venus4164
عضو جدید
تصور کنید، کسی که به شدت دوستش داریم، به خاطر یک بیماری، مثلا آلزایمر، دیگر نه تنها ما را به یاد نیاورد، بلکه جریان محبتش را هم به سمت «دیگری» متمایل کند. این فرد پدر، مادر، خواهر یا برادر، همسر و یا میتواند یک دوست صمیمی باشد.
«آلیس مونرو»، داستان کوتاهی با همین مضمون دارد. او از مشهورترین و برجستهترین نویسندگان کاناداست که با جوایز متعددي تجليل شده است و جایزه بینالمللی «من بوکر» 2009 از جمله آنهاست. در داستان مونرو، زنی، آرام آرام همسرش را فراموش میکند و این بار عشق و علاقه مرد به او در معرض آزمایشی خطیر قرار میگیرد. آیا باید عشق قدیمی خویش را ترک کند یا به زندگی با او ادامه دهد؟ مرد میان دو خواسته خطیر قرار گرفته است. هولناکی فراموشی گذشته، چه برای خودمان و یا اطرافیانمان وصف ناشدنی است. از دست دادن گذشته با خدشهدار شدن هویت در یک راستا هستند.
***
بسیاری از امور پیرامون ما بیشتر از آنچه گمان کنیم، جمعی و اجتماعی هستند که «فراموشی» و «یادآروی» از همین مقوله به شمار میروند.
«موریسهالبواكس»، خاطره امر اجتماعي است و بنابراين ميتواند موضوع پژوهشهاي جامعه شناختي قرار گيرد. جمعي بودن خاطره روشنگر اين است كه خاطره و به تعبيرِ دقيقتر يادآوري جمعي است و نه فردي.
هالبواکس همچنین بر این باور است که جامعه برای اینکه به آگاهی اجتماعی برسد و بتواند برای آیندهاش پروژه ای را طرحریزی کند و نیز برای اینکه بتواند اتوپیا و آرمانهای جدیدی را بیفریند، نیاز دارد که با حافظه خودش روبهرو شود. مواجهه با حافظه جمعی در حال حاضر بیشتر از طریق هنر و رسانه مقدور ممکن میشود. در گذشته، شعرها و قصهها این بار را بر دوش میکشیدند و هم اکنون رمانها و فیلمها.
یک نگرش دیگر نسبت به رمان این است که بسیاری از جامعه شناسان ادبیات و منتقدان ادبی، با علم به اینکه آثار فرهنگی در بستر اجتماعی تولید میشوند، بر این باورند که رمانها را میتوان دادههای جامعه شناختی به شمار آورد و به منزله شاخصی برای روابط و نگرشهای اجتماعی غالب به کار برد. رمان که خود میتواند حافظعه تاریخی و جمعی جامعه ای را بازسازی کند، میتواند به عنوان موضوع جامعه شناختی مورد بررسی و تحلیل قرار بگیرد.
در اینجا میتوان این پرسش را مطرح کرد که رمانهای تولید شده در جامعه ما تا چه اندازه توانستهاند و یا تلاش دارند به یادآوری خاطرات جمعی ما کمک کنند؟ پرداختن به پاسخ این پرسش و بررسی همه جانبه آن تحقیقات طولانی را طلب میکند، ولی میتوان با بررسی برخی رمانها هم به پاسخ قانع کننده ای رسید. ممکن است، چرایی اهمیت پرداختن به حافظه جمعی در اینجا مطرح شود که در پاسخ باید گفت، وقوع انقلاب اسلامی به عنوان یک مسأله اجتماعی عام و فراگیر، نیاز به ماندگاری و بازخوانی دارد که متأسفانه یا به دلیل غفلتهای ساختاری و یا موج بیاعتنایی روشنفکری، از این امر غفلت شده است.
«دوباره، هرگز...»؛ نام رمان 303 صفحهای بهار 1390 نشر چشمه است. نویسنده با تصویرسازیهای زیبا و توصیفهایی واقعی، توانسته جذابیت متنی را پیاده کند که خواننده تا پایان داستان، با او همراه باشد. اتفاق خوبی که هم از مطولنویسی نوشتاری جلوگیری کرده و هم از مغلق نویسی ادبی. خواننده میتواند به خوبی فضاهایی را که نویسنده مینگارد، ببیند.
«سفره شام را پهن و جمع کرد، بی آن که حتی یک بار برای برخاستن، ناله و شکوهای بکند. گویی درد پا و کمری که هر شب او را کنار سفره شام از پای درمیآورد، یکباره و به طرز معجزه آسایی التیام یافته بود که به کسی اجازه و فرصت کمک به خود را هم نمیداد...» (20)
یا این تعابیر را مرور کنیم:
«واژهها از زیر نگاهش فرار میکردند، خطوط کتاب درهم و یکی میشد، چنان که گویی به ورق سیاه زل زده بود». (21)
«ناتوانی جان از تحمل وحشتی مضاعف، با سوزش انگشتی که شعله کبریت به آن رسیده بود، فقط به صورت همان آه خفیف به سختی از سینهاش برآمد... شتاب زده کبریت دیگری زد و با چشمانی از حدقه درآمده و ناباور به همان گوشه نگاه کرد». (54)
«گمونم تو این کوچه فقط ماییم که زندگی مون مثل سفره جلو همه پهنه، وگرنه مردم یه سر بیرون دارن، هزار سر توی خودشون...». (198و 199)
«... یا غنیمت نگاهی دوباره به چشمهایی را بیابد که شعله سرکش آن توانسته بود یکباره هفده سال را با تمام طول و عرض و تمام ماجراهایش بسوزاند و از بین ببرد». (228)
«مولود» شخصیت اصلی داستان است که با مادر کلفتش زندگی میکند و هیچ وقت معلوم نمیشود که چه بر سر پدر آمده است. اما او پر توان و پر امید است برای آیندهای که با درس خواندن برای مادرش خواهد ساخت. مادر همه چیز اوست که ناگهان ازدواج میکند و با آقای نوری، همسر تازه به خانهای میرود که باید از فرزندان او هم مراقبت کند. اینجاست که فاصله میان مولود و مادرش آغاز میشود. مادری که از زندگی جدیدش راضی و خشنود است:
«او خانم خانه بود. خانم خانه خودش... دیگر کسی او را با نام و لحن تحقیر کننده ننه فخری صدا نمیکرد. او خوشحال بود. راضی و کامیاب... و چرا نباشد؟ مگر همین کمال آرزوهای دور و درازش نبود؟» (29)
مادر، آنچنان غرق در زندگی جدید میشود که مولود را فراموش میکند و همه تلاش دختر هم برای جلب توجه مادر بی نتیجه میماند. مولود جایی در خانه جز اتاق پشتی و همراه با عمه خواهرها و برادرهای ناتنیاش ندارد. مادر، مهرش را با همه اهل خانه تقسیم میکند تا بتواند زندگی جدید را بسازد و از دست ندهد؛ زندگی جدیدی که دیگر از آن اوست و شاید از این روست که پیشنهاد کارفرمای سابق، روند جدیدی را برای زندگی دخترش رقم میزند:
«گوهر تاج نگاه ملامتباری به سراپای او کرد و بعد برخاست و قدم زنان جلوی پنجره رفت و مدتی به حیاط و به قنبر که به کندی در حال باز کردن راه عبوری از میان برفها بود، خیره شد. سپس برگشت، بالای سر او ایستاد و گفت: پس منو اینجور دست تنها نذار ننه. اقلا یه مدت دخترتو بفرست پیش من تا ...
یکه ای خورد. با تعجب سرش را بالا گرفت و پرسید: مولود؟...» (38)
او فکر نمیکرد که خودش هم به این پیشنهاد رضایت بدهد، چه برسد به همسر جدیدش. اما اتفاقات جور دیگری رقم میخورد و مولود از آنها جدا میشود، و از درسهایش و همه آمال و آرزوهایی که برای خود داشت.
«آِیا مادر میخواست او را از خود جدا کند؟... آیا این بار نوبت او بود که مسافر آن سوی دنیا باشد؟ آن هم تنها... و در خانهای که خود میدانست ملال و غربتش را تنها با گرمای حضورش تاب میآورد؟...» (46)
«آیا میشد، آیا خدا دوباره آن قدر مهربان میشد که هم اکنون این جان تنها و دردمند را از این قفس رها کند و در آن آسمان آبی به پرواز درآورد؟... » (59)
«مهوش اغتفاری» با شخصیتهایی که خلق کرده، سالهایی نزدیک را به ما یادآوری میکند؛ سالهایی سرشار از خاطرههای تلخ و شیرین برای مردم ایران، سالهای تاریخی معاصر:
«چه بارانی ... سال هزار و سیصد و چهل و دو بود. یک بعد از ظهر نقره گون پاییزی». (7)
اما متأسفانه به رغم آنکه ماجرای داستان در سالهای پر حاثه منجر به انقلاب اسلامی میگذرد و شخصیت نخست داستان با ماجراهای انقلاب و جنگ بزرگ میشود، کمترین اشارهها به این وقایع مهم شده است. مولود که همه زندگیش در یک زیرزمین تار و نمور میگذرد، در یک حادثه با «خلیل» آشنا میشود، آن هم در یک حضور بیرون منزل اتفاقی. اسلحه او را به امانت نگاه میدارد تا او از دست مأموران شاید ساواک بگریزد و خلیل او را پیدا میکند و به او پناه میبرد.
نویسنده تلاش نکرده تا شخصیت خلیل را برای مخاطب بشکافد، اما از لابلای سخنان او شباهتهایی با مارکسیتهای مبارز آن برهه میتوان پیدا کرد:
«مولود خانم، اینو بدون که زندگی یه مبارزه س ... آدم تا وقتی چیزی رو طلب نکنه، کسی هم حاضر نمیشه اونو دو دستی بهش تعارف کنه». (126)
آنچه مسلم است، موتور محرک برای مبارزه خلیل، دین و مذهب نیست، چرا که کوچکترین اشاره ای به آن نمیکند و بیشتر بر مبارزه با شرایط فعلی آدمها نظر دارد:
«از نظر من، آدمی که تسلیم شرایط میشه با یه مرده هیچ فرقی نداره... اگر ادعای زنده موندن داری، بلند شو و برای ابتداییترین حق خودت، حتی اگر لازمه با چنگ و دندان با تمام دنیا بجنگ، ولی اینطور... » (127)
مولود خستهتر و رنجورتر از اینهاست که حتی حرفهای خلیل بر او تأثیر بگذارد و جمله قابل تأملی در کمترین استدلالهای او پاسخ میدهد:
«برای این که حق هم مثل بقیه چیزا، وقتی زمانش بگذره، داشتنش دیگه به درد نمیخوره. » (127)
«وقتی آدم هدفی در زندگی داره، شرایط نمیتونه مانعش بشه... نگاهی دوباره به او انداخت و ادامه داد: البته این حرف در مورد همه صدق نمیکنه. بستگی داره به استقامت افراد و ایمان به اهداف شون داره... » (133و 134)
مکالمه میان این دو در بستر خاطره جمعی ایرانیان شکل میگیرد و متأسفانه با کم توجهی نویسنده روبهرو میشود. اما میان دو شخصیت داستان شعله محبتی شکل میگیرد که علاوه بر زیباییهای زیباشناختیمان دو مفهوم امتناع و عشق میتوان بیشتر به افکار فرد مبارزاتی معرفی شده پی برد. نویسنده تلاش میکند هر دو را با این حس ترسیم کند:
«چهره خلیل ناگهان دگرگون شد. دستهایش را از دو سو باز کرد و قدمی به سوی او رفت، اما ... دوباره ایستاد. و دستهایش را طوری زیر بغل فرو کرد که گویی حجم بزرگی از هوا را در آغوش میگیرد». (136)
مولود که کمتر با آدمها ارتباط داشته و نفرتش از اطرافیان مستولی بر محبت میان آنهاست، تا آنجا که محبت مادرش نیز فراموش شده، تعامل دیگری با این حس دارد:
«شوریده بر لبه حوض نشست و به زمین خیره شد... این حس ناشناخته ای که ناگاه در جانش طغیان کرد نشأت گرفته از چه بود؟ ... آخر این چه احساس غریبی بود که این گونه بر جانش میتاخت و بی قرارش میکرد؟ چرا یکباره چنین بی تاب شده بود؟ دلتنگ چه بود؟ ... » (137)
خلیل انقلابی و مبارز در دام محبت مولود و در زیرزمینی تنگ و تاریک گرفتار آمده:
«برای دوست داشتن دیگری، زمان، معیار درست و قابل اعتنایی نیست و... و برای دوست داشتن تو، من به همین مدت هم نیاز نداشتم». (138)
اما دیری نمیپاید که برای هدف خود باید مولود را ترک نماید. هدف او چیست؟ مردم. واژه مبهمی که همه سعی در تعرف به نفع خود دارند. آری، در میان جمعیت مبارز مسلمان آن چند دهه نویسنده، سراغ این شخصیت آمده و شاید خواسته تنها اشاره ای کرده باشد و در بستر داستانش، نکات دیگری را مطرح نماید.
در اینجاست که سهم ناچیز و اندک انقلاب اسلامی و مفاهیم بنیادین مطرح آن را و حتی نقش کمرنگ مردمی که انقلاب کرده اند در این رمان، مقایسه کنیم با آثاری که پس از سایر انقلابها در دیگر کشورها رخ داده. حتی رمانهایی که پس از برخی برهههای زمانی مثل جنگهای جهانی نوشته شده، با قوت و فتوت بیشتری تلاش کردند تا شرایط مردم و کشور را بگویند و بازنمایند.
«حتی این عشقی که به تو دارم باعث نمی شه از مردم و از هدفی که دارم چشم بپوشم... سعی کن اینو بفهمی». (141)
«اونا به خاطر من یا هیچ کس دیگه ای خودشونو به مهلکه نمیاندازن. میدونن چرا و برای چی مبارزه میکنند. میدونن زندان و ساواک یعنی چه...» (153)
آیا انقلابی با عظمت مردم ایران تنها با چند اعتراض به دست آمده که اینطور در این رمان و یا سایر نوشتارهای روشنفکری و شبه روشنفکری به فراموشی سپرده میشود؟
«پاییز هزار و سیصد و پنجاه و هفت بود. انقلاب بی هیچ توقفی، چون رودخانه ای طغیان کرده میخروشید و با شتاب پیش میآمد. شمار و گستردگی اعتراضات پشت سر هم ادامه داشت و روز به روز بالا میگرفت. صدای ناآرامی و اعتراض نه تنها در خیابان، که هر شب از بام خانهها هم به گوش میرسید... موج نیرومند اعتصابات پی در پی، عاقبت زندگی مولود را نیز در بر گرفت. بحران و نا امنی اقتصادی او را هم خانه نشین کرد... » (198)
خلیل که مبارز است و انقلابی و زندان کشیده، منتقد فضایی محدودی میشود که او پس از انقلاب را به تصویر میکشد. پس از انقلابی که جریان روشنفکری با آن سر سازگاری نداشته و ندارد. دوستان خلیل که میدانستند برای چه مبارزه میکنند، بعد از انقلاب به نوایی رسیده اند ـ این هم وضعیت انقلابیون در رمان ـ و او را به خاطر اینکه عفونامهای نوشته تا به مولود برسد، در وضعیت مخاطره آمیزی قرار داده اند:
«بهار پنجاه و هفت. و میدونی چرا آزاد شدم؟ ... برای اینکه عفو نوشته بودم... چون تو وادارم کرده بودی... اما اون یک برگ کاغذ رو رفقای عزیز فراموش نکردن و بعد از انقلاب هم ازش چماقی ساختن که ... » (248 و 249)
و اینگونه است که دفاع مقدس هم مظلوم در نوشتهها و رمانها میآید:
«زمان جنگ بود. آژیر خطر، خاموشیهای پیاپی و غیبت بیشتر همکلاسیها که خانه دار بودند و درگیر شوهر و بچه، اغلب کلاسها را به تعطیلی میکشاند». (204 و 205)
«به هرحال در آن سالهای پر تب و تاب، مرگ به آسانی در هر خانه ای را زده بود. »(229)
خلاقیت در خلق اثر هنری و نگاه از سوی دیگر، امری پسندیده است. اما خلاقیت بدین معنا نباید باشد که با بی اعتنایی به قسمتی از تاریخ آن را حذف کنیم و یا کمرنگ جلوه دهیم تا نوشته و اثر، طوری دیگر باشد. همانطور که توجه به برهه انقلاب اسلامی هم تنها با خلق رمانهای صددرصد تاریخی مطلوب نیست. هنرمندی در خلق شرایط دیالکتیک بین فرد و جامعه است.
البته نویسنده باز هم از خاطره جمعی ایرانیان استفاده کرده و یک «کوزت ایرانی» را به تصویر کشیده است؛ داستانی که نوجوانان دیرزو و جوانان امروز و والدین آنها بارها آن را مرور کرده اند، و این بار در شخصیت نخست رمان «دوباره، هرگز... » پدید آمده. دختر سختکوش و تحت ظلمی که با استعداد است و تمایل به پیشرفت دارد. اما از طرف نزدیکترین آدمها به خودش از رسیدن به اهداف بازمیماند و خلیل چون «ژان وال ژان» به نجاتش میآید. کوزتی که در حافظه جمعی ما ایرانیان است، این بار در محله دزاشیب تهران تصویر شده است.
***
برای شرح بهتر مفهوم «خاطره جمعی» اجازه دهید به ابتدای متن و معرفی داستان باز گردیم. از داستانی که گفتیم، فیلمی اقتباس شده است به کارگردانی «سارا پولی» کانادایی که در ایران با بازی در نقش «سارا استنلی» سریال «قصههای جزیره»، که در خاطر بسیاری از ما نقش بسته، شناخته شدهتر است.
نزدیک به یک دهه پیش، پخش يكي از جذابترين سريالهاي تلويزيوني جهان در دهه نود، اتفاق جالبي بود كه در شبكه دوم افتاد؛ «جاده اي به سوي آونلئا» كه در ايران با نام «قصههاي جزيره» پخش میشد، سبب شده بود كه شمار بسیاری پای تلویزیون بنشینند و اين سريال ديدني را که بیش از یک سال به درازا کشید، ببینند؛ سریالی خانوادگی با شخصیتهایی جذاب و داستانهایی با مفاهیم اخلاقی ـ اجتماعی.
«قصههاي جزيره» چنان سريال ارزشمندي است كه دیدن دوباره آن حتي براي كساني كه سالها پیش آن را دیدهاند، جذاب به نظر ميرسد. این مجموعه در فواصل سالهاي ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۶ در كانادا و ايالات متحده، به مدت هفت سال از شبكه «سي بي اس» پخش شد.
داستان سریال در جزيره خيالي «پرنس ادوارد» و در اوايل قرن بيستم (۱۹۱۲ ـ ۱۹۰۳)، ميگذرد اما بیشتر از نماهای داخلي شهر «تورنتو» برای تصویربرداری استفاده شده است.
به یاد داریم که «سارا استنلي» توسط پدر ثروتمندش نزد خالههايش «هتي کینگ» و «اوليويا كينگ» فرستاده مي شود تا در كنار خانواده مادر مرحومش زندگي كند. او دختر یازده ساله ماجراجويي كه به زندگي مرفه در «مونترال» عادت كرده، ياد ميگيرد كه خودش را با زندگي ساده تر در آونلئا وفق دهد. وقتي كه او به آونلئا ميرسد، با خالههاي مجردش هتي و اوليويا زندگي مي كند. بعدها سارا با دايه اش به اروپا سفر ميكند.
در دانشنامه ویکی پدیا آمده که «جاده اي به سوي آونلئا» جوايز متعددي (نزدیک به 28 جایزه) نيز كسب كرد؛ اما بزرگترین موفقیت برای یک مجموعه داستانی نفوذ تا عمق جان مخاطب است و نه آن هم برای فروش گیشه ای متناسب با فضای احساسی که دچارش هستیم؛ بلکه مثل چنین سریالی که پس مدتها گفتن از آن، خاطرات فراوانی را برای ما ـ دستکم هم نسلان نگارنده ـ ایجاد میکند. شنیدن ساخت فیلم «دور از او» پولی هم، خوشایندی به عمق همه خاطراتی دارد که خانوادهها را در آن روزها کنار هم مینشانده و به بحث و گفتوگو پیرامون داستانهایی که میآفریده، وامیداشته است.
«آلیس مونرو»، داستان کوتاهی با همین مضمون دارد. او از مشهورترین و برجستهترین نویسندگان کاناداست که با جوایز متعددي تجليل شده است و جایزه بینالمللی «من بوکر» 2009 از جمله آنهاست. در داستان مونرو، زنی، آرام آرام همسرش را فراموش میکند و این بار عشق و علاقه مرد به او در معرض آزمایشی خطیر قرار میگیرد. آیا باید عشق قدیمی خویش را ترک کند یا به زندگی با او ادامه دهد؟ مرد میان دو خواسته خطیر قرار گرفته است. هولناکی فراموشی گذشته، چه برای خودمان و یا اطرافیانمان وصف ناشدنی است. از دست دادن گذشته با خدشهدار شدن هویت در یک راستا هستند.
***
بسیاری از امور پیرامون ما بیشتر از آنچه گمان کنیم، جمعی و اجتماعی هستند که «فراموشی» و «یادآروی» از همین مقوله به شمار میروند.
«موریسهالبواكس»، خاطره امر اجتماعي است و بنابراين ميتواند موضوع پژوهشهاي جامعه شناختي قرار گيرد. جمعي بودن خاطره روشنگر اين است كه خاطره و به تعبيرِ دقيقتر يادآوري جمعي است و نه فردي.
هالبواکس همچنین بر این باور است که جامعه برای اینکه به آگاهی اجتماعی برسد و بتواند برای آیندهاش پروژه ای را طرحریزی کند و نیز برای اینکه بتواند اتوپیا و آرمانهای جدیدی را بیفریند، نیاز دارد که با حافظه خودش روبهرو شود. مواجهه با حافظه جمعی در حال حاضر بیشتر از طریق هنر و رسانه مقدور ممکن میشود. در گذشته، شعرها و قصهها این بار را بر دوش میکشیدند و هم اکنون رمانها و فیلمها.
یک نگرش دیگر نسبت به رمان این است که بسیاری از جامعه شناسان ادبیات و منتقدان ادبی، با علم به اینکه آثار فرهنگی در بستر اجتماعی تولید میشوند، بر این باورند که رمانها را میتوان دادههای جامعه شناختی به شمار آورد و به منزله شاخصی برای روابط و نگرشهای اجتماعی غالب به کار برد. رمان که خود میتواند حافظعه تاریخی و جمعی جامعه ای را بازسازی کند، میتواند به عنوان موضوع جامعه شناختی مورد بررسی و تحلیل قرار بگیرد.
در اینجا میتوان این پرسش را مطرح کرد که رمانهای تولید شده در جامعه ما تا چه اندازه توانستهاند و یا تلاش دارند به یادآوری خاطرات جمعی ما کمک کنند؟ پرداختن به پاسخ این پرسش و بررسی همه جانبه آن تحقیقات طولانی را طلب میکند، ولی میتوان با بررسی برخی رمانها هم به پاسخ قانع کننده ای رسید. ممکن است، چرایی اهمیت پرداختن به حافظه جمعی در اینجا مطرح شود که در پاسخ باید گفت، وقوع انقلاب اسلامی به عنوان یک مسأله اجتماعی عام و فراگیر، نیاز به ماندگاری و بازخوانی دارد که متأسفانه یا به دلیل غفلتهای ساختاری و یا موج بیاعتنایی روشنفکری، از این امر غفلت شده است.
«دوباره، هرگز...»؛ نام رمان 303 صفحهای بهار 1390 نشر چشمه است. نویسنده با تصویرسازیهای زیبا و توصیفهایی واقعی، توانسته جذابیت متنی را پیاده کند که خواننده تا پایان داستان، با او همراه باشد. اتفاق خوبی که هم از مطولنویسی نوشتاری جلوگیری کرده و هم از مغلق نویسی ادبی. خواننده میتواند به خوبی فضاهایی را که نویسنده مینگارد، ببیند.
«سفره شام را پهن و جمع کرد، بی آن که حتی یک بار برای برخاستن، ناله و شکوهای بکند. گویی درد پا و کمری که هر شب او را کنار سفره شام از پای درمیآورد، یکباره و به طرز معجزه آسایی التیام یافته بود که به کسی اجازه و فرصت کمک به خود را هم نمیداد...» (20)
یا این تعابیر را مرور کنیم:
«واژهها از زیر نگاهش فرار میکردند، خطوط کتاب درهم و یکی میشد، چنان که گویی به ورق سیاه زل زده بود». (21)
«ناتوانی جان از تحمل وحشتی مضاعف، با سوزش انگشتی که شعله کبریت به آن رسیده بود، فقط به صورت همان آه خفیف به سختی از سینهاش برآمد... شتاب زده کبریت دیگری زد و با چشمانی از حدقه درآمده و ناباور به همان گوشه نگاه کرد». (54)
«گمونم تو این کوچه فقط ماییم که زندگی مون مثل سفره جلو همه پهنه، وگرنه مردم یه سر بیرون دارن، هزار سر توی خودشون...». (198و 199)
«... یا غنیمت نگاهی دوباره به چشمهایی را بیابد که شعله سرکش آن توانسته بود یکباره هفده سال را با تمام طول و عرض و تمام ماجراهایش بسوزاند و از بین ببرد». (228)
«مولود» شخصیت اصلی داستان است که با مادر کلفتش زندگی میکند و هیچ وقت معلوم نمیشود که چه بر سر پدر آمده است. اما او پر توان و پر امید است برای آیندهای که با درس خواندن برای مادرش خواهد ساخت. مادر همه چیز اوست که ناگهان ازدواج میکند و با آقای نوری، همسر تازه به خانهای میرود که باید از فرزندان او هم مراقبت کند. اینجاست که فاصله میان مولود و مادرش آغاز میشود. مادری که از زندگی جدیدش راضی و خشنود است:
«او خانم خانه بود. خانم خانه خودش... دیگر کسی او را با نام و لحن تحقیر کننده ننه فخری صدا نمیکرد. او خوشحال بود. راضی و کامیاب... و چرا نباشد؟ مگر همین کمال آرزوهای دور و درازش نبود؟» (29)
مادر، آنچنان غرق در زندگی جدید میشود که مولود را فراموش میکند و همه تلاش دختر هم برای جلب توجه مادر بی نتیجه میماند. مولود جایی در خانه جز اتاق پشتی و همراه با عمه خواهرها و برادرهای ناتنیاش ندارد. مادر، مهرش را با همه اهل خانه تقسیم میکند تا بتواند زندگی جدید را بسازد و از دست ندهد؛ زندگی جدیدی که دیگر از آن اوست و شاید از این روست که پیشنهاد کارفرمای سابق، روند جدیدی را برای زندگی دخترش رقم میزند:
«گوهر تاج نگاه ملامتباری به سراپای او کرد و بعد برخاست و قدم زنان جلوی پنجره رفت و مدتی به حیاط و به قنبر که به کندی در حال باز کردن راه عبوری از میان برفها بود، خیره شد. سپس برگشت، بالای سر او ایستاد و گفت: پس منو اینجور دست تنها نذار ننه. اقلا یه مدت دخترتو بفرست پیش من تا ...
یکه ای خورد. با تعجب سرش را بالا گرفت و پرسید: مولود؟...» (38)
او فکر نمیکرد که خودش هم به این پیشنهاد رضایت بدهد، چه برسد به همسر جدیدش. اما اتفاقات جور دیگری رقم میخورد و مولود از آنها جدا میشود، و از درسهایش و همه آمال و آرزوهایی که برای خود داشت.
«آِیا مادر میخواست او را از خود جدا کند؟... آیا این بار نوبت او بود که مسافر آن سوی دنیا باشد؟ آن هم تنها... و در خانهای که خود میدانست ملال و غربتش را تنها با گرمای حضورش تاب میآورد؟...» (46)
«آیا میشد، آیا خدا دوباره آن قدر مهربان میشد که هم اکنون این جان تنها و دردمند را از این قفس رها کند و در آن آسمان آبی به پرواز درآورد؟... » (59)
«مهوش اغتفاری» با شخصیتهایی که خلق کرده، سالهایی نزدیک را به ما یادآوری میکند؛ سالهایی سرشار از خاطرههای تلخ و شیرین برای مردم ایران، سالهای تاریخی معاصر:
«چه بارانی ... سال هزار و سیصد و چهل و دو بود. یک بعد از ظهر نقره گون پاییزی». (7)
اما متأسفانه به رغم آنکه ماجرای داستان در سالهای پر حاثه منجر به انقلاب اسلامی میگذرد و شخصیت نخست داستان با ماجراهای انقلاب و جنگ بزرگ میشود، کمترین اشارهها به این وقایع مهم شده است. مولود که همه زندگیش در یک زیرزمین تار و نمور میگذرد، در یک حادثه با «خلیل» آشنا میشود، آن هم در یک حضور بیرون منزل اتفاقی. اسلحه او را به امانت نگاه میدارد تا او از دست مأموران شاید ساواک بگریزد و خلیل او را پیدا میکند و به او پناه میبرد.
نویسنده تلاش نکرده تا شخصیت خلیل را برای مخاطب بشکافد، اما از لابلای سخنان او شباهتهایی با مارکسیتهای مبارز آن برهه میتوان پیدا کرد:
«مولود خانم، اینو بدون که زندگی یه مبارزه س ... آدم تا وقتی چیزی رو طلب نکنه، کسی هم حاضر نمیشه اونو دو دستی بهش تعارف کنه». (126)
آنچه مسلم است، موتور محرک برای مبارزه خلیل، دین و مذهب نیست، چرا که کوچکترین اشاره ای به آن نمیکند و بیشتر بر مبارزه با شرایط فعلی آدمها نظر دارد:
«از نظر من، آدمی که تسلیم شرایط میشه با یه مرده هیچ فرقی نداره... اگر ادعای زنده موندن داری، بلند شو و برای ابتداییترین حق خودت، حتی اگر لازمه با چنگ و دندان با تمام دنیا بجنگ، ولی اینطور... » (127)
مولود خستهتر و رنجورتر از اینهاست که حتی حرفهای خلیل بر او تأثیر بگذارد و جمله قابل تأملی در کمترین استدلالهای او پاسخ میدهد:
«برای این که حق هم مثل بقیه چیزا، وقتی زمانش بگذره، داشتنش دیگه به درد نمیخوره. » (127)
«وقتی آدم هدفی در زندگی داره، شرایط نمیتونه مانعش بشه... نگاهی دوباره به او انداخت و ادامه داد: البته این حرف در مورد همه صدق نمیکنه. بستگی داره به استقامت افراد و ایمان به اهداف شون داره... » (133و 134)
مکالمه میان این دو در بستر خاطره جمعی ایرانیان شکل میگیرد و متأسفانه با کم توجهی نویسنده روبهرو میشود. اما میان دو شخصیت داستان شعله محبتی شکل میگیرد که علاوه بر زیباییهای زیباشناختیمان دو مفهوم امتناع و عشق میتوان بیشتر به افکار فرد مبارزاتی معرفی شده پی برد. نویسنده تلاش میکند هر دو را با این حس ترسیم کند:
«چهره خلیل ناگهان دگرگون شد. دستهایش را از دو سو باز کرد و قدمی به سوی او رفت، اما ... دوباره ایستاد. و دستهایش را طوری زیر بغل فرو کرد که گویی حجم بزرگی از هوا را در آغوش میگیرد». (136)
مولود که کمتر با آدمها ارتباط داشته و نفرتش از اطرافیان مستولی بر محبت میان آنهاست، تا آنجا که محبت مادرش نیز فراموش شده، تعامل دیگری با این حس دارد:
«شوریده بر لبه حوض نشست و به زمین خیره شد... این حس ناشناخته ای که ناگاه در جانش طغیان کرد نشأت گرفته از چه بود؟ ... آخر این چه احساس غریبی بود که این گونه بر جانش میتاخت و بی قرارش میکرد؟ چرا یکباره چنین بی تاب شده بود؟ دلتنگ چه بود؟ ... » (137)
خلیل انقلابی و مبارز در دام محبت مولود و در زیرزمینی تنگ و تاریک گرفتار آمده:
«برای دوست داشتن دیگری، زمان، معیار درست و قابل اعتنایی نیست و... و برای دوست داشتن تو، من به همین مدت هم نیاز نداشتم». (138)
اما دیری نمیپاید که برای هدف خود باید مولود را ترک نماید. هدف او چیست؟ مردم. واژه مبهمی که همه سعی در تعرف به نفع خود دارند. آری، در میان جمعیت مبارز مسلمان آن چند دهه نویسنده، سراغ این شخصیت آمده و شاید خواسته تنها اشاره ای کرده باشد و در بستر داستانش، نکات دیگری را مطرح نماید.
در اینجاست که سهم ناچیز و اندک انقلاب اسلامی و مفاهیم بنیادین مطرح آن را و حتی نقش کمرنگ مردمی که انقلاب کرده اند در این رمان، مقایسه کنیم با آثاری که پس از سایر انقلابها در دیگر کشورها رخ داده. حتی رمانهایی که پس از برخی برهههای زمانی مثل جنگهای جهانی نوشته شده، با قوت و فتوت بیشتری تلاش کردند تا شرایط مردم و کشور را بگویند و بازنمایند.
«حتی این عشقی که به تو دارم باعث نمی شه از مردم و از هدفی که دارم چشم بپوشم... سعی کن اینو بفهمی». (141)
«اونا به خاطر من یا هیچ کس دیگه ای خودشونو به مهلکه نمیاندازن. میدونن چرا و برای چی مبارزه میکنند. میدونن زندان و ساواک یعنی چه...» (153)
آیا انقلابی با عظمت مردم ایران تنها با چند اعتراض به دست آمده که اینطور در این رمان و یا سایر نوشتارهای روشنفکری و شبه روشنفکری به فراموشی سپرده میشود؟
«پاییز هزار و سیصد و پنجاه و هفت بود. انقلاب بی هیچ توقفی، چون رودخانه ای طغیان کرده میخروشید و با شتاب پیش میآمد. شمار و گستردگی اعتراضات پشت سر هم ادامه داشت و روز به روز بالا میگرفت. صدای ناآرامی و اعتراض نه تنها در خیابان، که هر شب از بام خانهها هم به گوش میرسید... موج نیرومند اعتصابات پی در پی، عاقبت زندگی مولود را نیز در بر گرفت. بحران و نا امنی اقتصادی او را هم خانه نشین کرد... » (198)
خلیل که مبارز است و انقلابی و زندان کشیده، منتقد فضایی محدودی میشود که او پس از انقلاب را به تصویر میکشد. پس از انقلابی که جریان روشنفکری با آن سر سازگاری نداشته و ندارد. دوستان خلیل که میدانستند برای چه مبارزه میکنند، بعد از انقلاب به نوایی رسیده اند ـ این هم وضعیت انقلابیون در رمان ـ و او را به خاطر اینکه عفونامهای نوشته تا به مولود برسد، در وضعیت مخاطره آمیزی قرار داده اند:
«بهار پنجاه و هفت. و میدونی چرا آزاد شدم؟ ... برای اینکه عفو نوشته بودم... چون تو وادارم کرده بودی... اما اون یک برگ کاغذ رو رفقای عزیز فراموش نکردن و بعد از انقلاب هم ازش چماقی ساختن که ... » (248 و 249)
و اینگونه است که دفاع مقدس هم مظلوم در نوشتهها و رمانها میآید:
«زمان جنگ بود. آژیر خطر، خاموشیهای پیاپی و غیبت بیشتر همکلاسیها که خانه دار بودند و درگیر شوهر و بچه، اغلب کلاسها را به تعطیلی میکشاند». (204 و 205)
«به هرحال در آن سالهای پر تب و تاب، مرگ به آسانی در هر خانه ای را زده بود. »(229)
خلاقیت در خلق اثر هنری و نگاه از سوی دیگر، امری پسندیده است. اما خلاقیت بدین معنا نباید باشد که با بی اعتنایی به قسمتی از تاریخ آن را حذف کنیم و یا کمرنگ جلوه دهیم تا نوشته و اثر، طوری دیگر باشد. همانطور که توجه به برهه انقلاب اسلامی هم تنها با خلق رمانهای صددرصد تاریخی مطلوب نیست. هنرمندی در خلق شرایط دیالکتیک بین فرد و جامعه است.
البته نویسنده باز هم از خاطره جمعی ایرانیان استفاده کرده و یک «کوزت ایرانی» را به تصویر کشیده است؛ داستانی که نوجوانان دیرزو و جوانان امروز و والدین آنها بارها آن را مرور کرده اند، و این بار در شخصیت نخست رمان «دوباره، هرگز... » پدید آمده. دختر سختکوش و تحت ظلمی که با استعداد است و تمایل به پیشرفت دارد. اما از طرف نزدیکترین آدمها به خودش از رسیدن به اهداف بازمیماند و خلیل چون «ژان وال ژان» به نجاتش میآید. کوزتی که در حافظه جمعی ما ایرانیان است، این بار در محله دزاشیب تهران تصویر شده است.
***
برای شرح بهتر مفهوم «خاطره جمعی» اجازه دهید به ابتدای متن و معرفی داستان باز گردیم. از داستانی که گفتیم، فیلمی اقتباس شده است به کارگردانی «سارا پولی» کانادایی که در ایران با بازی در نقش «سارا استنلی» سریال «قصههای جزیره»، که در خاطر بسیاری از ما نقش بسته، شناخته شدهتر است.
نزدیک به یک دهه پیش، پخش يكي از جذابترين سريالهاي تلويزيوني جهان در دهه نود، اتفاق جالبي بود كه در شبكه دوم افتاد؛ «جاده اي به سوي آونلئا» كه در ايران با نام «قصههاي جزيره» پخش میشد، سبب شده بود كه شمار بسیاری پای تلویزیون بنشینند و اين سريال ديدني را که بیش از یک سال به درازا کشید، ببینند؛ سریالی خانوادگی با شخصیتهایی جذاب و داستانهایی با مفاهیم اخلاقی ـ اجتماعی.
«قصههاي جزيره» چنان سريال ارزشمندي است كه دیدن دوباره آن حتي براي كساني كه سالها پیش آن را دیدهاند، جذاب به نظر ميرسد. این مجموعه در فواصل سالهاي ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۶ در كانادا و ايالات متحده، به مدت هفت سال از شبكه «سي بي اس» پخش شد.
داستان سریال در جزيره خيالي «پرنس ادوارد» و در اوايل قرن بيستم (۱۹۱۲ ـ ۱۹۰۳)، ميگذرد اما بیشتر از نماهای داخلي شهر «تورنتو» برای تصویربرداری استفاده شده است.
به یاد داریم که «سارا استنلي» توسط پدر ثروتمندش نزد خالههايش «هتي کینگ» و «اوليويا كينگ» فرستاده مي شود تا در كنار خانواده مادر مرحومش زندگي كند. او دختر یازده ساله ماجراجويي كه به زندگي مرفه در «مونترال» عادت كرده، ياد ميگيرد كه خودش را با زندگي ساده تر در آونلئا وفق دهد. وقتي كه او به آونلئا ميرسد، با خالههاي مجردش هتي و اوليويا زندگي مي كند. بعدها سارا با دايه اش به اروپا سفر ميكند.
در دانشنامه ویکی پدیا آمده که «جاده اي به سوي آونلئا» جوايز متعددي (نزدیک به 28 جایزه) نيز كسب كرد؛ اما بزرگترین موفقیت برای یک مجموعه داستانی نفوذ تا عمق جان مخاطب است و نه آن هم برای فروش گیشه ای متناسب با فضای احساسی که دچارش هستیم؛ بلکه مثل چنین سریالی که پس مدتها گفتن از آن، خاطرات فراوانی را برای ما ـ دستکم هم نسلان نگارنده ـ ایجاد میکند. شنیدن ساخت فیلم «دور از او» پولی هم، خوشایندی به عمق همه خاطراتی دارد که خانوادهها را در آن روزها کنار هم مینشانده و به بحث و گفتوگو پیرامون داستانهایی که میآفریده، وامیداشته است.