


علی‌رغم استقبال گرم ایرانی‌ها، لهستانی‌ها بر اثر بیماری و کمبود دارو در تهران و شهرهای دیگر درگذشتند. بر اساس گزارش‌های دولتی ۱۹۳۷ نفر در گورستان دولاب در کنار گورستان ارامنه دفن شدند. ۵۶ نفر در گورستان یهودیان تهران و ۱۰ نفر در گورستان سفارت انگلیس در باغ قلهک به خاک سپرده شدند. نزدیک به هشتصد نفر نیز در شهرهای انزلی، اهواز، قزوین، مشهد، اصفهان و خرمشهر به خاک سپرده شدند و چنین می‌شود که شهری که قرار بود محل گذر این آوارگان باشد خانه ابدیشان می‌شود.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
«این دروازه کوتاه گورستان را به دو قسمت تقسیم کرده است.» این را مردی که اجازه ورود به گورستان را به ما داده است می‌گوید. ورود به این گورستان برخلاف خیلی از گورستان‌های تهران که محصور شده‌اند و در بسته‌شان به روی هیچ کس باز نمی‌شود خیلی راحت به روی بازدیدکنندگانی که از آن خبر دارند باز می‌شود.

این گورستان بخشی از سه گورستان منطقه سرآسیاب دولاب است که روزگاری محل موقت زندگی مسیحیان و ارامنه‌ای بود که در زمان شاه‌عباس از جلفای آذربایجان کوچ داده شده بودند و از اینجا به اصفهان منتقل شدند. اما بخشی از این ارامنه در زمان کریم‌خان که تصمیم داشت تهران را پایتخت خود کند به این منطقه باز می‌گردند و در همین جا ساکن می‌شوند. گورستان ارامنه‌ای که در کنار این گورستان قرار دارد، یادگار آن مهاجران است. اما این بخش از گورستان که به گورستان لهستانی‌ها مشهور است به وسیله دیواری آجری از آن گورستان قدیمی جدا شده است.

آورده‌اند که در همان زمان جنگ جهانی دوم سفارت فرانسه برای کشتگان فرانسوی جنگ این تکه زمین را خریداری کرده است. پرچم سرخ و سفید و آبی فرانسه روی برخی از گورها تائید این نقل قول است. اما پرچم‌های سه رنگ سبز و سفید و قرمز ایتالیا مشخص می‌کند که کلمه فرانسوی گورستان کاتولیک یک جمله نمادین است. ایتالیایی‌ها، چک‌ها و اروپایی‌های دیگری در این گورستان مدفون هستند. پرچم سفید و سرخ با نقش عقاب پر گشوده تقریبا در نیمی از گورستان گسترده شده است. یادگاری از همان ۱۹۳۷ نفری که در راه بازگشت به خانه در اثر بیماری درگذشته بودند.

برخلاف آن سوی این پرچین کوتاهی که این گورها را از بخش دیگر گورستان جدا می‌کند این قسمت سنگ‌ها یکنواخت و همسان است: «قبرهای هم‌شکل و بی‌شمار، نام غریب کودکان یک ساله و یا زنان و مردان پیر که در فاصله یک تا دو روز دفن شده‌اند.» این جمله برایم بسیار آشناست. همراه چهره تکیده کودکان و زنان و مردان در فیلم «مرثیه گمشده» خسرو سینایی شنیده‌ام.

حالا آنچه از این «مرثیه گمشده» باقی مانده است، زنده در مقابلم جان می‌گیرد. تاریخ روی همه سنگ‌ها سال ۱۹۴۲ است. تاریخ تولدها متفاوت است. به حساب تاریخ دوم روی سنگ‌ها از کودک یک ساله تا کهنسال ۸۰ ساله را می‌توان یافت. دزل جوزف متولد ۱۹۴۲، آنا میلاک ۵۶ ساله که همزمان با دزل درگذشته است.


در مرکز این بخش میدان کوچکی قرار دارد که سنگی به یادمان کشتگان جنگ با نشان لهستان و صلیب آهنی بزرگ به ارتفاع تقریبی دو متر قرار گرفته است. روی آن به زبان لهستانی نوشته شده است. مرد جوانی که با ما همراه شده است می‌گوید روی این سنگ نوشته شده: «به یاد میهن‌پرستان لهستانی که در راه بازگشت به خانه در اینجا برای همیشه در سایه خدا آرمیده‌اند.» این نوشته‌ای بود که در سنگ سفید رنگی که در بخش دیگر این میدان نصب شده به زبان فرانسه و انگلیسی و ایتالیایی کنده شده است.

عدد ۱۹۴۲ که روی بیشتر سنگ‌ها تکرار شده در پایه سنگ حک شده است. پسر جوان می‌گوید: «این جمله را چند وقت پیش آقایی که به همراه مرد و زنی لهستانی به اینجا آمده‌اند ترجمه کرده است. مرد و زن برای پیدا کردن گور پدربزرگشان آمده بودند.» می‌پرسم: «پیدایش کردند؟» می‌گوید: «بله. آن طرف بود.» به پشت سنگ یادبود اشاره می‌کند. از بازدیدکنندگان این گورستان می‌پرسم.

مرد جوان می‌گوید که روزی چهار پنج نفر به اینجا می‌آیند. بیشترشان هم لهستانی هستند. از خانواده‌هایی که به دنبال خویشانشان می‌آیند می‌پرسم. می‌گوید: «خیلی‌ها می‌آیند و می‌گویند که فامیل‌هایشان اینجا دفن هستند.» تعریف می‌کند که همین امروز صبح سه نفر آقا آمده بودند، عکسی کهنه و رنگ و رو رفته از پسری جوان داشتند: «می‌گفتند عمویشان بوده که انگار در جنگ کشته شده است.» به سنگی سفید اشاره می‌کند که بر پایه‌ای قرار گرفته است. می‌گوید: «این مقبره سرباز گمنام است. بر بالای سنگ ستاره‌ای سرخ و رویش صلیبی نصب شده است.»

پزشک همایونی

از آرامگاه لهستانی‌ها که باز می‌گردیم، گورهای دیگری هم هست که می‌توان در میان گورستان کاتولیک‌های تهران دید. در میان آن‌ها قبر دکتر کلوکه با آن گنبد آجری‌اش به چشم می‌آید؛ پزشک مخصوص محمدشاه قاجار و پسرش ناصرالدین شاه. درست در مقابل گور دکتر کلوکه گور پزشک دیگر همایونی قرار دارد، زیر سنگی دو طرفه. یک سوی سنگ نوشته شده است: «جوزف تولوزان». پزشک مشهور ناصرالدین شاه قاجار که همیشه همراهش بود. پزشکی که در خاطرات شاه بارها نامش برده می‌شود. آن سوی گور اما نام «ماری چرچیل» نوشته شده است. دختر ۶ ساله‌ای که معروف است نوه وینستون چرچیل است. مرد جوان معتقد است که این زمین را دکتر تولوزان خریده است.

آن سو سردابه‌ای قرار دارد که راهنمای گورستان معتقد است گور ۲۶ مهندس ایتالیایی است که در خلال جنگ جهانی در معادن ایران کار می‌کردند. برای کسی که بخشی از تاریخ را در عکس‌های آنتوان سوروگین مرور کرده دیدن سنگ گورش در این گورستان جالب است. شاهزاده خانم گرجی و افسر لهستانی که لقب خان دارد از دیگر ساکنان این سرزمین خاموش هستند. از کنار قبرهایی با تصویر صاحبانشان و تصویر غمگین حضرت مریم و گور خواهرهای روحانی و کشیش‌ها می‌گذرم و به در می‌رسم. لحظه بر می‌گردم به گورستان نگاهی دیگر می‌اندازم. به ادیتا فکر می‌کنم. به خواب دختر هشت ساله‌ای که راه طولانی را از ورشو تا دروازه دولاب تهران آمده است.
 
بالا