چكه ناوداني،زوزه سكوت در سرم
خيالي كمرنگ از چشمانت ربوده خواب از سرم
تر شد كوچه و خشكيد چشم ترم
ميرقصد خواب آن سوي ديوار خيال
مي كند دل تمناي صد آرزوي محال
مي وزد باد،سايه ها بي معني از شدت شب
تب همه تنم را سوزاند
ميان سكوت شب و جنجال روز حبث شدم
بايد رفت...
به كجا بايد رفت از دست خودم؟!