قسمت ششم
عصر پنجشنبه رغايب بود، در محله اي كه بتازگي آنجا اسباب كشي كرده بوديم بروبيايي بود مادر چادر به سر رفته بود بيرون در، مثل اين كه با همسايه هاي تازه اختلاط مي كرد، من چند روز بود با مادر سرسنگين بودم نه فقط با مادر كه با خودم هم، حق با آن آقا بود كه گفت پسر هنري بايد داشته باشي، حق داشت...