آقا ما يه بار مغز پروانه خورديم زن گرفتيم يعني شيرينترين و فرح بخش ترين لحظات عمرمونو تجربه كرديم... مي رفتيم سر كار زنمون ميگفت چرا اينقد كار ميكني؟ چرا به من نميرسي؟ ميمونديم خونه ميگفت چرا نميري سر كار؟ پس كي ميخواد پول بياره تو اين خونه؟ ميشستيم رو مبل ميگفت من بايد از صب تا شب تو اين خونه جون بكنم جنابعالي رو مبل لم بدي؟ پا ميشديم كمكش كنيم ميگفت اومدي باز خرابكاري كني؟ قيافمون ژوليده پوليده بود ميگفت تو اصلا به خودت نميرسي! به خودمون ميرسيديم ميگفت برا كي خوشگل كردي؟ از دسپختش تعريف ميكرديم ميگفت باز چه گندي زدي ؟! تعريف نميكرديم ميگفت تو اصلا قدر شناس زحمتاي من نيستي
... آقامون خدابيامرز راست ميگفت اگه بين زن و سرطان يكي رو انتخاب كن اصلا از اسمش نترس... با شيمي درماني درست ميشه!