در باشگاه مهندسان مردی بود و کفشگری کردی. آنچه دسترنج خود بودی، جمع کردی. چون استطاعت شد، قصد حج کرد که بدان دسترنج خود به حج رود. شبی دختر خود را به خانه همسایه فرستاد. چون اندر آمد، دیگ پخته بود و گوشت برکشیده و میخوردند. دختر گفت:
مرا از آن آرزو کرد، هیچ به من ندادند. کفشگر برخاست و به خانه...