حکایت دو برادر که یکی مسافر کش بود و دیگری پاسدار سپاه
دو برادر یکی در سپاه خدمت کردی و دیگری بزور بازو نان خوردی. باری پاسدار گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی. گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفتهاند: نان ِ خود خوردن و نشستن به که با باتوم...