از کاخ تا خاک

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز

دنيا (( ريل )) بلند وقديمي است که قطار (( زمان )) ازآن مي گذرد .

ما هم (( مسافريم )) از روستاي دنيا به شهرآخرت !

شگفتا که ازياد مي بريم مسافربودن خويش را ومبداء ومقصد را

ومسيروتوشه راه را، که ناگهان قطارمي ايستد ، وما را درآخرين

ايستگاه آخرت ، پياده مي کند.

حسرت از آن کساني است که بي توشه به اين سفر آمده اند وکوپه قطار

راکه (( مقرموقت )) است ، (( منزلگاه دايمي )) مي پندارند.

راستي........ مگر دنياجز اين است ؟

پلي است که بايد از آن گذشت .

مسافرخانه اي است موقت ، ووطن اصلي انسان جاي ديگر است .

انسان ، اين ني بريده از نيستان ، روزگار وصل خويش را بايد در

(( جنات عدن )) در (( بهشت رضوان )) در(( جوارحق )) جستجو کند ،

نه دراين خاکدان تيره .

دنيا يک (( امکان )) و(( فرصت )) ويک (( زمينه )) است که دراختيار

مردم گذاشته شده ، تا براي (( انسان )) شدن ، براي تعا لي روح ورشد

معنوي وبراي ((عبوديت )) ازآن استفاده شود . آيا ايوان مدائن ، آيينه

عبرت نيست ؟

آيا قصرهاي قيصرها وکاخ هاي خسروها وخاقان ها وکسري ها

سند برگي دنيا نيست ؟

البته که مردم فرزند دنيايند وفرزند را نبايد برمحبت مادرملامت کرد!

ولي... هنردررها شدن ازجاذبه اين محبت وقرارگرفتن درمدارمحبت

قوي تر است.

(( تو کاخ ديدي ومن خفتگان در دل خاک ،

تو نقش قدرت ومن نعش ناتوان ديدم

تو تاج ديدي من تخت رفته بر تاراج ،

تو عاج ديدي ومن مشت استخوان ديدم ،

توسکه ديدي ومن در رواج سکه، سکوت ،

تو حلقه ، من به نگين نام بي نشان ديدم.

توآزمندي فرعون ومن نياز حکيم ))

وبالاخره اينکه بندگي پول وبردگي هوس وغلامي دنيا ، در شان

انسان نيست انساني که برتر از زر وسيم ، وعزيز تر از قدرت

وشهرت است .

وقتي که انسان به بهشت مي ارزد ، چرا که خود را به کمترازآن

بفروشد ؟ مگر مفهوم (( ان الانسان الفي الخسر )) جز اين است ؟
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز

روزها فکر من این است و همه شب سخنم...که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود...به کجا میروم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا... چه بوده است مراد وی از این ساختنم

آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم...رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک...چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

کیست آن گوش که او می شنود آوازم...یا کدام است سخن می کند اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد...یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی...یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد...به یکی عربده مستانه به هم درشکنم

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم...آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم...تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
......................... از زندگی که مجبور به گذروندنش هستین لذت ببرین .............
 
بالا