خرید شوهر !!!

sasams

عضو جدید
البته هر چی که درباره خانم ها بگیم کم گفتیم ولی .......





:D:D:D:D نظر یادتون نره :D:D:D:D

خريد شوهر


يك مركز خريد وجود داشت كه زنان ميتوانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان باشد. اين مركز پنج طبقه داشت و هرچه به طبقات بالاتر ميرفتند خصوصيات مثبت مردان بيشتر ميشد. اما اگر در طبقه اي دري را باز كنند بايد از همان طبقه مردي را انتخاب كنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يكبار ميتواند از اين مركز استفاده نمايد.
روزي دو دختر كه با هم دوست بودند به اين مركز رفتند تا شوهر مورد نظر خود را انتخاب كنند.
بر روي درب طبقه اول نوشته بود اين مردان شغل و بچه هاي دوست داشتني دارند. دختري كه اين تابلو را خوانده بود گفت خب بهتر از بيكاري يا بچه نداشتن است!! ولي دوست دارم ببينم در طبقات بالا چه مواردي هست!!
در طبقه دوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زيادو بچه هاي دوست داشتني و چهره زيبا دارند. دختر گفت: هوووممم طبقه بالا چه جوريه؟؟؟
طبقه سوم نوشته بود اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره هاي زيبا و در كار خانه نيز كمك مي كنند.دختر گفت چقدر وسوسه انگيز برويم و طبقه بعدي را ببينيم.
در طبقه چهارم نوشته بود:اين مردان شغلي با حقوق زياد و بچه هاي دوست داشتني و چهره هاي زيبا و در كار خانه كمك ميكنند و در زندگي هدفهاي عالي دارند.
آندو واقعا به وجد آمده بودند و دختر گفت: واي چقدر خوب چه چيز ممكن است در طبقه آخر باشد آندو از شوق زيادشروع به گريه كردند.
آنها به طبقه پنجم رفتند آنجا نوشته شده بود : اين طبقه فقط براي اين است كه ثابت كند زنان هيچوقت راضي شدني نيستند.:redface::redface::redface:
 

sasams

عضو جدید
شغل پسر کشیش

شغل پسر کشیش

شغل پسر کشيش...


کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت . يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب .

کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .»

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .

کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »

 
  • Like
واکنش ها: eder

sasams

عضو جدید
داستان پير مرد

داستان پير مرد

داستان پير مرد


يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي 1000 تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.»:eek::eek::eek::eek::eek::eek:

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟
بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد :biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 
  • Like
واکنش ها: eder

Similar threads

بالا