دخترک همه مدادرنگیهایش را آورد.نمی خواست قایق، دریا یا خانه بکشد؛گل و درخت و آسمان هم نه ،
او می خواست خدا را نقاشی کند.دخترک خدا را ندیده بود .
از خودش پرسید ؛خدا چه شکلیه؟
به آنچه درباره خدا می دانست فکر کرد.
مادر بزرگ می گفت:خدا بزرگه ، خیلی بزرگ.پس خدا در دفتر کوچک نقاشی او جا نمی گرفت.
صفحه...