morfi g
عضو جدید
كوله پشتی اش را برداشت و راه افتاد .
رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت : تا كوله ام از خدا پر نشود بر نخواهم گشت .
نهالی رنجور و كوچك كنار راه ایستاده بود .
مسافر با خنده ای رو به درخت گفت : چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن .
درخت زیر لب گفت : ولی تلخ تر آن است كه بروی و بی رهاورد برگردی . كاش میدانستی آنچه در جستجوری آنی ، همین جاست .
مسافر رفت و گفت : یك درخت از راه چه میداند . پاهایش در گل است . او هیچ گاه لذت جستجو را نخواهد یافت .
و نشنید كه درخت گفت : اما من جستجو را از خود آغاز كرده ام و سفرم را كسی نخواهد دید ، جز آنكه باید . مسافر رفت و كوله اش سنگین بود . هزار سال گذشت . هزار سال پر پیچ و خم . اما غرور ش را گم كرده بود . به ابتدای جاده رسید . جاده ای كه روزی از آن آغاز كرده بود . درختی هزار ساله ، بالا بلند و سبز كنار جاده بود . زیر سایه اش نشست تا لختی بیاساید . مسافر درخت را به یاد نیاورد اما درخت او را می شناخت . درخت گفت : سلام مسافر . در كوله ات چه داری ؟ مرا هم میهمان كن . مسافر گفت : بالا بلند تنومندم ! شرمنده ام . كوله ام خالی است و هیچ چیز ندارم . درخت گفت : چه خوب ! وقتی هیچ چیز نداری همه چیز داری . اما آن روز كه می رفتی در كوله ات همه چیز داشتی . غرور كمترینش بود . جاده آن را از تو گرفت . حالا در كوله ات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در كوله ی مسافر ریخت . دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت : هزار سال رفتم و پیدا نكردم و تو نرفته ای و این همه یافتی . درخت گفت : زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم و پیمودن خود دشوارتر از پیمودن جاده هاست .