پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: " اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی! "
پرنده گفت: " من فرق درخت ها و آدم ها را خوب میدانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم. "
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه عالم بود....
پرنده گفت: " راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ " انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.
پرنده گفت: " نمیدانی، توی آسمان چقدر جای تو خالیست!! " انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور. یک موج دوست داشتنی.
پرنده گفت: " غیر از تو، پرنده های دیگری را هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود."
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی اسم این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی مثل دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: " یادت می آید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ "
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد... آنوقت، رو به خدا کرد و گریست.
نظر آهاری، عرفان، 1353 - بالهایت را کجا گذاشتی؟
پرنده گفت: " من فرق درخت ها و آدم ها را خوب میدانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم. "
انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه عالم بود....
پرنده گفت: " راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ " انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید.
پرنده گفت: " نمیدانی، توی آسمان چقدر جای تو خالیست!! " انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور. یک موج دوست داشتنی.
پرنده گفت: " غیر از تو، پرنده های دیگری را هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود."
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی اسم این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی مثل دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: " یادت می آید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ "
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد... آنوقت، رو به خدا کرد و گریست.
نظر آهاری، عرفان، 1353 - بالهایت را کجا گذاشتی؟
