طولانیه ولی جالبه
آيا قصه پيرمردي را که مي خواست شانس گمشده اش را پيدا کند، شنيده ايد؟پير مردي که فکر ميکرد اگر شانس خود را به دست بياورد، ديگر نيازي به کار و تلاش ندارد.
در زمانهاي دور پيرمردي زندگي مي کرد که به بدشانسي معروف و مشهور شده بود. پيرمرد در فقر و تنگدستي زندگي مي کرد و فکر مي کرد که شانس از او روي گردانده و به همين خاطر است که او چنين مشکلاتي را دارد. پيرمرد که از زندگي نااميد شده بود و ديگر اميدي به شانس و اقبال خود نداشت، روزي در خواب «داناي كل» را ديد. «داناي كل»، پيرمردي بود که مسئول تقسيم جوي شانس و اقبال بود. پيرمرد در خواب ديد که جوي شانس او قطع شده است و هيچ آبي در آن جاري نيست.
فردا صبح پيرمرد که از خواب بلند شد تصميم گرفت که هر طوري که شده ، «داناي كل» را پيدا کند و از او بخواهد که به جوي شانس او نيز کمي آب جاري کند تا شانس و اقبال، دوباره به او روي آورد. بنابراين صبح زود توشه سفر را برداشت و به بازاررفت و از پيرمردي که سرد و گرم روزگار کشيده بود، سراغ «داناي كل» را گرفت. او نيز راه جنگل را به او نشان داد.
پيرمرد در ابتداي ورود به جنگل با يک شير بيمار روبه رو شد. شير به قدري ناتوان شده بود که نميتوانست حتي ضعيف ترين حيوانات جنگل را شکار کند. پيرمرد از او سراغ باغي که «داناي كل» در آن کار مي کرد، را گرفت. شير حاضر شد که راه را به او نشان دهد اما در عوض از پيرمرد خواست که هر وقت «داناي كل» را ديد، علت و راه معالجه بيماري او را بپرسد. پيرمرد نيز قبول کرد و به راه افتاد. پيرمرد قصه ما بعد از طي مسافتي به درختي رسيد که خشک شده بود. پيرمرد تصميم گرفت تا در سايه درخت اندکي استراحت کند و سپس به راه خود ادامه دهد. صداي ناله درخت به گوش پيرمرد رسيد که درد شديدي را در ريشه هايش احساس مي کرد. پيرمرد از درخت سراغ «داناي كل» را گرفت. درخت نيز حاضر شد تا راه را به او نشان دهد اما از پيرمرد خواست که هر وقت «داناي كل» را ديد از او سئوال کند که چرا درختي که تا سال قبل ميوه هم مي داد، امسال خشک شده است. پيرمرد نيز قبول کرد و به راه افتاد. پيرمرد قصه ما در ادامه راه به يک دريا رسيد که بايد از آن عبور مي کرد، پيرمرد که نااميد شده بود نهنگي را ديد که روي آب مانده بود و نمي توانست به زير آب برود. نهنگ حاضر شد تا پيرمرد را با خود به آن سوي آب ببرد اما در عوض از پيرمرد خواست که هر وقت «داناي كل» را ديد، علت اينکه او نمي تواند به زير آب برود را بپرسد. پيرمرد که از آب گذشت به باغي که «داناي كل» باغبان آن بود رسيد و ديد که «داناي كل» مشغول تقسيم آب در جويهاي شانس است. قبل از هر چيزي از «داناي كل» خواست تا اندکي آب نيز در جوي او جاري سازد. «داناي كل» نيز قبول کرد و با بيل خود اندکي آب را در جوي پيرمرد جاري کرد. بعد از آن پيرمرد سه سئوالي که شير، درخت و نهنگ از «داناي كل» مي خواستند بپرسند، را مطرح کرد. «داناي كل» در جواب علت اينکه چرا نهنگ نمي تواند به زير آب برود، گفت: در دماغ نهنگ يک الماس مانده است که راه نفس کشيدن نهنگ را گرفته است و به همين خاطر است که نهنگ نمي تواند به زير آب برود و بايد کسي پيدا شود که با مشت روي سر نهنگ ضربه بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود. «داناي كل» در جواب سئوال دوم که چرا درختي که تا سال قبل ميوه هم مي داد، امسال خشک شده است، جواب داد: دزدي که يک صندوقچه پر از سکههاي طلا را دزديده بود و از دست ماموران فرار مي کرد، صندوقچه را در زير ريشه هاي درخت خاک کرده است که اين باعث شده تا درخت خشک شود و نتواند ميوه دهد. و بايد کسي پيدا شود تا آن صندوقچه را از زير خاک بيرون بياورد تا درخت نيز بتواند ميوه دهد. «داناي كل» در جواب سئوال سوم نيز گفت: شير بايد يک آدميزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند دوباره سلطان جنگل شود و قدرت از دست رفتهاش را دوباره بدست آورد.
پيرمرد که جواب سئوال هاي خود را شنيد، حرص و طمع باعث شد تا از «داناي كل» بخواهد که تمام آب را در جوي او جاري کند، اما «داناي كل» قبول نکرد، و پيرمرد خود بيل را از دست «داناي كل» گرفت و با آن ضربه اي به سر او زد و سپس تمام آب چشمه شانس را به طرف جوي خود برگرداند تا تمام آب چشمه شانس در جوي خودش جاري باشد.
پيرمرد از اينکه تمام آب چشمه شانس در جوي او جاري بود، خوشحال و خندان تصميم گرفت که به خانه برگردد و بعد از اين، ديگر هيچ کاري انجام ندهد و در خوشي و آرامش زندگي کند. پيرمرد قصه ما بعد از اينکه از آب دريا عبور کرد، جواب سئوال نهنگ را داد. نهنگ هم هر چقدر التماس کرد تا پيرمرد با مشت خود ضربه اي به سر او بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود، پيرمرد قبول نکرد و گفت که من ديگر نيازي به اين کارها و الماس ندارم چرا که تمام آب چشمه شانس در جوي من جاري است و من نبايد به خود زحمت اين کارها را بدهم.
پيرمرد وقتي به درخت نيز رسيد علت خشک شدن درخت را گفت. درخت نيز هر چقدر خواهش و التماس کرد تا پيرمرد صندوقچه را از زير ريشه هاي درخت بيرون بياورد، قبول نکرد و باز همان جوابي که به نهنگ داده بود را تکرار کرد.
پيرمرد وقتي داشت از جنگل خارج مي شد شير را ديد و به او گفت که بايد يک آدميزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند قدرت از دست رفته اش را بدست آورد. شير از پيرمرد خواست که آنچه را که از آغار سفر بر او گذشته بود براي شير تعريف کند. پيرمرد نيز همين کار را کرد. شير به پيرمرد گفت: شانس يک بار به تو روي کرده بود اما تو نتوانستي آن را حفظ کني. تو الماسي که در دماغ نهنگ بود را برنداشتي و صندوقچه اي که پر از سکه هاي طلا بود، رها کردي. پس آدميزادي احمق تر و نادان تر از تو نمي توانم پيدا کنم. پس شير به پيرمرد حمله کرد و او را خورد.
پند:
آري در زندگي هر كسي، يك بار شانس و اقبال به او روي ميكند، پس بايد هوشيار بود و در را به روي شانس و اقبال خود گشود.
آيا قصه پيرمردي را که مي خواست شانس گمشده اش را پيدا کند، شنيده ايد؟پير مردي که فکر ميکرد اگر شانس خود را به دست بياورد، ديگر نيازي به کار و تلاش ندارد.
در زمانهاي دور پيرمردي زندگي مي کرد که به بدشانسي معروف و مشهور شده بود. پيرمرد در فقر و تنگدستي زندگي مي کرد و فکر مي کرد که شانس از او روي گردانده و به همين خاطر است که او چنين مشکلاتي را دارد. پيرمرد که از زندگي نااميد شده بود و ديگر اميدي به شانس و اقبال خود نداشت، روزي در خواب «داناي كل» را ديد. «داناي كل»، پيرمردي بود که مسئول تقسيم جوي شانس و اقبال بود. پيرمرد در خواب ديد که جوي شانس او قطع شده است و هيچ آبي در آن جاري نيست.
فردا صبح پيرمرد که از خواب بلند شد تصميم گرفت که هر طوري که شده ، «داناي كل» را پيدا کند و از او بخواهد که به جوي شانس او نيز کمي آب جاري کند تا شانس و اقبال، دوباره به او روي آورد. بنابراين صبح زود توشه سفر را برداشت و به بازاررفت و از پيرمردي که سرد و گرم روزگار کشيده بود، سراغ «داناي كل» را گرفت. او نيز راه جنگل را به او نشان داد.
پيرمرد در ابتداي ورود به جنگل با يک شير بيمار روبه رو شد. شير به قدري ناتوان شده بود که نميتوانست حتي ضعيف ترين حيوانات جنگل را شکار کند. پيرمرد از او سراغ باغي که «داناي كل» در آن کار مي کرد، را گرفت. شير حاضر شد که راه را به او نشان دهد اما در عوض از پيرمرد خواست که هر وقت «داناي كل» را ديد، علت و راه معالجه بيماري او را بپرسد. پيرمرد نيز قبول کرد و به راه افتاد. پيرمرد قصه ما بعد از طي مسافتي به درختي رسيد که خشک شده بود. پيرمرد تصميم گرفت تا در سايه درخت اندکي استراحت کند و سپس به راه خود ادامه دهد. صداي ناله درخت به گوش پيرمرد رسيد که درد شديدي را در ريشه هايش احساس مي کرد. پيرمرد از درخت سراغ «داناي كل» را گرفت. درخت نيز حاضر شد تا راه را به او نشان دهد اما از پيرمرد خواست که هر وقت «داناي كل» را ديد از او سئوال کند که چرا درختي که تا سال قبل ميوه هم مي داد، امسال خشک شده است. پيرمرد نيز قبول کرد و به راه افتاد. پيرمرد قصه ما در ادامه راه به يک دريا رسيد که بايد از آن عبور مي کرد، پيرمرد که نااميد شده بود نهنگي را ديد که روي آب مانده بود و نمي توانست به زير آب برود. نهنگ حاضر شد تا پيرمرد را با خود به آن سوي آب ببرد اما در عوض از پيرمرد خواست که هر وقت «داناي كل» را ديد، علت اينکه او نمي تواند به زير آب برود را بپرسد. پيرمرد که از آب گذشت به باغي که «داناي كل» باغبان آن بود رسيد و ديد که «داناي كل» مشغول تقسيم آب در جويهاي شانس است. قبل از هر چيزي از «داناي كل» خواست تا اندکي آب نيز در جوي او جاري سازد. «داناي كل» نيز قبول کرد و با بيل خود اندکي آب را در جوي پيرمرد جاري کرد. بعد از آن پيرمرد سه سئوالي که شير، درخت و نهنگ از «داناي كل» مي خواستند بپرسند، را مطرح کرد. «داناي كل» در جواب علت اينکه چرا نهنگ نمي تواند به زير آب برود، گفت: در دماغ نهنگ يک الماس مانده است که راه نفس کشيدن نهنگ را گرفته است و به همين خاطر است که نهنگ نمي تواند به زير آب برود و بايد کسي پيدا شود که با مشت روي سر نهنگ ضربه بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود. «داناي كل» در جواب سئوال دوم که چرا درختي که تا سال قبل ميوه هم مي داد، امسال خشک شده است، جواب داد: دزدي که يک صندوقچه پر از سکههاي طلا را دزديده بود و از دست ماموران فرار مي کرد، صندوقچه را در زير ريشه هاي درخت خاک کرده است که اين باعث شده تا درخت خشک شود و نتواند ميوه دهد. و بايد کسي پيدا شود تا آن صندوقچه را از زير خاک بيرون بياورد تا درخت نيز بتواند ميوه دهد. «داناي كل» در جواب سئوال سوم نيز گفت: شير بايد يک آدميزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند دوباره سلطان جنگل شود و قدرت از دست رفتهاش را دوباره بدست آورد.
پيرمرد که جواب سئوال هاي خود را شنيد، حرص و طمع باعث شد تا از «داناي كل» بخواهد که تمام آب را در جوي او جاري کند، اما «داناي كل» قبول نکرد، و پيرمرد خود بيل را از دست «داناي كل» گرفت و با آن ضربه اي به سر او زد و سپس تمام آب چشمه شانس را به طرف جوي خود برگرداند تا تمام آب چشمه شانس در جوي خودش جاري باشد.
پيرمرد از اينکه تمام آب چشمه شانس در جوي او جاري بود، خوشحال و خندان تصميم گرفت که به خانه برگردد و بعد از اين، ديگر هيچ کاري انجام ندهد و در خوشي و آرامش زندگي کند. پيرمرد قصه ما بعد از اينکه از آب دريا عبور کرد، جواب سئوال نهنگ را داد. نهنگ هم هر چقدر التماس کرد تا پيرمرد با مشت خود ضربه اي به سر او بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود، پيرمرد قبول نکرد و گفت که من ديگر نيازي به اين کارها و الماس ندارم چرا که تمام آب چشمه شانس در جوي من جاري است و من نبايد به خود زحمت اين کارها را بدهم.
پيرمرد وقتي به درخت نيز رسيد علت خشک شدن درخت را گفت. درخت نيز هر چقدر خواهش و التماس کرد تا پيرمرد صندوقچه را از زير ريشه هاي درخت بيرون بياورد، قبول نکرد و باز همان جوابي که به نهنگ داده بود را تکرار کرد.
پيرمرد وقتي داشت از جنگل خارج مي شد شير را ديد و به او گفت که بايد يک آدميزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند قدرت از دست رفته اش را بدست آورد. شير از پيرمرد خواست که آنچه را که از آغار سفر بر او گذشته بود براي شير تعريف کند. پيرمرد نيز همين کار را کرد. شير به پيرمرد گفت: شانس يک بار به تو روي کرده بود اما تو نتوانستي آن را حفظ کني. تو الماسي که در دماغ نهنگ بود را برنداشتي و صندوقچه اي که پر از سکه هاي طلا بود، رها کردي. پس آدميزادي احمق تر و نادان تر از تو نمي توانم پيدا کنم. پس شير به پيرمرد حمله کرد و او را خورد.
پند:
آري در زندگي هر كسي، يك بار شانس و اقبال به او روي ميكند، پس بايد هوشيار بود و در را به روي شانس و اقبال خود گشود.