فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
-این کبودی مرا آتش می زند. یادت هست یکبار از من پرسیدی چه مواقعی من با اوج خشم و عصبانیت می رسم؟ لابد یادت هست چه جوابی به تو دادم. گفتم وقتی بفهمم کسی با چشمی ناپاک به تو نگاه کرده و حالا ... هتوز اوج خشم مرا ندیده ای و الا این طور در برابرم نمی ایستادی.
شیوا سرش...