از نگاه کردن به عقربه هاي دقيقه شمار ساعت که خسته شوي، از لحظه هاي تنهايي و بي همراهي که خسته شوي،
از بغض هاي فرو مانده در گلويت که خسته شوي،
از لبخندهاي تلخ مصنوعي ات که خسته شوي،
از ترس هاي کودکانه هميشگي ات که خسته شوي،
از دلگيري هاي مُدامت که خسته شوي،
از چشم هاي دل نگرانت که خسته شوي،...
آن وقت دلت مي خواهد بروي يک جايي مثل حرم،
بنشيني يک جاي دنج توي صحن؛
زل بزني به تک تک آدم هايي که نمي داني چه روزگاري دارند،
زل بزني به کبوترهايي که گاهي دلت مي خواهد جاي آن ها باشي،
زل بزني به آسمان آرامِ حرم و کلي عشق،
مهرباني و اميد از آسمانش هديه بگيري ... نه! اصلاً بگذار يک جور ديگر...
بیا گاهی به خودت دروغ بگو،
چند دروغ ساده،
مثل من خوبم،
آرامم،
خوشحالم...
بیا گاهی اشتباه کن اشتباه بنویس، خواهر،خواستن،خواهش را بدون " واو " بنویس،
ترس را با هر " ط/ت " که دوست داشتی، بنویس و ببین که آب از آب تکان نمی خورد،
که زندگی راه خودش را می رود،
که چرخ زندگی با اشتباه تو نمی ایستد...
دنیــــــــــا....
اگه همه چیزش خوب و بی نقص بود ،میشد "بهشــــت"
یا اگر همه چیزش بد و ناقص بود میشد "جهنــــم"
امــــــــــا....
حقیقت این است که خوب و بدش مساوی است؛
خوب و بدی ، سختی و آسایش دو روی یک سکه ی دنیاست...
همون اندازه که "زشتی" هست ، "زیبایی" هم هست...
هرچه "شیرینی" هست ،...