نتایح جستجو

  1. J

    داستان هاي كوتاه

    به دنبال آرزوهاآدم دوربرش خیلی بود. خوب خودش هم خوشگل بود هم درس حسابی می خوند هم همه چیزش ردیف بود. یه مدتی خوب شیطونی کرد. که تو این مدت من ازش خبر نداشتم تا همین چند وقت پیش که یه دفعه ای دیدمش. ردیف نبود. انگاری دلش خیلی پر بود. با هم رفتیم ۱ قدمی بزنیم. ازش پرسیدم: – چه خبر؟ با حالت گرفته...
  2. J

    قصه های شیوانا

    شیوانا شیوانا عشق یعنی انجام ندادن!شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند…همسفران نزدیک...
  3. J

    داستان هاي كوتاه

    طبیعت حقیقی یک قلب“جان بلا نکارد” از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او...
  4. J

    داستان هاي كوتاه

    کرگدن‌ها هم عاشق می‌شوندکرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می‌رفت.. دم‌جنبانکی که همان اطراف پرواز می‌کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست. کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند. دم‌جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟ کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟ دم‌جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت...
  5. J

    داستان هاي كوتاه

    پژواک پدری همراه پسرش در جنگلی می رفتند. ناگهان پسرک زمین خورد و درد شدیدی احساس کرد.او فریاد کشید آه… در همین حال صدایی از کوه شنید که گفت: آه… پسرک با کنجکاوی فریاد زد «تو کی هستی؟» اما جوابی جز این نشنید «تو کی هستی؟» این موضوع او را عصبانی کرد. پس داد زد «تو ترسویی!» و صدا جواب داد «تو...
  6. J

    داستان هاي كوتاه

    حکایت مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى...
  7. J

    داستان هاي كوتاه

    داستان مورچهیک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من...
  8. J

    داستان هاي كوتاه

    ماجرای آینهچندین سال پیش بود که ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام “روکی” ، توی یک کلبه کوچک زندگیمی کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و...
  9. J

    داستان هاي كوتاه

    خدایا شکرروزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟...
  10. J

    داستان هاي كوتاه

    عشق یعنیاین یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است؛ شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد، خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند، این شخص در حین خراب کردن دیوار دربین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد وقتی...
  11. J

    داستان هاي كوتاه

    دو گنجشگزمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوب منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو...
  12. J

    داستان هاي كوتاه

    بگو که دوسم داریچشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت: فقط امروز برای مدت زیادی از برم میروی بگو که دوست دارم به چشمانش خیره شدم قطره های اشک را از چشمانش زدودم و بر لبانش بوسه ای زدم اما نگفتم که دوسش دارم روزی که به سوی او رفتم آنقدر خوشحال شد که خود را به آغوش من انداخت و سرش را بر روی...
  13. J

    داستان هاي كوتاه

    عشق و دیوانگیدر زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها همه جا شناور بودند . روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم مثلا ً قایم باشک . همه از پیشنهاد او شاد شدند . دیوانگی فورا ً...
  14. J

    داستان هاي كوتاه

    قلب زیباروزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به...
  15. J

    داستان هاي كوتاه

    انعامپسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: «یک بستنی میوه ای چند است؟» پیشخدمت جواب داد: «۵۰ سنت». پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:«یک بستنی ساده چند است؟» در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی...
  16. J

    داستان هاي كوتاه

    بالهایت را کجا گذاشتی؟پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب روبه‌ پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی‌توانی روی شانه‌های من آشیانه بسازی. پرنده گفت: من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم اما گاهی پرنده‌ها و انسان‌ها را اشتباه می‌گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزرگ‌ترین اشتباه...
  17. J

    داستان هاي كوتاه

    فرشته ای به نام مادرکودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد...
  18. J

    داستان هاي كوتاه

    شیوانا و معرفتشیوانا را به دهکده ای دور دست دعوت کردند تا برای آنها دعای باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شده بودند و همراه شیوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ایشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمین های تشنه ایشان سرازیر نماید. اما ساعتها گذشت و بارانی نیامد. کم کم جمعیت از شیوانا و دعای...
  19. J

    داستان هاي كوتاه

    ارزش سلامتیروی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد ، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد . با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید . آنها کودک را روی...
  20. J

    داستان هاي كوتاه

    زخم های عشقچند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می‌کند، وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را...
بالا