دوستداران استاد مهدی سهیلی بیان تو

samiyaran

عضو جدید
غم پریدن

غم پریدن

شکوفه زار شود باغ از چمیدن تو
که گل ز شاخه برآید به شوق دیدن تو
تر از نسیم بهار دانی چیست ؟
میان باغ و چمت حالت چمیدن تو
گل
از درخت بچین با لب شکوفه نشان
که غنچه باز شود در هوای چیدن تو
به برگ گل چو نسیمی وزد به یاد آید
نگین گونه به هنگام لب گزیدن تو
امید کام به من داد لحظه ی دیدار
نگاه کردن و خندیدن و رمیدن تو
به وقت بوسه به رخسار او بریز ای اشک
که باغ عشق شود خرم از چکیدن تو
بیا کز آمدنت جان تازه می یابم
چو تشنه باشد و دریا به من رسیدن تو
به ماهتاب شب زلف خود به شانه بریز
که صد ستاره برآید برای دیدن تو
به بوسه بوسه سرشک مرا ز رخ برچین
که صبح رشک برد بر ستاره چیدن تو
به یک نگاه شبم را ستاره باران کن
که ماه روشنی آموزد از
دمیدن تو
به آشیانه ی گرم من آمدی خوش باد
ولی بگو چه کنم با غم پریدن تو
 

samiyaran

عضو جدید
آتش و خاکستر

آتش و خاکستر

زمان در کار من افسونگری کرد
نپنداری که با من یاوری کرد
در اول آتشم زد از جدایی
در آخر موی من خاکستری کرد
 

samiyaran

عضو جدید
آغاز شکفتن

آغاز شکفتن

مرا گفت این سخن فرزانه پیری
بزرگی عارفی روشن ضمیری
چرا گویی دریغا از جوانی
چرا از کار پیری بدگمانی
که پیری باغ صد رنگ کمال
است
زمان کام و دوران وصال است
خوشا آنان که تا پیری رسیدند
به راه دوست منزل ها بریدند
ره پیموده شادی آفرین است
تو خود در منزلی شادی در این است
جوانان خام و پیران پختگانند
که جان در پای جانان می فشانند
وصال یار در آغاز مرگ است
سیه دل بی خبر از
راز مرگ است

به پیری جاهلی ترسد ز مردن
که داند مرگ را فصل فسردن
ولی پیران به عمری ره بریدند
که تا سر منزل دلبر رسیدند
چو رفتی زین جهان در کوی یاری
در آن منزل غم دوری نداری
برای عارفان در خاک خفتن
بود بی شبهه آغاز شکفتن
برون از خاک نرگس خود پیاز ست
ولی در جان او صد گونه رازست
چو آن را باغبان در گل بکارد
به پیش چشم ما صد گل برآرد
روان چو مرغ در حال گریزست
که ماندن در قفس اندوه خیزست
رهایی از قفس ماتم نارد
که پایان مصیبت غم ندارد
چو روز وصل آید شادمان باش
غنیمت دان و در پیری جوان با ش
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهدي سهيلي


M.Soheyli

از كتاب طلوع محمد
نگاهي در سكوت





خداوندا! به دلهاي شكسته

به تنهايان در غربت نشسته



به آن عشقي كه از نام تو خيزد

بدان خوني كه در راه تو ريزد



به مسكينان از هستي رميده

به غمگينان خواب از سر پريده



به مرداني كه در سختي خموشند

براي زندگي جان مي فروشند



همه كاشانه شان خالي از قوت است

سخنهاشان نگاهي در سكوت است



به طفلاني كه نان آور ندارند ـ

سر حسرت ببالين ميگذارند



به آن « درمانده زن » كز فقر جانكاه ـ

نهد فرزند خود را بر سر راه



بآن كودك كه ناكام است كامش

ز پا ميافكند بوي طعامش



به آن جمعي كه از سرما بجانند

ز « آه » جمع، « گرمي » ميستانند



به آن بيكس كه با جان در نبرد است

غذايش اشك گرم و آه سرد است



به آن بي مادر از ضعف خفته ـ

سخن از مهر مادر ناشنفته



به آن دختر كه ناديدي گناهش

عبادت خفته در شرم نگاهش



به آن چشمي كه از غم گريه خيز است

به بيماري كه با جان در ستيز است



به داماني كه از هر عيب پاك است

به هر كس از گناهان شرمناك است ـ



دلم را از گناهان ايمني بخش

به نور معرفت ها روشني بخش
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهدي سهيلي


M.Soheyli

از كتاب طلوع محمد
واپسين نگاه




واي ... صد واي ... اختر بختم

پدرم، آن صفاي جانم مرد

مرگ آن مرد، ناتوانم كرد

چكنم؟ بعد از او توانم مرد

هر پدر، تكيه گاه فرزندست

***

ناله، بي او چگونه سر نكنم؟

او بمن شوق زندگاني داد

نيست شد تا مرا توان بخشيد

پير شد، تا بمن جواني داد

او خداوند ديگر من بود

***

پدرم لحظه هاي آخر عمر

نگه خويش در نگاهم دوخت

بمن آن ديدگان مرگزده

بيكي لحظه، صد سخن آموخت

نگهش مات بود و گويا بود.

***

واپسين لحظه، با نگاهي گفت:

واي، عفريت مرگ، پيدا شد

آه ... بدرود، اي پسر، بدرود !

دور، دور جدائي ما شد

اي پسر جان! پدر ز دست تو رفت.

***

نگه بي فروغ او ميگفت:

نور چشمان من، خدا حافظ !

واپسين لحظه ها ديدارست

پسرم! جان من - خداحافظ

تو بمان، زندگي براي تو باد.

***

آفتاب منست بر لب بام

شمع عمرم رود به خاموشي

قصه تلخ زندگاني من

ميرود در دل فراموشي

تو، پدر را زياد خويش مبر.

***

چون پدر را بخاك بسپاري

پا نهي بي اميد در خانه

نيست بابا، وليك ميشنوي

بانگ او را بصحن كاشانه

من چه گونه دل از تو برگيرم؟

***

باد باد آنزمان كه شب، همه شب

از برايت فسانه ميخواندم

همره لاي لاي مادر تو

تا بخوابي، ترانه ميخواندم

واي ! آن عهد ها گذشت، گذشت.

***

در جهاني كه بس تماشا داشت

شد تمام اين زمان سياحت من

زندگاني بجز ملال نبود

مرگ، آرد پيام راحت من

زندگاني ما پس از مرگ است.

***

همره ناله هاي آرامم

خستگي از تنم فرو ريزد

واپسين ناله هاي خسته ي من

بانگ شاديست كز جگرخيزد

پسرم! اشك غم چه ميريزي؟

***

پسرم، اشك گرم را بگذار

در دل كلبه هاي سرد، فشان

از رخ كودكان خاك نشين -

با همين سيل اشك، گرد فشان

حق پرستي به خدمت خلق است.

***

پسرم! دوستدار مادر باش

او براي تو يادگار منست

همچو جان پدر عزيزش دار

كو چراغ شبان تار منست

غافل از حال او مباش، مباش

***

مادرت گوهري گرانقدرست

بانگ بر او مزن، گهر مشكن

دل من بشكند ز آزارش

جان بابا، دل پدر مشكن

هيچكس نازنين چو مادر نيست.

***

زندگي پاي تا سر افسانه است

مادر دهر، قصه پردازست

عمر ما و تو قصه اي تلخست

تلخ انجام و تلخ آغازست

قصه يي ناشنيدنش خوشتر

***

بسته شد دفتر حيات پدر

ديگر اين داستان بسر آمد

قصه ما بسر رسيد و كنون -

نوبت قصه ي پسر آمد

قصه ي عمر تو بسر نرسد
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بدرود تلخ


ای همنشین ای همزبان ای وصله تن
ای یاد روزگارهای خوب و شیرین
مژگان ما چون برگ کاج زیر باران
از اشک ها گوهر نشان است
درپرده
پرده چشم ما چون ابر خاموش
اشکی نهان است
ای همزبان ای وصله تن
ما آمدین از دشت ها از آسمان ها
بر اوج دریا ها پریدیم
تا عاقبت اینجا رسیدیم
با من بمان شاید پس از این یکدیگر را هرگز ندیدیم
یک لحظه رخصت ده سرم را
بر شانه ات بگذارم ای دوست
تا بشنوی
بانگ غریب های هایم
من با تو ام یا نه ؟…نمی دانم کجایم
من دانم و تو
رنجی که در راه محبت ها کشیدیم
تو دانی و من
عمری که در صحرای محنت ها دویدیم
ای جان بیا با هم بگرییم
شاید که دیگر
از باغهای مهربانی گل نچیدیم
ای جان بیا با هم بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را
هرگز ندیدیم
این انجماد بغض را در سینه بشکن از شرم بگذر
سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران
چشمان غمگین را چنان ابر بهاران
بارنده کن بر چهره ام اشکی بباران
آری بیا با هم بگرییم
بر یاد یاران و دیاران
ای همسخن ای همنفس ای
دوست ای یار
این لحظه ی تلخ وداع است
در چشم ما فریاد غمگین جداییست
فردا میان ما حصار کوه و دریاست
ما خستگانیم
باید کنار هم بمانیم
با هم بگرییم
با هم سرود تلخ غربت را بخوانیم
آوخ عجب دردیست یاران را ندیددن
رنج گرانیست
بار فراق
نازنینان را کشیدن
اما چه باید کرد ای یار
باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن
می لرزم از ترس
ترسم این دیدار آخر باشد ای دوست
ای همنشین ای همزبان ای وصله ی تن
ای یادگار روزهای خوب و شیرین
هنگام
بدرود
وقتی چو مرغان از کنار هم پریدیم
وقتی به سوی آشیانها
پر کشیدیم
دیگر ز قردا های مبهم نا امیدیم
شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم
شاید که مردیم
شاید که دیگر
با هم گل الفت نچیدیم
باید به کام دل بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را
هرگز ندیدیم
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاعر کیست

شاعر کیست


شاعر آنست که شعر از دل او برخیزد
برگ و بار غم شعر از گل او برخیزد
دردمندیست که چون لب بگشاید به سخن
نغمه ی سوختگان از دل او برخیزد
گل برآرد ز
گلستان سخن در بر جمع
عطر عشق و هنر از محفل او برخیزد
سفر او سفر جذبه و عشق است و مدام
شور صد قافله از منزل او برخیزد
بذر اندیشه چو پاشد به در و دشت خیال
خوشه های هنر از حاصل او برخیزد
اوست دریای معانی
که به هر موج کلام
صد هزاران صدف از ساحل او برخیزد
دلبرست آن که به جان شعله زند وقت نگاه
شاعر آنست که شعر از دل او برخیزد
مهدی سهیلی




 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
الهي

الهي غمم بار خاطر نباشد
كه در غم مرا جان صابر نباشد
الهي نباشد وداعي و گر هست
براي كسي بار آخر نباشد
به هنگام كوچ عزيزان الاهي
نگه كردن از چشم شاعر نباشد
الهي كسي را كه من دوست دارم
به دوران عمرم مسافر نباشد
 

cora

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديرينه سالهاست كه در ديدگاه من -شبهاي ماهتاب چو درياست آسمانوين تك ستاره هاي درخشان بيشمار -سيمين حبابهاست كه بر سطح آبهاست*****در ديدگاه من -اين ماه پرفروغ كه بيتاب مي رودسيمينه زورقيست كه بر آب مي رودرخشان شهابها كه پراكنده مي خزند -هستند ماهيان سبكخيز گرمپوي -كاندر پي شكار، شتابنده مي خزند.*****در ديدگاه من -درياست آسمان و ندارد كرانه ايجز بي نشانگي -از ساحلش نبوده خرد را نشانه ايگفتم شبي به خويش:اين آسمان پير -بحريست بيكرانه ولي چشم من مدام -دنبال ناخداستپس ناخدا كجاست؟در گوش من چكيد صدايي كه نرم گفت:درياست آسمان و در آن ناخدا "خداست"
 

mo30..

عضو جدید
پر زتشویشم نمیدانم چرا..
دشمن خویشم نمیدانم چرا..
با زبان خویش هر بی خویشتن..
میزند نیشم نمیدانم چرا..
رانده ام از خویشتن خویشان خویش..
چه بداندیشم نمیدانم چرا..
گاه کار نابکاران میکنم..
گاه درویشم نمیدانم چرا..
گاه چون خونخواره گرگی میشوم..
گاه چون میشم نمیدانم چرا..
از خود آری بارها پرسیده ام..
از چه دلریشم نمیدانم چرا..
عاقبت دل را به آتش میکشم..
دشمن خویشم نمیدان چرا..
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نگاهت را نمیخوانم ، نه با مایی ٬نه بی مایی !
ز کارت حیرتی دارم ٬ نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی ٬ مگر ای غنچه گلزاری ؟
گهی از گریه لبریزی٬ مگر ای ماه ٬ دریایی ؟
چه می کوشی به طنّازی ٬ که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی ٬ میان جمع ٬ زیبایی
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان ؟ بهشت آرزوهایی
گهی با من هم آغوشی ٬ گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری ٬ در خاطرم چون نقش رویایی
لبت گر بی سخن باشد ٬ نگاهت صد زبان دارد

بدین مستانه دیدنها ٬ نه خاموشی ٬ نه گویایی
گهی از دیده پنهانی ٬ پریزادی ٬ پریرویی
گهی در جان هویدایی ٬ فرح بخشی ٬ فریبایی
به رخ گیسو فرو ریزی که دل ها را بر انگیزی
از این بازیگری بگذر ٬ به هر صورت دلارایی
زبانت را نمی دانم ٬ نه بی شوقی ٬ نه مشتاقی
نگاهت را نمی خوانم ٬ نه با مایی ٬ نه بی مایی !!
" مهدی سهیلی "
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پرنده يي كه پريد...

پرنده يي كه پريد...



به جز غم تو كه با جان من همآغوشست
مرا صداي تو هر صبح و شام در گوشست
چراغ خانه ي چشم مني نمي داني
كه بي تو چشم من و صحن خانه خاموشست
قسم به زلف سياهت چنان پريشانم
كه هر چه غير تو از خاطرم فراموشست
ز چشمم اي گل مهتاب خفته در پس ابر
چو ماه رفتي و شبهاي من سيه پوشست
هزار شكر كه گر غايبي ز ديده ي ما
غم فراق تو با اشك من همآغوشست
پرنده يي كه غزلخوان باغ بود پريد
كنون ز داغ غمش باغ سينه گلجوشست:gol:
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مهـــــدی سهــــــــیلی...

مهـــــدی سهــــــــیلی...




[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
اگر آواز میخوانی

بخوان آواز غمگین یتیمان را

که همچون طوطی بی نغمه خاموشند

وبر سرهایشان چتر محبت سایه ا فکن نیست

بدلها راهشان بسته است

زخاطر ها فراموشند

مخوان آواز ای دختر!

صدای نغمه ی مستانه ات را در گلو بشکن

پسر آواز عشق انگیز را بس کن

سرود لحظه های کامیابی را به دور افکن

تو ای دختر که شور نغمه از لبهات لبریز است

برای نغمه هایت فکر دیگر کن

تو ای مرد جوان کز کام ها در سینه ات بانگی طر بخیز است

سرود قرن را سر کن

بخوان اواز اما همره بانگ دلاویزت

بگوش ما رسان شب ناله های بینوایان را

صدای دردمندان بلاکش را

نوای مبتلایان را

مخوان آواز عشق انگیز ای دختر!

اگر اواز میخوانی

بخوان اواز دردانگیز آن مرد نگون بختی

که شب با دست خالی میکند اهنگ کاشانه

و با شرمی غم الوده

به جای نان به پای کودکانش اشک میریزد

وغمگین کودکان او

بگردش در تضرع چون کبوترهای بی دانه...

تو ای دختر !برای نغمه هایت فکر دیگر کن

سرود قرن را سر کن

مهدی سهیلی :gol::gol:
[/FONT]


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
ماه روی تو در این آینه ها پیدا شد


نامه ی مهر تو دزدیده چراغی افروخت

که به یک لحظه جهان در نظرم زیبا شد

نامه ات پیرهن یوسف من بود و از آن

چشم یعقوب دل غمزده ام بینا شد

گفتم آخر چه توان کرد ز اندوه فراق

طاقتم نیست که این غصه توانفرسا شد

ناگهان یاد تو بر جان و دلم شعله فکند

دل تنها شده ام برق جهان پیما شد

آمدم از پی دیدار تو با چشم خیال

در همان حالت سودا زدگی در وا شد

باورت نیست بگویم که در آن غربت تلخ

قامت سبز تو در خلوت من پیدا شد

آمدی نغمه زنان خنده کنان سرخوش و مست

لب خاموش تو پیش نگهم گویا شد

بوسه دادی و سخن گفتی و رفتی چو شهاب

ای عجب بار دگر دور جدایی ها شد

ای پرستوی مهاجر چو پریدی زین بام
بار دیگر دل غربت زده ام تنها شد

باز من ماندم و تنهایی و خون گرمی اشک

باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
 

Similar threads

بالا