من آن صيدم که افتاده ست دل در دام صيادم
نميخواهم که صيادم کند از بند آزادم
مرا اندوه آزادي ز دام چون تو صيادي
چنان در رنج ميدارد که ميآرد بفريادم
همه از بند مينالند و ميجويند آزادي
ولي من از گرفتاري به بند چون توئي شادم
دل از پرواز بي مقصد بتنگ آمد خوشا روزي
که ديدم دانه خال تو و در دامت افتادم...