به اطرافم که نگاه می کنم
می ترسم
می ترسم از تاریکی و تنهایی
شانه هایم می لرزند
دلم که می ترسد
پناهگاه و اغوش گرمی که نمی یابم
در دایره زمین می ایستم
و چشم به اسمان می دوزم
به ستاره ها به نور به فاصله ی مابینشان که نمی دانم تا کجا ادامه دارد
خیره می شوم
نا خوداگاه شانه هایم گرم می شود
انگار دستی...