پاییزبر تقویم نشست
برگها ریختند
بادها وزیدند
وشادیها رفتند
مشعل امید در دلم میخندد
پرستوها کوچ کردند
ابرها آمدند
خورشید ناپدید شد
مهتاب مرد
ومن در انتظار باران نشستم
امید در من زنده است
بغض کهنه را خواستم بشکنم
اما آسمان نبارید
ورود خانه خشکید
کویر بر تن بوستان نشست
وهمه ناامید گذشتند
همه رفتند...