داستان کوتاه

Ali Talash

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی غرق در تفكر
ناگهان خود را در دیاری یافتم دوردست وغریب
دیدم مردی در كنار من است
با نگاهی مهربان
به نرمی از من پرسید : چرا این طور گرفته ای ؟
گفتم : فكرم پریشان است
گفت : شاید از من كمكی ساخته باشد
گفتم : به دنبال حقیقت می گردم
گفت : در خود فرو رو كلیدش را در قلبت می یابی
گفتم : چگونه ؟
گفت : خیال هایت را كنار بگذار و نیتت را خالص كن آن وقت حقیقت در قلبت می تابد
پرسیدم : از كجا بدانم كه حقیقت است كه می تابد ؟
پاسخ داد : در این مرحله اولیا و انبیا را همه بر حق می بینی و تفاوت بین ادیان نمی گذاری یعنی به مرحله خودشناسی گام نهادی
مرحله خودشناسی ؟
در مرحله خودشناسی می دانی كه از كجا آمده ای
چرا به این دنیا آمده ای
در اینجا چه باید بكنی
و بعد به كجا می روی
گفتم : نمی دانم در اینجا چه باید بكنم
گفت : به وظایفمان عمل كنیم
به دیگران خیر برسانیم و بكوشیم انسان واقعی باشیم
انسان واقعی ؟
بله، كسی كه به راستی دلسوز، نیك خو و نیك خواه باشد
از شادی دیگران شاد شود و از غمشان غمگین و در پی یاری به دیگران باشد
چگونه ؟
همیشه با دیگران همان باش كه می خواهی با تو باشند
و هر چه بر خود نمی پسندی بر دیگران هم مپسند
گفتم : گفتنش آسان است اما به كار بستنش دشوار
گفتم : نشیب و فراز زندگی گاهی عرصه را بر من تنگ می كند و مطمئن نیستم آیا روزی به سعادت واقعی می رسم
گفت : در راه حقیقت سعادت واقعی بازگشت به سرمنزل ازلی است
سرمنزل ازلی ؟
بازگشت به همان جایی كه از آن آمده ایم اما دانا تر و مهربان تر ...
 

Similar threads

بالا