مردی مادر پيری داشت که هرجا ميرفت او را در زنبيلی میگذاشت و همراه خودش ميبرد. روزی حضرت عيسی او را ديد؛ پرسيد: او کیست؟ مرد گفت: مادرم است. حضرت فرمود: او را شوهر بده. مرد گفت: او پير و فرتوت است و قادر به حركت نيست... ناگهان مادر بر فرق سر پسر کوبيد و گفت: نكبت! تو بهتر ميفهمی يا پيامبر خدا...!