تاریخ ایرانی: در فاصله سالهای ۱۹۴۵-۱۹۳۹ زندگی جریان مرگباری روی کره زمین داشت. جریانی که باعث شد در خونینترین جنگ تاریخ جهان، صدای ترکیدن قلب هزاران انسان در میان انفجار بمبهای خشم و نفرت جنگافروزان گم شود و زندگی، حیاتش را در زیرزمینها جستوجو کند. شاید کافه «پولونیا»، یکی از همین زیرزمینهاست که به مثابه فیلم Underground به نجات قلبهای جنگزده در آغوش خود برخاسته است. کافهای که هرگز سرانجامی همچون فیلم امیر کاستاریکای بوسنیایی پیدا نکرد و در عمر کوتاهش، مامنی برای قلبهای خسته و آواره جنگ بود. این ماجرای مکانی است از زبان آخرین بازماندههایی که هنوز خاطرات جنگ جهانی دوم را به یاد دارند یا کسانی که این خاطرات برایشان نقل شده است. این گزارش، دست و پا زدنی است برای از دست نرفتن خاطراتی که به مویی بند است و کافه پولونیا، آگراندیسمان آن برای سالها بعد بوده و هست. مکانهایی که به دور از لافهای زمانه، در عمیقترین لایه تاریخ نفس میکشند و بار زنده نگه داشتن نوستالژیها بر دوش آنهاست؛ حتی اگر دیگر در جسمیت خود، جز تلی کاغذ و روغن چاپخانه و دعوای کارگران چاپچی، چیز دیگری برایشان باقی نمانده باشد.
کاف ه پولونیا، راهی برای جستوجو
قابهای شکسته روی سنگهای ایستاده به عزا و ۱۹۳۷ قبر یکدست به نشانه کشتاری فجیع در سال ۱۹۴۲، سوزن خاطرهای از ۷۰ سال پیش که آرام آرام در گیجگاه فرو میرود. دیدار از گورستان ارامنه دولاب تکاندهنده است، آنقدر که آستانهای بیکوبه میشود تا بایستیم و فرود بیاییم بر آن سالهای ایران در بیگاه جنگ جهانی دوم. راهی که به حق «مرثیه گمشده» باید نام میگرفت که خسرو سینایی بر سر در فیلم مستندش کوبید تا گم نشود. او راز مرگ لهستانیهای آوارهای که افسارگسیختگی سران آلمان و شوروی آنها را راهی ایران کرد، به تصویر کشید تا جمله جادویی سوزان سانتاک اعجاز ببخشد: «بدون شک رخدادی که از طریق تصاویر با آن آشنا میشویم واقعیتر از زمانی خواهد بود که آن تصاویر را ندیدهایم» و مرثیه گمشده چنین کرد. مرثیه گمشده روایت مرگ بود، پس زندگی آنها که ماندند در کجای این شهر گذشت؟ زندگی زنان و دخترانی که بیش از مردانی بودند که راهی جنگ شدند، چگونه گذشت؟ اکنون برای جستوجوی زندگی آنها در ایران به کشف مکانهایی برآمدیم که روزگاری سرپناه آنها بودند. کافه پولونیا، کلید راه یافتن به آن مکانها بود. کافهای که در راه پیدا کردن آن به آخرین خاطرات جمعی ایرانیها و لهستانیهایی که هنوز در همین حوالی زندگی میکنند، نقب زدیم و حتی «لولا»، یکی از بازماندگان این کافۀ پر راز را پیدا کردیم.
آغاز آوارگی
آنها لهستانی بودند اما سرزمینشان را هیتلر و استالین میان سرپنجههای خونین خود قسمت کردند تا کاردها جز از برای تکه تکه کردن بیرون نیاید. لبخند پیروزیشان عکس شد. تاریخ اما آن سوی قاب عکسها در جریان بود با آوارگی هزاران انسان بیسرزمین. بعدها به تصمیم استالین عدهای از آنها به سوی اردوگاه کار اجباری در سیبری رانده شدند. چند سال بعد و همزمان با سال ۱۹۴۱ از آنجا که دیگر پیکرهای زجرکشیدهشان جانی برای کار اجباری نداشت و بیماری به شکل فجیعانهای داشت از آنها جان میگرفت، توافقنامه دیگری امضا شد تا آنها راهی کشوری شوند که همواره بیطرف بود و همواره قربانی! آنها با هزار بدبختی و گرسنگی از جنگلهای سیاه و دریا گذر کردند، به مرز ارس رسیدند و از طریق بندر انزلی راهی تهران، اصفهان و دیگر شهرهای ایران شدند.
آنها که در میانه راه یا در مقصد مردند، مردند و آنها که ماندند، سرنوشت خود را در دست گرفتند تا به دور از خدایان قدرت زندگی دیگری را از سر بگیرند. بسیاری از زنان و مردان جوانی که هنوز تیفوس و وبا آنها را از پا نیانداخته بود، دوباره راهی میدانهای جنگ شدند. اما اگر زمان «همیشه فرار» در همین مرحله متوقف شود، قصه متفاوتی از آوارههایی که برای ماندن در تهران عزم جزم کردند، شروع میشود. خیل عظیم این آوارگان اما زنان و دختران کوچکی بودند که در پایتخت پهلوی به آرامشی موقت چنگ زدند اما تاریخ هیچگاه یادی از آنها نکرد. در میان اسناد و نامههای باقی مانده تنها چند مکان با خاطره لهستانیهای مهاجر ثبت شده است. به اعتبار همین اوراق، این آوارگان در اردوگاههایی واقع در دوشانتپه، یوسفآباد (که آن زمان زمین بایری بدون هیچ ساختوسازی بود) و قلعه مرغی (قسمتی از ابنیه هنگ دو بمباران) و مکانی به نام عمارت پرورشگاه (که به نظر میرسد در فضای نزدیک بیمارستان۵۰۰ تختخوابی سابق یا همان هزار تختخوابی امام خمینی امروز در میدان توحید بوده است) اقامت کردهاند. آیا این مکانها تنها قلمرو رفتوآمد لهستانیهای ماندگار در تهران بوده است؟