زندگی سوخته
اول دبیرستان بودم، مختار سال آخر دبیرستان بود. یکی از خاله هایم با اقوام مختار ازدواج کرده بود، منزل خاله که میرفتم ، گاهی مختار را که آنجا می آمد میدیدم ، آرام آرام این و رفت و آمد و دیدن و حرف زدن، تبدیل به دوستی بین ما و پدیدار شدن عشق شد.
منزل خانواده آنها ، انتهای کوچه ، کوچک...