مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم ، خفقان !
من به تنگ آمده ام ، از همه چیز
بگذارید هواری بزنم :
_ آی !
با شما هستم !
این درها را باز کنید !
من به دنبال فضایی می گردم :
لب بامی ،
سر کوهی،
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم.
آه !
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما...