مثل همیشه که دغده های روزانه ی انسانی کمرو خم کرده بود ، توی این سرمای خشک ، بی رحم و آلوده ی تهران ، مسافتی رو از شرکت اومدم . انگار نه انگار که ذهنم یه جاست ، این روزا مغزم دسته خودم نیست ، افکارم مثل یه طفل تقس به همه جا سرک می کشه از مباحث روز اجتماعی تا فکر صف برنج و روغن و خلاصه نان شب...