من در اينجا فقط يک برخورد خود را با کسي که در أثر خدمت مادر، به مقام عالي رسيده بود، و کشف حجاب هاي ملکوتي براي او شده بود، براي شما بيان ميکنم.
يکروز درطهران، براي خريد کتاب، به کتاب فروشي إسلاميّه که در خيابان بوذر جمهري بود رفتم، يکي از شرکاي اين مؤسسّه آقاي حاج سيّدمحمد کتابچي است که در أنبار شرکت واقع در منتهي اليه خيابان پامنار، قرب خيابان بوذر جمهري و کتابفروشي، مشغول کار و از ميان برادران شريک، او مسئول أنبار و إرسال کتب به شهرستانها و يا أحياناً فروش کتاب هاي کلّي است. من براي ديدار ايشان که با سابقه ممتد دوستي و آشنائي غالباً از ايشان ديدار مينمودم به محلّ أنبار رفته و کتابهاي لازم را خريداري نمودم. صبحگاه قريب چهار ساعت به ظهر مانده بود.
مردي در آن أنبار براي خريد کتاب آمده، و کمر بند چرمي خود را روي زمين پهن کرده بود؛ ومقداري از کتابهاي ابتياعي خود را بر روي کمربند چيده بود؛ از قبيل قرآن، و مفاتيح، و کليله و دمنه، و بعضي از کتب قصص و رسائل عمليّه و مشغول بود تا بقيّه کتابهاي لازم را جمع کند؛ و بالاخره پس از إتمام کار، مجموع کتابها را که در حدود پنجاه عدد شد، در ميان کمربند بست؛ و آماده براي خروج بود که: ناگهان گفت: حبيبم الله. طبيبم الله يارم. يارم. جونم. جونم.
چون نگاه به چهرهاش کردم، ديدم. خيلي قرمز شده، و قطراتي از عرق بر پيشانيش نشسته؛ و چنان غرق در وَجْد و سرور است که حدّ ندارد. گفتم: آقاجان! درويش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نيست!
شروع کرد يک دور، دور خود چرخ زدن؛ آنگاه با صداي بلند و سوزناک اين أبيات از باباطاهر عريان را بسيار شيوا و دلنشين خواند:
در اينحال ساکت شد، و گريه بسياري کرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خنديد.
گفتم: أحسَنت! آفرين! من حقير فقير و امانده هستم. انتظار دعاي شما را دارم! شروع کرد به خواندن اين أبيات:
گفت: الحمدالله راهت خوب است. سيّد! سر به سرما مگذار! من بيچاره وامانده ام؛ تو هم باري روي کول ما ميگذاري؟! آنگاه گفت:
يک روز من در همين أنبار آمدم؛ کتاب بخرم؛ علاّمه دهخدا [3]هم آمده بود، قدري با هم صحبت کرديم، من باو گفتم: إنصافاً شما زحمت کشيدهاید! حقيقتاً رنج بردهاید؛ ولي تصوّر مکنيد مطلب با اينها تمام میشود. حيف اگر عمر در راههاي ديگر صرف میشد؛ چه بهرهها بود؟ چه خبرها بود؟ اينک بياور ببينم تا چه داري؟! بيا تا ببينم در دستت چيست؟!
تَه که ناخواندهای علم سماوات تَه که نابردهای ره در خرابات
تَه که سود و زيان خود نذوني به يارون کي رسي هيهات هيهات
علاّمه تکاني خورد آنگاه قدري در فکر فرو رفت؛ و رنگش قدري تغيير کرد؛ و هيچ جوابي به من نداد.
من شما را می شناسم؛ در مسجد قائم نماز ميخوانيد؛ به آن مسجد آمده ام؛ بازهم میآيم. من جاي معيني ندارم. شبها خواب ندارم؛ در طهران پارس، طهران نو، طَرَشت. و اين طرف و آن طرف ميروم، به قهوه خانهها ميروم؛ و سرميزنم. منزل سابق ما نزديک دروازه شميران بوده است. ولي از وقتيکه مادرم فوت کرده است، کمتر به آن منزل ميروم.
گفتم: عنايات از جانب خداوند است. ولي آيا به حسب ظاهر براي اين عناياتي که به شما شده است؛ سبب خاصّي را در نظر داري؟!
گفت: بلي! من مادر پيري داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود؛ خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛ و غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميکردم؛ و خلاصه بهرگونه درتحمّل خواستههاي او در حضورش بودم. و او بسيار تند و بدأخلاق بود. بَعْضاً فحش ميداد؛ و من تحمّل ميکردم، و بر روي او تبسّم ميکردم. و بهمين جهت عيال اختيار نکردم، با آنکه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهداري عيال با اين خلقِ مادر مقدور نبود. و من ميدانستم اگر زوجهای انتخاب کنم، يا زندگاني ما را بهم خواهد زد؛ و يا من مجبور میشدم مادرم را ترک گويم. و ترک مادر در وجدانم و عاطفه ام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل کرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهي در أثر تحمّل ناگواريهائي که از وي به من میرسيد؛ ناگهان گوئي برقي بر دلم ميزد، و جرقّهای روشن میشد؛ و حال خوش دست ميداد، ولي البته دوام نداشت وزود گذر بود.
تا يک شب که زمستان و هوا سرد بود – و من رختخواب خود را پهلوي او و در اطاق او ميگستردم، تاتنها نباشد، و براي حوائج، نياز به صدا زدن نداشته
باشد – در آن شب که من قلقلک را (کوزه را) آب کرده – و هميشه در اطاق پهلوي خودم ميگذاردم که اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم – او در ميان شب تاريک آب خواست.
فوراً برخاستم و آب کوزه را در ظرفي ريخته، و باو دادم و گفتم: بگير، مادر جان!
او که خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر کرد که: من آب را دير داده ام؛ فحش غريبي به من داد، و کاسه آب را بر سرم زد. فوراً کاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم! که ناگهان نفهميدم چه شد؟
إجمالاً آنکه به آرزوي خود رسيدم؛ و آن برقها و جرقهها تبديل به يک عالمي نوراني همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداي من، طبيب من، با من سخن گفت. و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است که ادامه دارد.
در اينحال گيوه خود را وَر کشيد؛و کتابها را به دوش گرفت، و خداحافظي کرده و گفت: إنشاء الله پيش شما ميآيم؛ و به سمت دَرِ أنبار براي خروج رفت. در اينحال روي خود را به طرف ما کرده؛ و اين غزل را با همان آهنگ خواند:
من هم سلامي کردم، و ماشين حرکت کرد.
و من داستان او را براي بعض از دوستان که در نواحي دروازه شميران سکني دارند؛ تعريف کردم؛ گفتند: ما او را میشناسيم؛ و مادر او را که چند سال فوت کرده است، نيز با همين أخلاق و کيفيّت میشناختيم.[5]
و أمّا آقاي حاج سيّد محمّد کتابچي شرح حال او را بدينگونه بيان کردندکه: او مردي است دست فروش. مقدار کمي از ما کتاب ميخرد، بهمان مقداريکه ميتواند آنها را آنروز بفروشد؛ و در کنار خيابان بساط پهن ميکند؛ و کتابها را که مورد لزوم مردم است ميفروشد. او مرد درست حسابي است. هر روز صورتي میآورد؛ و ما کتابهايش را براي او جور ميکنيم؛ عصر همانروز که کتابها را فروخت؛ وجهش را ميآورد.
بعضي از أوقات تجاهل ميکند؛ بطوريکه کسي او را نمي شناسد. وما حالات بسيار خوبي از او ديده ايم.
باري منظور از اين قضيّه، بيان نتائج معنوي خدمت به مادر که: چون دلش گشوده شود، درِ آسمان باز می شود. دل مادر گنجينه مِهر خدا و سِرِّ خداست. اگر بسته باشد، درهاي آسمان بسته است و اگر باز شود، درهاي آسمان باز میشود.
ديده شده است: چه بسياري از أفراد سالک راه خدا به تهجّد و قيام شب، وصيام نهار، و رياضت هاي مشروع مدتها به سربردهاند؛ ولي چون رفتارشان با مادر و پدر خوب نبوده است، از زحمات خود طرفي نبسته؛ و پس از ساليان متمادي کشف بابي براي آنها نشده است. ولي أفرادي نظير همين مرد مذکور که زياد هم به رياضات، و مستحبّات، و نوافل، و ترک مکروهات مشغول نبودهاند أمّا درأثر مراعات همين اُموري که به نفوس مردم وابسته است؛ از قبيل نرنجانيدن زيردست، و نرنجيدن از مردم، و توقير و تکريم در مقابل ذوي الحقوق، از بزرگان، و أولياء، و والدين، به مقامات عاليه، و درجات ساميه نائل آمدهاند.
پاورقی
[1] تفسير برهان، طبع سنگي تفسير سوره إسرآء، ج1، ص 601 و تفسير نورالثقلين، ج3، ص 148 و ص 149.
[*] آیه 67 ، از سوره 21 : الأنبیآء : اُفٍّ لَکُم وَ لِمَا تَعبُدُونَ مِن دُونِ اللهِ أفَلَا تَعقِلُون
[2] جامع الصغير سيوطي ص 145 از قضاعي و خطيب بغدادي در جامع خود با طريق حسن از أنس روايت کرده است
. و قاضي قضاعي در «شرح فارسي شهاب الاخبار» در ص 41 و 42 به شماره 4 0 1 آورده است: الْجَنَّةُ تَحْتَ أقْدامِ الامَّهاتِ. «بهشت زير قدمهاي مادرانست.»
[3] علامه قزويني علي اکبر دَخُوْ صاحب تأليف لغتنامه معروف به لغت نامه دهخدا، چون قزوينيها به رئيس ده و کدخدا، دَخُو ميگويند لذا او به دخو امضاء میکرده است ولي لغت نامهاش به نام دهخدا انتشار يافته است.
[4]اين غزل از خواجه شمس الدين محمّد حافظ شيرازي است و در ديوان او، طبع پژمان ص 18 میباشد
[5] اينك كه از موقع تحرير اين كتاب چند سال گذشته است و او به رحمت خداوند واصل شده و به عالم بقا رحلت نموده است، جاي آن دارد كه نام وي را در اينجا ثبت كنيم. او معروف به حاج مهدي مجنون بود.
يکروز درطهران، براي خريد کتاب، به کتاب فروشي إسلاميّه که در خيابان بوذر جمهري بود رفتم، يکي از شرکاي اين مؤسسّه آقاي حاج سيّدمحمد کتابچي است که در أنبار شرکت واقع در منتهي اليه خيابان پامنار، قرب خيابان بوذر جمهري و کتابفروشي، مشغول کار و از ميان برادران شريک، او مسئول أنبار و إرسال کتب به شهرستانها و يا أحياناً فروش کتاب هاي کلّي است. من براي ديدار ايشان که با سابقه ممتد دوستي و آشنائي غالباً از ايشان ديدار مينمودم به محلّ أنبار رفته و کتابهاي لازم را خريداري نمودم. صبحگاه قريب چهار ساعت به ظهر مانده بود.
مردي در آن أنبار براي خريد کتاب آمده، و کمر بند چرمي خود را روي زمين پهن کرده بود؛ ومقداري از کتابهاي ابتياعي خود را بر روي کمربند چيده بود؛ از قبيل قرآن، و مفاتيح، و کليله و دمنه، و بعضي از کتب قصص و رسائل عمليّه و مشغول بود تا بقيّه کتابهاي لازم را جمع کند؛ و بالاخره پس از إتمام کار، مجموع کتابها را که در حدود پنجاه عدد شد، در ميان کمربند بست؛ و آماده براي خروج بود که: ناگهان گفت: حبيبم الله. طبيبم الله يارم. يارم. جونم. جونم.
چون نگاه به چهرهاش کردم، ديدم. خيلي قرمز شده، و قطراتي از عرق بر پيشانيش نشسته؛ و چنان غرق در وَجْد و سرور است که حدّ ندارد. گفتم: آقاجان! درويش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نيست!
شروع کرد يک دور، دور خود چرخ زدن؛ آنگاه با صداي بلند و سوزناک اين أبيات از باباطاهر عريان را بسيار شيوا و دلنشين خواند:
اگر دِلْ دلبرِ دلبرْ کدام است؟ وگر دلبر دلِ دل را چه نام است؟
دل و دلبر بهم آميته وينُم نذونُم دل که و دلبر کدام است؟
دل و دلبر بهم آميته وينُم نذونُم دل که و دلبر کدام است؟
دلي ديرُمْ خريدار محبّت کز او گرم است بازار محبّت
لباسي بافتم بر قامتِ دل زپودِ محنت وتار محبّت
غم عشقت بيابون پرورم کرد هواي بخت بیبال و پرم کرد
بمو گفتي صبوري کن صبوري صبوري طرفه خاکي بر سرم کرد
به صحرا بنگرُم صحراتَه وينُم به دريا بنگرُم درياتَه وينم
بهر جا بنگرم کوه و در دشت نشان از قامت رعناته وينم
در اينحال ساکت شد، و گريه بسياري کرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خنديد.
گفتم: أحسَنت! آفرين! من حقير فقير و امانده هستم. انتظار دعاي شما را دارم! شروع کرد به خواندن اين أبيات:
مواز قالوا بلي تشويش ديرُم گنه از برگ و بارُون بيش ديرُم
اگر لَاتَقْنَطُوا دستم نگيره مواز يَا وَيْلَتَا أنديش ديرُم
بورَه سوتَه دلان تا ما بناليم زدست ياربي پروا بناليم
بشيم با بلبلِ شيدا به گلشن اگر بلبل نناله ما بناليم
***
بورَه سوتَه دلان گردِهم آئيم سخن واهم کريم غم وانمائيم
ترازو آوريم غمها بسنجيم هر آن غمگين تريم سنگينتر آئيم
گفت: الحمدالله راهت خوب است. سيّد! سر به سرما مگذار! من بيچاره وامانده ام؛ تو هم باري روي کول ما ميگذاري؟! آنگاه گفت:
يک روز من در همين أنبار آمدم؛ کتاب بخرم؛ علاّمه دهخدا [3]هم آمده بود، قدري با هم صحبت کرديم، من باو گفتم: إنصافاً شما زحمت کشيدهاید! حقيقتاً رنج بردهاید؛ ولي تصوّر مکنيد مطلب با اينها تمام میشود. حيف اگر عمر در راههاي ديگر صرف میشد؛ چه بهرهها بود؟ چه خبرها بود؟ اينک بياور ببينم تا چه داري؟! بيا تا ببينم در دستت چيست؟!
تَه که ناخواندهای علم سماوات تَه که نابردهای ره در خرابات
تَه که سود و زيان خود نذوني به يارون کي رسي هيهات هيهات
علاّمه تکاني خورد آنگاه قدري در فکر فرو رفت؛ و رنگش قدري تغيير کرد؛ و هيچ جوابي به من نداد.
من شما را می شناسم؛ در مسجد قائم نماز ميخوانيد؛ به آن مسجد آمده ام؛ بازهم میآيم. من جاي معيني ندارم. شبها خواب ندارم؛ در طهران پارس، طهران نو، طَرَشت. و اين طرف و آن طرف ميروم، به قهوه خانهها ميروم؛ و سرميزنم. منزل سابق ما نزديک دروازه شميران بوده است. ولي از وقتيکه مادرم فوت کرده است، کمتر به آن منزل ميروم.
گفتم: عنايات از جانب خداوند است. ولي آيا به حسب ظاهر براي اين عناياتي که به شما شده است؛ سبب خاصّي را در نظر داري؟!
گفت: بلي! من مادر پيري داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود؛ خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛ و غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميکردم؛ و خلاصه بهرگونه درتحمّل خواستههاي او در حضورش بودم. و او بسيار تند و بدأخلاق بود. بَعْضاً فحش ميداد؛ و من تحمّل ميکردم، و بر روي او تبسّم ميکردم. و بهمين جهت عيال اختيار نکردم، با آنکه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهداري عيال با اين خلقِ مادر مقدور نبود. و من ميدانستم اگر زوجهای انتخاب کنم، يا زندگاني ما را بهم خواهد زد؛ و يا من مجبور میشدم مادرم را ترک گويم. و ترک مادر در وجدانم و عاطفه ام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل کرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهي در أثر تحمّل ناگواريهائي که از وي به من میرسيد؛ ناگهان گوئي برقي بر دلم ميزد، و جرقّهای روشن میشد؛ و حال خوش دست ميداد، ولي البته دوام نداشت وزود گذر بود.
تا يک شب که زمستان و هوا سرد بود – و من رختخواب خود را پهلوي او و در اطاق او ميگستردم، تاتنها نباشد، و براي حوائج، نياز به صدا زدن نداشته
باشد – در آن شب که من قلقلک را (کوزه را) آب کرده – و هميشه در اطاق پهلوي خودم ميگذاردم که اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم – او در ميان شب تاريک آب خواست.
فوراً برخاستم و آب کوزه را در ظرفي ريخته، و باو دادم و گفتم: بگير، مادر جان!
او که خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر کرد که: من آب را دير داده ام؛ فحش غريبي به من داد، و کاسه آب را بر سرم زد. فوراً کاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم! که ناگهان نفهميدم چه شد؟
إجمالاً آنکه به آرزوي خود رسيدم؛ و آن برقها و جرقهها تبديل به يک عالمي نوراني همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداي من، طبيب من، با من سخن گفت. و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است که ادامه دارد.
در اينحال گيوه خود را وَر کشيد؛و کتابها را به دوش گرفت، و خداحافظي کرده و گفت: إنشاء الله پيش شما ميآيم؛ و به سمت دَرِ أنبار براي خروج رفت. در اينحال روي خود را به طرف ما کرده؛ و اين غزل را با همان آهنگ خواند:
منم که گوشه ميخانه خانقاه منست دعاي پير مغان وردِ صبحگاه منست
گرم ترانه چنگ و صبوح نيست چه باک نواي من به سحر آهِ عذرخواه منست
زپادشاه و گدا فارغم بحمدالله گداي خاک درِ دوست پادشاه منست
غرض زمسجد و ميخانه ام وصال شماست جز اين خيال ندارم خدا گواه منست
از آن زمان که برين آستان نهادم روي فراز مسند خورشيد تکيه گاه منست
مگر به تيغ أجَل خيمه برکنم ورنه رميدن از در دولت نه رسم و راه منست
گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ تو در طریق ادب باش و گو گناه منست [4]
و ما ديگر او را نديديم؛ تا يک روز نزديک غروب که با تاکسي به مسجد ميرفتم؛ و در چراغ قرمزِ دروازه شميران منتهي اليه خيابان فخرآباد ماشين توقّف کرد، از پشت شيشه ماشين سلامي کرد، و با انگشت مسبّحه خود (سبّابه) به شيشه ماشين زده و إشارةً گفت: دالّي.
من هم سلامي کردم، و ماشين حرکت کرد.
و من داستان او را براي بعض از دوستان که در نواحي دروازه شميران سکني دارند؛ تعريف کردم؛ گفتند: ما او را میشناسيم؛ و مادر او را که چند سال فوت کرده است، نيز با همين أخلاق و کيفيّت میشناختيم.[5]
و أمّا آقاي حاج سيّد محمّد کتابچي شرح حال او را بدينگونه بيان کردندکه: او مردي است دست فروش. مقدار کمي از ما کتاب ميخرد، بهمان مقداريکه ميتواند آنها را آنروز بفروشد؛ و در کنار خيابان بساط پهن ميکند؛ و کتابها را که مورد لزوم مردم است ميفروشد. او مرد درست حسابي است. هر روز صورتي میآورد؛ و ما کتابهايش را براي او جور ميکنيم؛ عصر همانروز که کتابها را فروخت؛ وجهش را ميآورد.
بعضي از أوقات تجاهل ميکند؛ بطوريکه کسي او را نمي شناسد. وما حالات بسيار خوبي از او ديده ايم.
باري منظور از اين قضيّه، بيان نتائج معنوي خدمت به مادر که: چون دلش گشوده شود، درِ آسمان باز می شود. دل مادر گنجينه مِهر خدا و سِرِّ خداست. اگر بسته باشد، درهاي آسمان بسته است و اگر باز شود، درهاي آسمان باز میشود.
ديده شده است: چه بسياري از أفراد سالک راه خدا به تهجّد و قيام شب، وصيام نهار، و رياضت هاي مشروع مدتها به سربردهاند؛ ولي چون رفتارشان با مادر و پدر خوب نبوده است، از زحمات خود طرفي نبسته؛ و پس از ساليان متمادي کشف بابي براي آنها نشده است. ولي أفرادي نظير همين مرد مذکور که زياد هم به رياضات، و مستحبّات، و نوافل، و ترک مکروهات مشغول نبودهاند أمّا درأثر مراعات همين اُموري که به نفوس مردم وابسته است؛ از قبيل نرنجانيدن زيردست، و نرنجيدن از مردم، و توقير و تکريم در مقابل ذوي الحقوق، از بزرگان، و أولياء، و والدين، به مقامات عاليه، و درجات ساميه نائل آمدهاند.
پاورقی
[1] تفسير برهان، طبع سنگي تفسير سوره إسرآء، ج1، ص 601 و تفسير نورالثقلين، ج3، ص 148 و ص 149.
[*] آیه 67 ، از سوره 21 : الأنبیآء : اُفٍّ لَکُم وَ لِمَا تَعبُدُونَ مِن دُونِ اللهِ أفَلَا تَعقِلُون
[2] جامع الصغير سيوطي ص 145 از قضاعي و خطيب بغدادي در جامع خود با طريق حسن از أنس روايت کرده است
. و قاضي قضاعي در «شرح فارسي شهاب الاخبار» در ص 41 و 42 به شماره 4 0 1 آورده است: الْجَنَّةُ تَحْتَ أقْدامِ الامَّهاتِ. «بهشت زير قدمهاي مادرانست.»
مادران راست خلد زير قدم اين چنين گفت خواجۀ عالم
ـ انتهي گفتار قاضي قضاعي. جنّت كه بهشت ما در آن است در زير قدوم مادران است
[3] علامه قزويني علي اکبر دَخُوْ صاحب تأليف لغتنامه معروف به لغت نامه دهخدا، چون قزوينيها به رئيس ده و کدخدا، دَخُو ميگويند لذا او به دخو امضاء میکرده است ولي لغت نامهاش به نام دهخدا انتشار يافته است.
[4]اين غزل از خواجه شمس الدين محمّد حافظ شيرازي است و در ديوان او، طبع پژمان ص 18 میباشد
[5] اينك كه از موقع تحرير اين كتاب چند سال گذشته است و او به رحمت خداوند واصل شده و به عالم بقا رحلت نموده است، جاي آن دارد كه نام وي را در اينجا ثبت كنيم. او معروف به حاج مهدي مجنون بود.