نتایح جستجو

  1. A

    مقدمه ای بر داده کاوی

    ممنون. استفاده کردیم
  2. A

    رمان شب سراب

    قسمت بيست و دوم - خودم ميبرم ، مي ترسيدم مادر خرابش كند، خيلي خوشگل شد ، اصلا يك چيز تكي شد من تا به حال چوبي به اين شكل و شمايل نديده بودم. - رحيم يادم مي آيد پدرت هيچ وقت از اين نوشته خوشش نمي آمد. با تعجب نگاهش كردم. - چرا؟ - فكر مي كرد به محبت پدريش توهين مي شود،‌ فكر مي كرد تو...
  3. A

    رمان شب سراب

    قسمت بيست و يكم يكدفعه چشمم افتاد به پايه نردبان كه ديروز واچيده بودم ،‌ برداشتم مدتي اينور و آنورش را نگاه كردم با سانتيمتر اندازه گرفتم چهل و هشت در بيست و يك بود. خوبه چيز خوبي مي شود. با عجله مسطره را آوردم عرض چوب را به چهار قسمت تقسيم كردم چهار تا پنج سانت يك سانت هم سهم اره ، با خط...
  4. A

    رمان شب سراب

    قسمت بيستم توي دلم گفتم دختر هم مال مردم است ببين گذاشته رفته، اما پسر بود حالا بر دل پدر نشسته بود، ببين ما چه جوري با مادرمان سر مي كنيم من، ناصرخان، محسن، هميشه دلم مي خواست بچه ام دختر بشه اما از بي وفائي دختر خمير گير دلم گرفت، بگذار مال ما هم پسر بشه، باز به خودم ميره با وفا مي شه، بدرد...
  5. A

    رمان شب سراب

    قسمت نوزدهم - قد و سن خودم - اووه رحيم بگو دختر ترشيده مي خواهي - مگر من ترشيده ام؟ - مرد فرق مي كند - چه فرق مي كند؟ چه فرق مي كند؟ - تو فكر مي كني آقا ناصر چند سال دارد؟ معصومه خانم چند سال؟ مادر راست مي گفت اقلاً هشت نه سال با هم فاصله داشتند، اما خوب بودند خيلي خوب بودند يكدفعه...
  6. A

    رمان شب سراب

    قسمت هجدهم تا رفت اول پريموس را خاموش كردم، بعد نگاهي به اسكناسي كردم كه روي ميز گذاشته بود ده توماني بود، يعني پول خوبي. آنروز غروب وقتي چوب ها را مي آوردم توي دكان، ذوق و شوق هر روزي را نداشتم، كارم با پول خريداري شده بود، آن احساس قشنگي كه هر روز داشتم از بين رفته بود، هر روز كارم يك حالت...
  7. A

    رمان شب سراب

    قسمت هفدهم برگشتم، دختربچه اي در حاليكه محكم پيچه را چسبيده بود پشت سرم بود، نفهميدم چيزي گفتم يا نه ولي با صداي جيغ جيغو كه بنظرم بلندتر از طبيعي بود گفت: - شما قاب چوبي هم درست مي كنيد؟ خنده ام گرفت، از قد و قواره اش و از سفارش كار دادنش گفتم: - تا چه قابي باشد خانوم كوچولو - يك قاب...
  8. A

    رمان شب سراب

    قسمت شانزدهم ديشب خيلي خوش گذشته بود، احساس مي كردم كس و كار پيدا كرده ايم، از غريبي درآمده ايم ناصرخان مهربان بود، من هميشه فكر مي كردم خودش را مي گيرد، اما اصلاً اينطور نبود، انيس خانم هم خوبه، يواش يواش دوستش دارم، اما از همه بهتر معصومه خانم است، چقدر خوبه، چقدر مهربانه، بالاخره تا برگرديم...
  9. A

    رمان شب سراب

    قسمت پانزدهم - واي واي ناصر سفره را پشت و رو انداختي، پسر آنورش را بينداز ناصر برخلاف ظاهر بيروني اش، خيلي ادا اطوار داشت با خنده سفره را برگرداند در حاليكه زير لب مي كفت: - خدا رحم كرد معصوم نديد والا سفره را مي بايست دوباره آب مي كشيد. خلاصه با اين تفاصيل شام را كه حلي خوشمزه و خيلي...
  10. A

    رمان شب سراب

    قسمت چهاردهم اگر خدا كمك مي كرد و يك هفته مثل امروز آفتابي بود من چوب ها را خشك مي كردم، نمي خواستم چيزي به اوستا بگويم دلم مي واست يكدفعه ببيند كه كه چوب ها خشك شده اند، از اينكه راجع به آنها نه گفت و نه پرسيد راضي بودم. به آن دو راهي كه راهمان را از هم جدا مي كرد رسيديم. - رحيم مزدت را...
  11. A

    رمان شب سراب

    قسمت سيزدهم در هاي سقا باشي را كيپ هم كنار ديوار چيدم، چوبهائي كه فعلاً لازم نداشتيم روي هم تلمبار كردم، تراشه ها را جارو كردم توي گوني ريختم، زمستانها اين ها را توي اجاق مي سوزانديم اما حالا حالاها يكي مي آيد دو سه هفته در ميان، همه را بار الاق مي كند مي برد، فكر مي كنم اوستا اينها را به...
  12. A

    رمان شب سراب

    قسمت دوازدهم با تعجب نگاهش كردم، يعني اوستا چه جوري فهميده بود كهد تازگي از زن جماعت خوشم مي آيد؟ توب دلم يكدفعه مثل اينكه چيزي هري ريخت، نگران شدم، امروز كه ناخواسته پنهانكاري كرده بودم اوستا صحبت شاگرد هاي قبلي را پيش كشيد، خاك بر سر سقاباشي اگر سخن چيني نكرده بود اوستا بد دل نمي شد، ولي آخه...
  13. A

    رمان شب سراب

    قسمت يازدهم راست گفته اند: آشنائي روشنايي است. روزهاي اول كه در دكان را باز مي كردم، در و ديوار فشارم مي دادند خدا خدا مي كردم كه زودتر غروب بشود و برگردم اما از وقتي كه با اهل محل آشنا شده ام و در و همسايه را شناخته ام وضع فرق كرده، گاهي عجله دارم كه زودتر به دكان بيايم و خبرهاي تازه بشنوم...
  14. A

    رمان شب سراب

    قسمت دهم مادر با دقت داستان اوستاي مرا گوش كرد، چند بار وسط حرف من گفت: - خدا پدر تو را بيامرزد، خدا رحمتش كند، خدا بيامرز خيلي پاك بود. اما بعد از اينكه قصه غصه هاي اوستام تمام شد كمي به فكر فرو رفت و بعد سر بلند كرد و گفت: - رحيم پس عاق پدر دنبالش است كه اجاقش كور است. انتظار هر حرفي...
  15. A

    رمان شب سراب

    قسمت نهم - ننه جان چي داريم؟ مي خواهي بروم به آقا ناصر و زنش بگويم امشب كه انيس خانوم نيست و تنها هستند بيايند پيش ما؟ - نه رحيم، بگذار زن و شوهر يك شب هم كه شده تنها باشند، عيششان را بهم نزن. هيچ چي نگفتم، سابق بر اين مادر از اين جور مطالب پيش من نمي گفت اما مدتي بود كه احساس مي كردم تعمدي در...
  16. A

    رمان شب سراب

    قسمت هشتم آن شب وقتي سر بر روي بالش گذاشتم دلم مالامال از شادي بود. نميدانم چرا؟ آيا به خاطر اين بود كه بالاخره راز عداوت اوستا را با آن صاحب درشكه فهميده بودم؟ در درون خود به كند و كاو مشغول شدم، مدتي از اين دنده به آن دنده برگشتم، خواب از سرم پريده بود، همه حرف هاي اوستا را دوباره و چند باره...
  17. A

    رمان شب سراب

    قسمت هفتم امروز درست يك ماه و نيم است كه در اين دكان نجاري مشغول كارم، فاميل انيس خانم است اوستاي خوبي است، روز اول كه آمدم صادقانه گفتم كه نجاري اصلاً بلد نيستم. پرسيد: - دوست داري ياد بگيري؟ - معلومه اوستا. - نه، اينجوري جواب نده بگو دوست دارم نجاري ياد بگيرم، خنده ام گرفت! - دوست دارم نجاري...
  18. A

    رمان شب سراب

    قسمت ششم عصر پنجشنبه رغايب بود، در محله اي كه بتازگي آنجا اسباب كشي كرده بوديم بروبيايي بود مادر چادر به سر رفته بود بيرون در، مثل اين كه با همسايه هاي تازه اختلاط مي كرد، من چند روز بود با مادر سرسنگين بودم نه فقط با مادر كه با خودم هم، حق با آن آقا بود كه گفت پسر هنري بايد داشته باشي، حق داشت...
  19. A

    رمان شب سراب

    قسمت پنجم توي تيمچه فرش فروش ها حاجي آقا هايي بودند كه بارها به من مي گفتند رحيم اگر مادرت شكل خودت هست ما حاظريم و من با هر كدام كه همچو حرفي زده بودند قطع سلام و عليك كرده بودم، مادرم مي گفت: خدا يكي، يار يكي، دل يكي، دلدار يكي يار خودش كه در گور پوسيده بود و از مرداني كه يارشان در خانه بود و...
  20. A

    رمان شب سراب

    قسمت چهارم آقا سيد محمد رضا آه سردي كشيد و گفت: تا كي بايد شاهد بدبختي مردم باشيم و درماني هم برايشان نداشته باشيم؟ مادرت جوان است؟ چند سال دارد؟ كمي فكر كردم، نمي دانستم چند سال دارد؟ اصلاً توجه نكرده بودم، براي من چشم و ابرو يو رنگ و موي او معني نداشت، تمام وجود او براي من مادر بود و من تمام...
بالا