ائینه......

*vernal*

عضو جدید
کاربر ممتاز
جوانمرد دعا میكرد و از خدا آئینه ای می خواست تا خود را در آن ببیند . خدا دعایش را برآورده نمی كرد و جوانمرد بر اجابت دعایش اصرار می ورزید .
روزی ، عاقبت دعای جوانمرد مستجاب شد و خدا آئینه ای به او داد و جوانمرد حقیقت خود را دید .پیراهنی بود پر از چرك و ناپاكی .
جوانمرد ترسان شد و گفت : نه ، خدایا ، اما این من نیستم .
پس كجاست آن همه شور و آن همه عشق و آن همه سوز و گداز كه در من بود ؟
خدا گفت : آن سوز و گداز و آن شور و عشق كه تو نیستی ، آن منم ، كه گاهی در جامهء تو می روم . وگرنه تو همینی كه می بینی .
جوانمرد خاموش شد و دیگر هیچ نگفت ....
 
بالا