از زندگی ازین همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هرچه و هرکار خسته ام
دلخسته، جانِ خسته سوی خانه میکشم
دیگر ازین حصار دل آزار خسته ام
از او که می گفت یار تو هستم، ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بیزار، خسته ام