آخه من هيچی ندارم که نثار تو کنم
تا فدای چشای مثل بهار تو کنم
می درخشی مثل يک تيکه جواهر توی جمع
من می ترسم عاقبت يه روز قمارت بکنم
من مثل شبای بی ستاره سرد و خاليم
خُب می ترسم جای عشق غصه رو يار تو کنم
تو مثل قصه پُر از خاطره هستی نمی خوام
من بی نشون تو رو نشونه دارت بکنم
تو بگو خودت بگو با تو...