عرب‌دوستی

rosvayejanan

عضو جدید
کاربر ممتاز
۱
بازپرس پرسید:
- چرا این آقا را کتک زدید؟
چترباز جواب داد:
- برای این‌که او روشنفکر دست چپ است. من این‌‌جور آدم‌ها را دوست ندارم.
بازپرس گفت:
- نه بابا، زورشان به مگس هم نمی‌رسد. آدم‌های خوبی‌اند.
روشنفکر گفت:
- اجازه می‌فرمایید، آقای بازپرس؟
- خواهش می‌کنم.
روشنفکر یک مگس از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت:
- ملاحظه می‌فرمایید که ما از شدت عمل باک نداریم. ما به فاشیسم اجازه‌ی عبور نمی‌دهیم.
بازپرس با خشونت پرسید:
- کی به شما گفت که این مگس فاشیست است؟
روشنفکر درماند. چترباز گفت:
- این کارها را می‌گویند شدت عمل!
بازپرس با ملایمت گفت:
- شما به ضرر خود اقدام کردید.
۲
آتش از چشمان روشنفکر زبانه کشید. مردی رنگ‌پریده و لاغراندام بود. دست‌های سفیدی داشت. یک مگس دیگر از هوا درربود و با ولع جوید.
بازپرس گفت:
- شما وضع خود را وخیم می‌کنید.
چترباز گفت:
- برایش مهم نیست. این آدم‌ها تشنه‌ی خون هستند.
چترباز هم مگسی از هوا گرفت و میان شصت و سبابه نگه داشت. ظریفانه، با نوک لب، بوسه‌ای بر بال‌های او زد و آزادش کرد و گفت:
- آقای بازپرس، تفاوت رفتار این مرد را با رفتار من، یادداشت بفرمایید.
بازپرس گفت:
- یادداشت کردم.
چترباز گفت:
- همین آدم‌ها هستند که ما را متهم می‌کنند به این‌که الجزایر را به خاک و خون کشیده‌ایم.
روشنفکر که هوا را پس می‌دید، هی مگس می‌گرفت و می‌خورد. جنونِ شدت عمل گرفته بود. اشک می‌ریخت و به روی خود چنگ می‌زد و در صحن دادگاه به دنبال مگس‌ها از این سر به آن سر می‌دوید. بازپرس به او گفت:
- آرام بگیرید.
روشنفکر آرام گرفت. فریاد زد:
- من با شکنجه مخالفم. زنده باد الجزایر آزاد!
چترباز در گوش بازپرس گفت:
- از عرب‌ها بدش می‌آید
بازپرس با صدای محکم گفت:
- الان امتحان می‌کنیم. آهای، ژاندارم‌ها، عرب را وارد کنید.
عرب با گیوه و قبا و فینه، و یک لنگه قالی روی دوش، وارد شد. بازپرس از روشنفکر پرسید:
- آیا این آقا را دوست می‌دارید؟
روشنفکر جواب داد:
- من او را محترم می‌شمارم. من در وجود او به نوع بشر احترام می‌گذارم و تا وقتی‌که این شخص برده و عبید است، من آزاد نخواهم بود. من در این راه کوشش می‌کنم که الجزایر از یوغ استعمار آزاد شود و با فرانسه، بر اساس تساوی، روابط اقتصادی و فرهنگی برقرار کند.
۳
دهان چترباز به اندازه‌ی در کلیسا گشاد و چشم‌هایش از ته نعلبکی درشت‌تر شده بود. زیرلب غرید که این حرف‌ها همه از روی پدرسوختگی و حقه‌بازی است.
- دست‌تان انداخته است، آقای بازپرس.
بازپرس از نو رو به روشنفکر کرد و فریاد زد:
- ساکت شوید! آخر معلوم نشد که شما عرب را دوست دارید یا نه...
- موضوع دوست داشتن نیست! دوست داشتن یعنی تحمیق کردن.
چترباز گفت:
- آقای بازپرس، یادداشت بفرمایید که این مرد می‌گوید الجزایری‌ها احمق هستند!
بازپرس گفت:
- یادداشت کردم.
روشنفکر گفت:
- تحمیق در معنای هگلی و مارکسیستی کلمه.
چترباز گفت:
- کمونیست هم هست. یادداشت بفرمایید.
بازپرس گفت:
- یادداشت کردم.
روشنفکر گفت:
- در معنای فلسفی کلمه.
چترباز گفت:
- این یعنی که ما را احمق تصور کرده است!
بازپرس به روشنفکر گفت:
- صاف و پوست کنده حرف بزنید. به این سوال من جواب دهید: آیا عرب را دوست می‌دارید، آره یا نه؟
روشنفکر از سر لج گفت:
- نه!
بازپرس گفت:
- متشکرم.
۴
بازپرس به چترباز که کلاهش را در دست می‌چرخاند، رو کرد و گفت:
- شما چطور، سرکار سرجوخه، آیا شما عرب را دوست می‌دارید؟
سرجوخه خبردار ایستاد و گفت:
- من عرب را دوست می‌دارم و حاضرم آن‌را ثابت کنم.
بازپرس گفت:
- ثابت کنید.
چترباز نزدیک عرب رفت.
- اسمت چیست؟
- محمد، جناب سرگرد.
- اهل کدام ولایتی؟
- اهل «بلده» جناب سرگرد.
- من بلده را دیده‌ام. یک میدان قشنگ دارد و یک خیابان که می‌رسد به سربازخانه.
- بله، همین‌طور است، جناب سرگرد.
- قالیت را چند می‌فروشی؟
- پنجاه هزار فرانک، جناب سرگرد.
- من سه هزار فرانک می‌خرم.
- اختیار دارید، جناب سرگرد، بیست و پنج هزار فرانک.
- سه هزار فرانک!
- دوزاده هزار!
- سه هزار!
- شش هزار!
- سه هزار!
- چهار هزار!
- سه هزار!
- سه هزار و پانصد!
- سه هزار!
- سه هزار و دو فرانک!
- سه هزار!
- خوب، ورش دار، جناب سرگرد.
بازپرس گفت:
- شیرین معامله کردید.
چترباز گفت:
- شیرین؟ این قالی در الجزایر هزار چوب بیشتر نمی‌ارزد! این‌طور نیست، محمد؟
نیش عرب تا بناگوش باز شد ولی جوابی نداد.
- دو هزار فرانک سرم کلاه گذاشت، ولی مهم نیست. من او را دوست می‌دارم.
بازپرس گفت:
- آقای محمد، آیا سرکار سرجوخه شما را دوست می‌دارد؟ بدون ترس و رعایت جواب دهید.
- بله، آقای بازپرس.
آقای محمد، به عقیده‌ی شما، آیا روشنفکر دوست‌تان می‌دارد؟
- آقای روشنفکر گفت که من احمق‌م. مرا دوست نمی‌دارد!
- ببخشید، آقای محمد، من گفتم که الجزایر باید آزاد شود و روابط اقتصادی و فرهنگی با فرانسه برقرار کند.
بازپرس فریاد زد:
- کارشناس را وارد کنید.
۵
کارشناس وارد شد.
- آقای کارشناس، این قالی چند می‌ارزد؟
کارشناس عینکش را عوض کرد و دست به قالی کشید:
- هزار و پانصد فرانک، آقای بازپرس.
- متشکرم، محاکمه تمام شد.
- سرکار سرجوخه شما آزاد هستید.
روشنفکر از ته جگر فریاد برآورد:
- یک‌بار دیگر عدالت در کشور ما به لجن کشیده شد.
- آهای ژاندارم‌ها، این شخص را توقیف کنید! به حکم قانون شما را به جرم توهین به دستگاه عدالت بازداشت می‌کنم.
روشنفکر را کشان کشان بردند.
عرب فینه از سر برداشت و سبیل‌های مصنوعی‌اش را با یک ضربِ دست از جا کند و قبا را از دوش افکند. کتش را جمع‌وجور و کمرش را محکم کرد و با لهجه‌ی شهرستانی گفت:
- مرخص می‌فرمایید، آقای بازپرس؟
- خواهش می‌کنم، سرکار ژاندارم.
- فردا، آقای بازپرس، آیا فردا هم باید لباس عربی بپوشم؟
- صبر کنید تا من پرونده را ببینم...بله، فردا سه تا روشنفکر را محاکمه می‌کنیم. ساعت پانزده حاضر باشید. سرکار ژاندارم، یادتان باشد که این دفعه سه تا قالی بیاورید.

*برنده‌ی جایزه‌ی گنکور فرانسه، نوشته‌ی ژان کو، ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی، سخن، دوره‌ی دوازدهم، شماره‌ی ۹، دی‌‌ماه ۱۳۴۰.

پی‌نوشت: زمانی‌که این داستان را خواندم، بیش از حد ذوق‌زده بودم، درواقع با همان اولین جملات، هیجان‌زده شدم و بی‌اختیار تا انتها ادامه دادم. بعد در همان حالتی که مدام چشمم به ساعت بود و گذشت ثانیه‌ها را حساب می‌کردم، در همان حالی که استرس تمام نشدن کار و فرصت کمی که برای فیش‌برداری و گردآوری داده‌‌های خام دارم، تقریبا به مرزهای جنون رسانده بودم، در همان‌حال و با شوقی غریب، شروع کردم به رونویسی داستان، تا هنوز پایم به خانه نرسیده، بنشینم و تایپ‌ش کنم و شما را هم در کیف و لذت خواندن این طنز صریح و گزنده و درعین‌حال فانتزی شریک کنم. اما... یک تلفن ناقابل و...
دروغ چرا، اتفاقی افتاد که خبیثانه، تمام انرژی‌ و انگیزه‌ام را تا آخرین قطره مکید. حالا، خالیِ خالی‌ام، تهی از هرگونه انگیزه و شوق؛ آن‌قدر که حتی مطمئن نیستم بتوانم به این ماراتن طاقت‌فرسا و نفس‌بُر برای تمام کردن پایان‌نامه ادامه دهم. هی فکر کردم چه کار کنم که حالم بهتر شود و ناگفته پیداست که هیچ فکر بکری به ذهنم نرسید. این داستان را در کمال بی‌تفاوتی و یاس، تایپ کرده‌ام، زمانی‌که ذره‌ای ذوق و نشاط در وجودم نیست. شرح آن اتفاق کذایی هم هیچ به مصلحت نیست گویا، از این‌هم بدجوری حالم گرفته است، از همین دنیای کوچک و آدم‌های...بگذریم. شاید بعدها، به وقتش بگویم که ماجرا چه بود، شاید هم نه. با هر آنچه که از یک انسان بعد از خرد و له شدن تام‌وتمام ممکن است باقی بماند، این داستان را تایپ کردم تا ته‌مانده‌های ماسیده‌ی شادی و لذتِ از دست رفته‌ام را با شما شریک شده باشم. همین و بس.
 
بالا